نمی دانم روی چه حسابی است که من دست به هر کاری می زنم، یک نفر پیدا می شود که ادعا می کند آن کار را بهتر از من بلد است و من انگشت کوچکه اش هم نمی شوم.
ببینید مسأله اصلی این است که من حتی ادعایی هم ندارم. جار هم نمی زنم. اگرچه شوهرم بدش نمی آید جلوی دوستانش و زن هایشان با من پز بدهد ولی خودم هیچ ادعایی نمی کنم. نه نویسندگی. نه نقاشی. نه وبلاگ نویسی. نه طرح برجسته کاری. نه هیچ چیز دیگر. و این اواخر: نه حتی شیرینی پزی!
من غلط بکنم. آدم که با امراضش پز نمی دهد. من مرض نظم دارم. من مرض بهبود دادن کارها را دارم. من مرض روز به روز بهتر از دیروز دارم. اینطوری است که مثلاً یک نفر می آید به من می گوید:
- من کیک پختم؟
- چطوری؟
- اینطوری.
- میشه فلان چیز رو هم توش ریخت؟
- نمی دونم.
- میشه مدت پختش رو با فلان روش عوض کرد؟
- چمدونم.
- اوکی. من رفتم بپزم.
چند وقت بعد...
یارو یکهو می آید می بیند من به عوض کیک بی ریخت و داغان خانگی، یک کیک حرفه ای خفن پخته ام با طعم فلان. خوب این تقصیر من است که کرم آزمایش کردن و بهبود دادن هرکاری را دارم؟ این باید باعث حسودی دیگران بشود؟ خوب بنده می توانم. شما هم اگر می توانید انجام بدهید. این که بلوف زدن ندارد. یا توی همین وبلاگ نویسی. من نه با وبلاگ های معروف و آنچنانی طرح دوستی و فلان مالی راه انداخته ام و نه زد و بند کرده ام که معروف بشوم و از کسی خواسته ام که لینکم کند. یواش یواش و بی ادعا همین بغل ها نوشته ام تا کم کم شناخته شده ام. وابستگی ای هم به آن معروفیت و تعریف تمجید ها و آن اسم قبلی نداشتم و دیدید که زدم در وبلاگی را که با خون جگر در طی سه سال به آنجا رسیده بود تخته کردم و آمدم اینجا. لینکم را هم فقط به عده ی معدودی از آدم های گشاد دادم که حتی زحمت نمی کشند برایم کامنت بگذارند.
من چه ادعایی کرده ام؟ خودم را با کی قیاس کرده ام؟ کجا توی سر دیگران زده ام و خودم را بالا کشیده ام که حالا می آیند برایم کامنت می گذارند که اصلاً هم گه خاصی نیستی و ما بهتریم. اوکی. شما خوبی. بیخیال ما شو، برو پی زندگی ات.
یک بار با یک زوج از دوستان شوهرم رفته بودیم بیرون. بعد شوهرم در آمد جلوی دوستان گفت که دست های من خیلی کوچک است. زن دوستش نه گذاشت و نه برداشت فوری دوید و آمد دستش را چسباند کف دست من که اثبات کند دست او هم اگر کوچک نیست، دست کم خیلی هم از دست من بزرگتر نیست... و با این کار انگار قصد داشت مدال طلای کوچک بودن دست را بگیرد. شما سیندرلا و ما انستازیا... ما گریزیلا... ما نامادری بدجنس حتی... عجبا!
یک بار هم در دوران دوستی مان، برای شوهرم یک جشن تولد دوستانه در خانه ی یکی از دوستان گرفتیم. بعد من یک کیک پختم و تزئین کردم و همه هی گفتند احسنت و به به و چه چه. بعد از آن موقع تا حالا زن دوستش دیگر دست از سر کچل بنده بر نداشته. به آن نشان که هرجا دور هم جمع باشیم یک کیک زشت و کج و کوله می پزد و می آورد می کند توی چشم ما که: خیلی خوشمزه است بخورید. نه اینکه پودر کیکش خارجیه...
حالا بنده را در نظر بگیرید که با آرد بربری کیک می پزم!
خوب خانم جان کیک پختن با پودر خارجی مارک فلان که فقط یک استکان آب باید بهش اضافه کنی و با همزن بزنی و شوتش کنی توی فر که نشد هنر.
یا مثلاً یک شال و کلاه بافتنی برای شوهرم بافته بودم با یک مدل من در آوردی که خیلی قشنگ از کار در آمده بود. بعد هر کس می دید کف می کرد که من که به عمرم بافتنی نبافته ام چطور توانسته ام چنین طرحی بیندازم و کلاه را دقیقاً به اندازه ی سر در بیاورم و طوری بالایش را جمع کنم که نقاط کور کردنش اصلاً مشخص نباشد و چین نخورد و صرفاً با کوچک شن طرح های روی کلاه، بالای آن هم جمع بشود. این چیزها نبوغ می خواهد. هوش می خواهد. هوش که دیگر انکار کردنی نیست... بعدش یک بنده ی خدایی اخیراً تا بافتنی را دست بنده دیده از دستم قاپیده و سعی می کند که اثبات کند او هم بلد است و دستش هم از من تندتر است. باقی داستان هم کاملاً مشخص است:
بنده مجبور شدم کل قسمتی که ایشان بافته بود را بشکافم، چون برعکس بافته بود!
