یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

134: مولاناي خودشيفته


س.ن1-:
از دوست بسيار عزيز و فرهيخته اي كه از مسابقه خودشيفتگي، حمايت مالي كرد و جايزه‌اي براي نفرات اول و دوم واريز كرد (30.000 و 20.000 تومان) از صميم قلب تشكر مي‌كنم. حيف كه ايشان شديداً اصرار دارند كه ازشان اسم برده نشود. توي دنيايي زندگي مي‌كنيم كه آدم اينطوري ناياب است. دمت گرم داداش.

س.ن:
من خيلي توي كار مولانا نيستم. شمس رو بيشتر ترجيح ميدم. حسي تره. عرفان و اين چيزا كلاً توي كتم نميره. ولي اين ايميل امروز برام اومد و قبل اينكه دليتش كنم به نظرم رسيد به افكار و عقايدم يه ربطي داره. حوصله تغيير و سطربندي و درست كردنش رو نداشتم. همينجوري گذاشتم. اصلاً شايدم مال مولانا نباشه. حالا هرچي.
  
نه سلامم  نه علیکم
    نه سپیدم   نه سیاهم
    نه چنانم که تو گویی
    نه چنینم که تو خوانی
    و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
    نه سمائم  نه زمینم
    نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
    نه سرابم
    نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
    نه گرفتار و اسیرم
    نه حقیرم
    نه فرستادۀ پیرم
    نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
    نه جهنم نه بهشتم
    چُنین است سرشتم
    این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
    بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی  بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر