همیشه فکر می کردم برای هر اختلاف نظری میان من
و خواهرم، گذر پنج سال کافی است. فقط پنج سال ناقابل که او از من کوچکتر است و
باعث می شود که خیلی حرف های مرا نفهمد... اما امشب که ترانه «جوانی» منوچهر سخایی
را که ترانه ناموسی من محسوب می شود برایش گذاشتم و از همان اول ترانه بنا کرد چپ چپ
نگاه کردن و از اواسط ترانه افتاد به هرهر و ترتر و هندزفری را از گوشش خارج کرد و
مسخره بازی درآورد که این ترانه با «طناز» معین و «چقده سخته خدایا»ی هایده قابل
قیاس است... فهمیدم که اصلاً در حال و هوای ترانه قرار نگرفته و کلاً از باغ بیرون
است.
این بار شاید مسأله اصلاً سن و سال نبود، تجربه
بود. تجربه ای از «یاران» گذشته (یار در شعر حافظ و خیام و نه به معنای خاصش).
وقتی حافظ می گوید یار، آدم نمی داند منظورش عشق است یا دوست، برای همین توی هر
فصل زندگیت یکجوری باهاش ارتباط برقرار می کنی و می فهمی اش. اما من فکر می کنم
حافظ کاملاً می داند چه می گوید و موقع به کار بردن این کلمه (یار) دقیقاً تمام
آدم های عزیز و از دست رفته ی زندگی اش(مرده و شوهر کرده و سفر رفته و قهر کرده) جلوی چشمانش
می آید.
شبیه حسی که من در این روزهای زندگی ام دارم. یک
افسوس بزرگ برای همه چیز. یک عشق عظیم به تمام آدم های رفته. یک مهربانی و اندوه
وسیع نسبت به هر خطایی از خودم یا هر کسی در رابطه با من. نگاهی به وسعت تمام
زندگی ام. بخششی به تمام بدی ها و تمنای بازگشت گذشته با هر بد و خوب اش. دیگر یک
آدم خاص جلوی نظرت نمی آید، تمام آدم های زندگی ات... تمام زندگی ات مدام جلوی
چشمت نشسته.
نگاه کن! بگذار دقیقاً تصویری را که از این ترانه توی ذهنم ساخته می شود برایتان توصیف کنم:
من یک پیرمرد مست دوره گرد و نوازنده ام با سر و
وضعی آشفته. در یک مجلس شادخواری یا در یک قهوه خانه یا در یک کاباره ی چهل سال
پیش نشسته ام. حتی می توانم یک پیرمرد معرکه گیر باشم در میان حلقه ی رهگذرانی که
توجه شان به رقص دخترکی در میانه و خواندن و نواختن من جلب شده است. می خوانم و با
دست ها و صورتم ادا و اطوار هماهنگ با کلماتم در می آورم. خیره ی رقص دخترکم. چشم
و ابرو سیاه و گیسو کمند و میان باریک (ارجاع می دهم به اطوار سیما بینا حین
خواندن و پیرمرد افغانی تابستان های درکه با دوتارش و زنگوله های بسته به انگشت
نوازنده اش)
دخترک را می شناسم؟ چه فرقی می کند؟ شاید صرفاً
یک رقاصه ی هرزه ی کافه ای باشد. شاید نیمه دیوانه. شاید فقط مست. شاید غریبه و از
صدای ساز من به همراهی برآمده. چه فرقی می کند؟
دارم دخترک را نگاه می کنم و به عمر رفته ام چشم
دارم و یاد معشوقی (یا معشوقه هایی) از ایام جوانی ام برایم زنده شده. با دانستن
اینکه همه چیز از دست رفته و حالا فقط در شب های مستی و حرکات موزون اندام دخترکی
غریبه، می توانم آن لحظات را برای دقایقی محدود دوباره به یاد بیاورم.
همه چیز افسوس است. حس از دست دادن. حس پوچی
زمان و تمام زندگی. حس شادی و جنونی که از دانستن همزمان اینهمه عایدت می شود. عین
همان تلخی که از شراب در ته گلو می ماند... گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد...
مثل شعر خیام... مثل شراب شیراز... مثل صدای هایده در مستی... مثل نشستن لب جوی و
تماشای گذر عمر... مثل بوف کور هدایت و پیرمرد خنزرپنزری و زن لکاته... مثل دم را
دریاب و این نیز بگذرد... مثل دانستن همه چیز و جهالت بر همه چیز... مثل لبخند دم
مرگ به روی ماه زندگی!
همه چیز در آن لحظه است و من آن پیرمردم. من آن
رقاصه ام. من اندوه پیرمردم. من سرمستی رقاصه ام.
چطور می توانم چیزی را که در این ترانه هست توضیح
بدهم. تمام شعر حافظ و خیام را در این ترانه مرور می کنم. لازم نیست صدای شجریان و
شهرام ناظری باشد. لازم نیست هیچ چیز فخیمی تویش باشد. همین سادگی لحن خواننده، که
گاهی به طعنه ای رندانه به جای «من»، می گوید «ما» (به ما یک اعتباری بود و
بگذشت)... و تکرار ردیف «بگذشت... بگذشت... بگذشت...»...
سادگی و بی توضیحی و وضوح عشقی شبیه تمام عشق
های دیگر... درگیر با گیسو و لب لعل و چشم خمار و قرار بر سر بام و بوسه و... مثل
عشق در کتاب های دوراس...