مجبوری؟
مدال طلای بهتر بافتن مال تو. بردار ببر.
مدال طلای بهتر بافتن مال تو. بردار ببر.
مشکل ماها از اینجاست که حسودیم. چشم نداریم بهتر بودن دیگران را ببینیم. چیزی برای ارائه نداریم و به جایش سعی داریم برجستگی ها و هنرهای دیگران را بی اهمیت جلوه بدهیم. اگر خودمان هم هنری داشتیم اینقدر حسود و پست فطرت نمی شدیم و فکر نمی کردیم هر کسی جلوی ما چیزی از خودش ارائه کرد، قصد داشته توی چشم ما کند و به ما فخر بفروشد.
همیشه یادم است توی کلاس های مدرسه از همه بهتر بودم. توی کلاس های دانشگاه هم همین وضعیت بود. من بدون اینکه کلاس ها را حاضر بشوم و جزوه بنویسم، آخر ترم با یک شب درس خواندن نمره می آوردم. بچه های دیگر کلی جان می کندند تا همان نمره را بیاورند. هوش، انکار شدنی و پنهان کردنی نیست. همین باعث می شد که همیشه از خنگی دیگران حوصله ام سر برود. از اینکه معلم و استاد مجبور بودند هر چیزی را که من نگفته می فهمیدم، برای بچه های دیگر پنج شش بار دیگر توضیح بدهند و مثال بزنند. اینطوری بود تا یک روز که پدرم بهم گفت:
بچه های دیگه خنگ نیستن. تو باهوشی!
بعدش دیگر توقع چندانی از بقیه نداشتم. فقط کلاس ها را مودبانه می پیچاندم و آنقدر که خودم لازم داشتم با روش خودم درس می خواندم. معلم ها و استادها را به بچه های دیگر واگذاشتم و به راه خودم رفتم. ایرادی به کسی وارد نبود. مشکل از سیستم آموزشی بود که بچه هایی با سطوح هوشی متفاوت را پیش هم می نشاند و با یک روش به همه شان درس می داد.
من به اندازه ی کافی در زندگی ام تحسین شده ام. من بچه ی اول خانواده بوده ام و به اندازه کافی مورد توجه پدر و مادرم بوده ام. من باهوش بوده ام و همیشه در هر دوره ی آموزشی و شغلی که به آن وارد شده ام تحسینم کرده اند. من کمبود ندارم. من حسودی نمی کنم. من وقتی کسی را بین وبلاگ نویسان می بینم که بهتر از من می نویسد، بدون توجه به اینکه ممکن است خودش را چس کند، برای کامنت تحسین آمیز می گذارم و آرزو می کنم کاش به اندازه ی این آدم باهوش بودم (از من باهوش تر خیلی هست).
اما دور و برم پر از آدم هایی است که عقده ی حقارت دارند. عقده ی خود کم بینی. عقده ی مورد توجه نبودن. این ها هیچی ندارند. حتی خرده هوشی. یک کار برای ارائه. بعدش هر کسی اطرافشان باشد و از خودشان برتر باشد (که مطمئناً همه از اینطور آدم ها بهتر هستند و بالاتر به نظر می رسند) می خواهند بکوبندشان و پایین بکشندشان و برتری شان را انکار کنند.
می آیند توی وبلاگ آدم کامنت کـ.سشعر می گذارند. هرجا تو باشی سعی دارند توجه ها را به سوی خودشان معطوف کنند. بهت توهین می کنند. آزارت می دهند. مخفیانه باهات دشمنی می کنند و بر علیه ات دسیسه می چینند.
مشکل«ما» دقیقاً از اینجاست.
«ما» را بگیر: ایرانی جماعت.
«ما» را بگیر: نژاد پاک آریایی.
«ما» را بگیر: مسلمان شیعه.
پ.ن:
مَه بتابد نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر طینت خود می تند
سلام عزیزم بیخیال بقیه ......
پاسخحذفخودت خوب باشی کافیه .......
دستت درد نکنه که ما رو مورد نوازش قرار دادی:)
پاسخحذفبتهوون جملهای داره که میگه: من نیز چون ولتر بر این عقیدهام که «نیش مگسانی چند نمیتواند اسب اصیلی را از رفتار بازدارد.»
کار خودت رو بکن و توجه نکن.
نوازش نه
حذفتفقد!
:))
البته به غیر از گشادی، مسئله دیگر دنگ و فنگ فیلتر شکن و آمدن به اینجاست، حالا اضافه کنید به اینها سرعت پایین و الخ را. نتیجه اینکه نظر نمیگذاریم و صرفن میخوانیم.
پاسخحذفحسادت در این مرزوبوم، در خون این نژاد آریایی رخنه کرده، نبودنش قدری عجیب است.
این آریایی کشته مرا!!!می درکمت!! توی کیک پختن و بافتنی و... همه چی خوب گفتی ولی این عقده ها رو چه جور میشه از بین برد؟!که ملت شیعه ی آریایی ...رو مثل دم دنبال نکنه و تو ی جهش ژنی گم و گور بشه؟
پاسخحذفمن جزء همان عده ی معدودی از آدم های گشاد هستم که حتی زحمت نمی کشند برایم کامنت بگذارند. اما خیلی حرف دل بود نمی شد به سکوت برگزارش کنم مثل همیشه. عالی دختر جان. عالی
پاسخحذفسلام
حذف:)
لینکم را هم فقط به عده ی معدودی از آدم های گشاد دادم که حتی زحمت نمی کشند برایم کامنتبگذارند...:-D عاشقتم:-* .
پاسخحذفسلام
پاسخحذفمبارکه خانه جدید... من خودم شخصا کلا هنر زیادی در امور خانه داری واینا ندارم و شاید خیلی هم تلاش نکردم چون همیشه درگیر کار بودم ولی تو کارم همیشه اول بودم و یه عالمه کار کردم و نقش آچار فرانسه رو داشتم که الان احساس فرسودگی می کنم. ولی خودم به شخص آدمهایی اطرافم هستند که بسیار آدم های زرنگی در آشپزی و تزئینات و اینا هستن و من واقعا لذت می برم. کلا هر چقدر که از غذای یکی لذت ببرم وقتی خوب شده و ازش تعریف می کنم اگه خوب هم نشده باشه تعریف نمی کنم . از آدمهای عقده ای هم بدم می یاد.
نمیدونم چرا با آیدی وردپرس نمیتونم اینجا کامنت بذارم مجبورم با گوگلم بنویسم:(
پاسخحذفخب الان که گذاشتی!
حذفموضوع پستت به کنار که اتفاقا خیلی هم درست و واقعیه. هرچند که همممون یه وختایی خواستیم این حسادتو انکارش کنیم. اما یه جا شاره کردی به سیستم آموزشی ئی که همه رو با سطوح هوشی متفاوت کنار هم می نشونه. چیزی که مسلمه گُه بودن آموزش و پرورش ایرانه و اون وزیر پفیوزش. اما جا داره تذکر بدم که از دل همین ایدئولوژی که تو گفتی "مدارس تیزهوشان/ سمپاد" به وجود اومد که خدا میدونه چه نقش عظیمی تو به وجود آوردن یه عده آدم متظاهرِ عقده ایِ "خود عن خاص پندار" داشت و داره. من چون توش بودم و بیرون اومدم میدونم چه خبره. واسه همین دارم اینارو مینویسم. به نظرم نباید فک کرد که آدمایی که ضریب هوشیشون بالاتره باید تو یه محیط ایزوله و به دور از بقیه ی جامعه نگه داشته بشن و گرنه نتیجه ش اتفاقن به وجود اومدن همون آدمای عقده ایه که اصن هیچ ایده ای در مورد اینکه تو کجا دارن زندگی می کنن و دور و برشون چی میگذره ندارن.
پاسخحذفمنم سمپادی بودم.
حذفسلام عزیزم
عزیزم سلام
آره. جو اونجا خیلی گنده. برج عاجه. مث دانشگاه. بیرون یه جور دیگه است اصلا. آدم حل میشه توی اجتماع.
آدم گیج می شود بین این بی_تفاوتی ها و یکسانی های لوس و مشمئز کننده که همین سطحی که دارند را هم نمی توانند با هیچ آرایشی به آدم قالب کنند!!تقریبا از معدود دفعاتیه که با یه نفر موافقم.البته منظورم این نیست که واسه منم همین اتفاقات افتاده و منم خودمو به لیستت اضافه کنم! همین طوری بی تجربه باهات موافقم!
پاسخحذفدر ضمن : اعصاب نداری آآآآآ!!!
گشاد کجا بودیم؟؟؟
که همین سطحی که دارند را هم نمی توانند با هیچ آرایشی به آدم قالب کنند...
حذفآره.
آزادمهر: تو فوق العاده ای برای همین من گشتم و بالاخره اینجا پیدات کردم.ممنون به خاطر این پست خیلی واجب بود.خیلی از ماها خودمان را ویژه میدانیم وفکر میکنیم خیلی متفاوتیم وهی این انگشت متفاوت بودن را فرو میکنیم تو چشم بقیه.در صورتی که خودمان هم میدانیم هیچ پخی نیستیم.ممنون به خاطر تلنگرت
پاسخحذفنمیدونی چقدر از اینکه پیدات کرددم خوشحالم
پاسخحذفمیخوام بدون در نظرگرفتن احتمال چس کردن تو (که بعید میدونم)
سپاسسگذاری کنم
و کلی ازت تشکر و تعریف کنم تو بهترینی
اصلا روح و روانم شاد میشه نوشته هاتو میخونم
قربون مرامت. شرمنده کردی شما.
پاسخحذففدایی داری :*
پاسخحذف