س.ن: به يك قالب وبلاگ سفيد، تمام صفحه (وسط صفحه جمع نشده باشد و دورش خالي باشد)، ساده، كه بخش مطالب اخير و عناوين آرشيو داشته باشد نيازمنديم. از يابنده تقاضا ميشود، دمش گرم ما را ياري كند.
________________________________________
از پاي چت بلند ميشوم و ميروم آشپزخانه. يك چرت و پرتهايي دربارهي غذاي امشب و بوي زبالهاي كه توي آشپزخانه ميآيد و يك سري چيزهاي بيربط ديگر با مامان ميگويم. فقط براي اينكه حال و هواي عصبي الأنم را عوض كنم و به چيزي كه نميخواهم و ارزش ندارد كه فكر كنم، فكر نكنم.
دستهايم را زير شير آب ميشويم و خشك ميكنم. يخ زدهاند. برعكس، گونههايم گر گرفتهاند. دستهاي سردم را روي گونهام ميگذارم. فايده ندارد. سرم داغ و سنگين است. ميروم توي دستشويي و دوباره خم ميشوم روي لگن سفيد آن و به صورتم آب ميزنم. به صورتم نگاه ميكنم. به چشمهاي خستهام. رنگ آبي مدادي كه توي چشمم كشيده بودم، هنوز لبهي پلكم ماسيده و گونههايم به عكس هميشه كه سبزهاند، سرخ شده. تب كردهام. سرم درد ميكند.
كمي دور خودم چرخ ميخورم. تصميم ميگيرم دوش بگيرم. امكانات را در نظر ميگيرم: ژل سافت... شامپوي خودم كه تمام شده... نرمكنندهام كه آخرين نفسهايش را ميكشد... فرايند مو خشك كردن يك ساعته... شيو كردن... و آخرش هم سرماخوردن شبي... ولش كن. بيخيالش ميشوم.
دست آخر تصميم ميگيرم كه چند خط بنويسم. نوشتن هميشه بدون ردخور بهترين قرص مسكن است برايم. وقتي مينويسم افكار پراكندهام كه در اقصا نقاط مغزم ويلاناند و پرپر ميزنند، جمع ميشوند و شكل ميگيرند. يك ساختار معنادار.
متوجه ميشوم كه واقعاً الساعه از چي عصبي هستم و از چي ناراضيام و دلم چي را ميخواهد كه ندارم و بايد چكار كنم كه آرام بشوم و آدمها چرا اين رفتارهاي بيمعنا و توهينآميز را در مقابلم انجام ميدهند و چرا نميتوانم حرفم را حاليشان كنم و همهاش سوءتفاهم است در سوءتفاهم. و چرا اينقدر زور ميزنم كه يك اتفاقي بيفتد و هي برعكسش ميشود.
در حين همين نوشتن است كه دوستي برايم اس ميزند و
________________________________________
من فكر ميكنم او باشد و نيست: برگ در ابتداي زوال ميافتد و ميوه در انتهاي كمال. پس بنگر كه چگوني افتي اي دوست؟ مثل سيب سرخ يا مثل برگ زرد.
کسشعر. تكراري. اما دوست، دوست است. و اس دوست را بايد جوابي در حد خودش داد. ميگردم توي گوشيام يك چيزشعري كه براي همين روزهاي مبادا نگه داشته باشم پيدا ميكنم: آخر هر چيزي خوبه، اگه خوب نشد، هنوز آخرش نشده. (چارلي چاپلين)
منصفانه قضاوت كنم، اس من اگرچه از اس او بامزهتر است و از لحاظ معنا عملگرايانهتر...ولي در نهايت هر دو يك گهي هستند. حرفهاي گندهتر از دهان براي وقتهايي كه آدم خودش حرفي ندارد كه بزند و همينجوري از سر وظيفه ياد يك دوست افتاده.
انتخاب من براي اين وقتها: سلام چطوري جيگر؟
انتخاب دوست اما اين نبود و جواب دوست را بايد در اندازههاي خودش داد.
من اينطوريام شايد. ديگران حتي جواب هم نميدهند اغلب. مردم يك جور گهي هستند.
با دوست به سرعت برق و باد قرار جمعه دركه را ميگذارم. ضمناً يادم هست كه دوست پسرم هم حتماً هست و اين يعني كه دوست نميتواند حرفهايي را كه براي گفتنش ميآيد بهم بگويد. و اين يعني كه اگر به دوست بگويم كه دوست پسرم پاي ثابت كوهنوردي جمعهام است، دوست ميپيچاند كه هيچ... دلخور هم ميشود و توي دلش ميگويد: عجب گهيه اين! مردذليل بدبخت!