خواهرم زود شوهر کرد. هجده سالگی. شوهرش فامیل
بود و برای همین خانواده ام معطلش نکرد. بچه اش الأن چهار ساله است و من تازه دارم
شوهر می کنم: در سی و دوسالگی. برای من زندگی از دوستان و شوخی های بچگانه ی
دبیرستان، مستقیماً به خانه ی شوهر منتهی نشده بلکه مسیر پیچ پیچی را گذرانده که
آدم های عجیب و غریب مختلفی سر راهش قرار گرفته اند. منظورم فقط عشق و عاشقی نیست.
دوستان. خاطرات. سفرها. آدم ها و جاهایی که برایم خاطره ساخته اند. من پیش از
ازدواج دنیا را گشته ام و خواهرم نه. فرق ما در این است.
و هنر... من خودم را خالصانه پرت کردم وسط هنر و
دوستان هنری. اما خواهرم فقط یک زن خانه دار دیپلمه است با شوهری کارمند.
خنگ
نیست. می توانست به جای شوهر کردن بیفتد توی درس خواندن. لیسانس بگیرد. یک
حسابداری کارمندی چیزی بشود... اما روشنفکر و هنرمند هرگز. فلسفه و ادبیات و هنر
و اصولاً علوم انسانی در حیطه ی علاقه ی خواهرم نیست.
بلی! اگر می خواهید مسخره ام کنید و فکر کنید که
منظورم این است که برای فهم ترانه به این سخیفی و عوامانگی، لابد روشنفکری و
هنرمندی و تحصیلات را جزء واجبات می دانم... بله! دقیقاً منظورم همین بود. می
توانید مسخره کنید. عین خواهرم که از بس خندید، کلاً خواب از سرش پرید و خمیازه
های لاینقطع نصف شبی اش به کلی بند آمد. ولی من همچنان بر سر حرفم هستم و روی حسی که این
ترانه ایجاد می کند تأکید دارم و خیلی ساده می توانم روزی دویست بار این ترانه را
پلی کنم و خودم را باهاش خفه کنم. هر چه هم توضیح بدهم نمی توانم آن حس را منتقل
کنم.
بیخیال.
پ.ن:
اطوار سیما بینا حین خواندن «دختر قوچانی»
رندی نهفته در فیلم های وودی آلن
ترانه «حریق سبز» اِبی و آن رقاصه ی قرمزپوش
کلیپ.
پ.ن2: این روزها نت ندارم. بنابراین معمولاً متن ها را عجله ای و بی دقت تایپ میکنم و ممکن است تویش غلط ویرایشی و حتی املایی باشد. به بزرگواری شخص شخیص خودتان ببخشایید. اینقدر هم گیر ندهید.
پ.ن3: لینک دانلود ترانه جوانی منوچهر سخایی
سلام عزیزم .........
پاسخحذفترانه رو دوس دارم .....
:*
حذفfarsi nadaram
پاسخحذفfaghat khastam begam khoondamet,har chan vaght yebar miam hamero ba ham mikhoonam.gahi bi asab gahi ham aroom shayad ham khoshhal va dar hame hal dar hale mobareze.vali akharesh be natije miresi.motmaen bash
دیگه از مبارزه خسته شدم. بیشتر وقتا هم غمگینم. همینا.
حذفای یار ای یار..آی گفتی!عالی بودی عزیزم.
پاسخحذفاصلا هم مسخره نداره.خودم با ترانه "ای ساربان کجا میروی..."همین حس رو دارم.
راستی "قمر "جان من چرا پیشم نمییایی؟؟؟
ترانهی ناموسی:)
پاسخحذفمن کارهای منوچهر رو دوست دارم. ساده و حسبرانگیزن. دو بار پشت هم شنیدمش و هرچی فکر کردم نفهمیدم کجاش خندهداره. برای من که کاملا نوستالژیک بود.
مسئله به تجربهی درونی برمیگرده که هرکسی نداره. کسی که ذوق سلیم و همین تجربه رو داشته باشه میتونه از آغاسی و باب دیلن و پاواروتی بسته به موقعیت لذت ببره و معتقد باشه که هرسه خوانندههای خوبی هستن.
خودمونیم، چقدر در مورد هرچیزی تداعی داره.
تداعی. آره. تداعی. سادگی لحنش منو می کُشه. یاد این پیرمردایی میفتم که گاهی آدم توی کوه می بینه.
حذفهمه چیز در آن لحظه است و لازم نیست هیچ چیز فخیمی تویش باشد, حس پوچی زمان و تمام زندگی.... مثل دم را دریاب و این نیز بگذرد......I love you
پاسخحذفچرا اسمت و ننوشتی تا منم لاو یو بک؟
حذففیلم antichrist رو دیدی؟
پاسخحذفاگه ندیدی برو ببین.
بعدش نظرت رو هم اگه حال داشتی بنویس
بعد از saw این فیلم منو ارضا کرده فقط ...
مرده شور اره ی 3 به بعد رو ببره. فقط سادیستیکه. آنتی کرایست رو هم چند وقته میخوام ببینم هنوز وقت نشده. باوووووووشه.
حذفman farsi nadaram....
پاسخحذفasheghe in lahn va in no taraneham.... ya hese gharibi behem mide... ghame shirini dare...
yeki az arezooham khanandegi boode ama bejash dr shodam ... shebahato!!!! az in dast taraneha dashti bezar vasamoon... doat mikonim... boooos
mahsa
من همه ارره ها رو دوست دارم.شخصیت jicksaw یه شخصیت فوق العاده هست.
پاسخحذفیه شخصیت کاملا انسانی...
اصن خیلی خوبه