دوست، ضمناً ميگويد كه اين روزها پي شوهر ميگردد (يعني اولش كلمهي نامأنوس و يخ و چـس رمانتيك«همسفر» را به كار ميبرد و بعد كه بهش گير ميدهم ميگويد منظورش «شوهر» است. مثل من كه الساعه كلمهي بيمزه و شاعرانهي «دوست» را دربارهاش به كار ميبرم.). دقيقاً ميگويد كه پي شوهر ميگردد!!!
دوست اينجوريهاست كه زياد پاپياش نميشوم كه رفيق گرمابه و گلستانم شود. تم مذهبي قوياي دارد و بچهي خيلي درسخواني است و ارشد جامعهشناسياش را همين يكي دوساله ميگيرد و رتبهاش گويا ده بوده در كنكور ارشد و اين حرفها. ولي چند سالي ازم كوچكتر است و حرف مرا خيلي نميفهمد. به نوشتن هم علاقه دارد اما استعداد...؟
دوست اگر ميخواست ميتوانست وبلاگنويس خوبي بشود. اين را همان وقتها سر جلسات كنكور ارشد جامعهشناسي بهش گفته بودم. و لذت غريبي ميبرد از خواندن مزخرفات من. دوست ماتـ.حت اين حرفها را ندارد. براي درس خواندن آفريده شده و محقق و دكتر و استاد شدن. و براي همسفر كردن. (:شوهر كردن)
با اينهمه، ديدن دوست در يكي از اين جمعههاي تكراري كه بيوقفه و جاهلانه به سمت سرما رم كردهاند، شنيدن درد دلهاي دخترانهاش كه به لعنت خدا نميارزد، پا به پايش قدم زدن و نصيحتش كردنش كه به گوشش ياسين است، و احتمالاً حرص خوردن از ابروهاي پاچهبزياش كه به تبعيت از مد جديد و ناشيانه و تا به تا برشان داشته و روسرياش كه غيورانه از مرزهاي اسلامياش حراست ميكند، براي من، براي مني كه غريق ملالام اين روزها، تجربهي شيرين و كوتاهي از برخوردي تازه و انساني تازه است.
فكر كن كه جمعهها با عشقم آن راه خاكي تكراري را آرام و اكثراً بيحرف تا كافه چايخانه ميرويم. اما توي كافه وقتي چاي و قليان حاضر است و سكوت، سنگين و لخت، عين لش مرده ميانمان ميافتد و نميدانيم كه چه بگوييم كه پيشترها وقتي جايي نگفته باشيماش... ميافتيم به جان مردم. اين را ببين. آن را نگاه كن. موهاي زنيكه را. شلوار مرتيكه را. پيرمرد جلف را باش. آن بابا را كه رد شد ديدي؟ شبيه «تيبگ» در فرار از زندان نبود؟
فكر كن كه با دوستان بياييم. يكي ميخواهد جلوي چشم خودت مخ پارتنرت را بزند. آن يكي چشمش كه به هر پسري ميافتد هرزگياش گل ميكند و آبرويت را جلوي پارتنرت ميبرد كه اينها را از كدام آشغالداني پيدا كردهاي؟ آن يكي تيك عصبي دارد و كلاً روي مخات است. آن يكي از اول تا آخر ميخواهد رابطهي تو و پارتنرت را آناليز كند و اگر راه دارد دعوايتان بيندازد. آن يكي آنقدر بدتيپ و جواد است كه مردم با دست نشاناش ميدهند و تو هي رنگ به رنگ ميشوي (خودش كه حاليش نيست!). پسرها هم كه هر وقت مدتي گم و گور مي شوند يعني يا دوست دختر فابريك پيدا كردهاند و ديگر ننهي خودشان را هم به جا نميآورند و يا مجردي حال ميكنند و ما را جزء متأهلين طبقه بندي كردهاند و از هرزگي جلوي ما خجالت ميكشند و راحت نيستند با ما.
خلاصه ميماند دوستان تازه. آدمهايي كه يك مرتبه در سال يادت را ميكنند. و بيرون رفتن با اين آدمها، براي تغيير حال و هوا و فرار از ملال كشدار اين روزها، بهترين مُسكن است.
______________________________________
پ.ن: عمراً متوجه نشديد كه دوست، چه كاركرد خارقالعادهي ديگري براي من داشت! من قضيهي عصبانيتام از آن چت كوفتي را به كل فراموش كردم!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر