یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۱

294: عقربه های ساعت در قطب شمال یخ می زنند



اینکه من توی اتاقی بینهایت سرد در قطب شمال نشسته ام و مادرشوهرم دارد چهار طرفم راه می رود و بلند بلند کارهایش را مرور می کند و بعد از یافتن پاسخ برای سوال فلسفی «نهار چی بپزم»، رسیده به سوأل سرنوشت ساز «شام چی بپزم» و من دارد چایم سرد می شود... اصلاً به شما چه ربطی دارد؟ هیچی.
اینکه آن یکی توی وبلاگش از عشق رادیکالش در گذشته نوشته و از مهاجرت و زندگی جدیدش در آنطرف و اینکه افسرده شده و عشقی نیست و اینها... به من چه ربطی دارد؟ هیچی.
اینکه آن یکی توی نوشته اش که از گودر می خوانم آورده که یک کارمند متوسط حقوق بگیر نکبت شده که تمام زندگیش به دنبال یک رابطه ی حسابی می گذرد و پیدایش نمی کند و با فلان لباسش که توی کمد است حال می کند و از فلان کافه و غذایش متنفر است... به من چه ربطی دارد؟ هیچی.
اینکه من اینترنت ندارم و خانه مان همه سرما خورده اند و من متنفرم از سرماخوردگی مسری و مجبور بوده ام فرار کنم بیایم اینجا که نت دارد و فقط یک سوم ساکنانش سرما خورده اند... به مادر شوهرم چه ربطی دارد؟ هیچی.
می بینید؟ هیچی به هیچ کس ربطی ندارد و با اینحال ما مدام در حال خواندن و گوش دادن درد دیگران هستیم. انگار لذت ما.زوخیستی ای می بریم از اینکه یکی بیاید برایمان ناله کند و از تنهایی نکبتی انسان مدرن بگوید. در حالی که اصلاً اگر هم کسی حرفی نزند، ما مدام از صبح تا شب تحت تأثیر تبعات مشکلات و مسائل دیگران هستیم.
یکی سرما خورده. بلی. به ما ربطی ندارد. حرفی هم نمی زند. فقط بیهوا عطسه می کند توی تخم چشم تان و بعد... بلی! شما هم سرما خورده اید. و از این لحاظ است که بنی آدم اعضای یکدیگرند و چو عضوی فلان، متأسفانه فلان عضو شما هم فلان.
آشکارا دارم از سرما یخ می زنم و اگر سرم را به سمت مادرشوهرم که دارد باهام حرف می زند برنمی گردانم، فقط به این دلیل است که می ترسم از سرما گردنم خشک بشود و دیگر به سمت مانیتور برنگردد. بعدش مجبور بشوم صندلی ام را رو به دیوار بگذارم که بتوانم مانیتور را ببینم و لابد همین باعث خواهد شد که مادرشوهرم به این نتیجه برسد که من علاوه بر بی ادب بودن، دیوانه هم هستم.
این اتاق خواب لامصب عین خانه های مدور اسکیمو ها می ماند. من چطور می توانم به مادر شوهرم ثابت کنم که فشار خونش بالاست و به خاطر همین است که اصلاً سرما حالیش نمی شود و من و شوهرم شب ها توی این اتاق خواب کوفتی از سرما زیر دو تا پتو عین سگ می لرزیم و سرما به طور مستقیم به سردی جنـ.سی رابطه دارد، چرا که اگر آن وسط مسط ها گوشه ی پتو کنار برود و نوک انگشت پای آدم از پتو بیرون بیفتد، انگار سرما گازش می گیرد و کل حس و حالت می پرد و عین سگ هار می شوی؟ مدام یا پهلوی چپم می گیرد و یا به سرفه می افتم و یا توی فکر چفت بودن لبه ی پتو با تشک هستم و اینکه هر گونه حرکتی ممکن است باعث رسوخ سرما به زیر پتو بشود و بنابراین بهتر است مثل چوب خشک بی حرکت بمانم.
بعد مادر شوهرم یک خنده ی نمکینی می کند و کنایه می پراند که: تازگی خیلی سرمایی شدی ها. مثکه امسال بدنت ضعیف شده یا کمبود ویتامین پیدا کردی!
من چه بگویم؟ من چه می توانم بگویم؟ دیگر چکار می توانم بکنم؟ شوهرم را مجبور کرده ام که دریچه ی کولر را بپوشاند و پشت پنجره را سرتاسر پلاستیک بچسباند... ولی عین چی سرد است. در کمد دیواری را باز می کنی، سرما عین توله سگ بیرون می پرد  انگشت پای آدم را گاز می گیرد.
بلی. بنی آدم فلان یکدیگرند و چو عضوی فشار خون آورد ناگهان، دگر عضوها هم دهان شان سرویس گردد همزمان. خانه ی خودمان هم همینطور است. یک مشت ریقوی فشار خونی و مریض و شل و پل دور هم جمعند که تابستان نمی گذارند کولر روشن کنی و باید پا به پایشان از گرما له له بزنی  که مبادا و پا و کمرشان درد بگیرد و زمستان توی خانه کیون لخت می گردند و از فشار خون بالا نمی گذارند شومینه را زیاد کنی. اصلاً دارم یکجور سازگاری فیزیولوژیکی پیدا می کنم که عین سوسک بتوانم در هر دمایی زنده بمانم، چونکه اینجا شرایط ابداً انسانی نیست.
من این روزها چرا اینقدر از آدم ها لجم می گیرد. همه یک جورهایی روی مخم هستند. یکی با چسی آمدن هایش. یکی با لجبازی کردن هایش. یکی با حاضر جوابی اش. اصلاً خصوصیات عن هر کسی ضربدر میلیون می شود و توی چشمم بزرگ می شود جوری که یکهو می بینم یا باید با پشت دست بزنم توی دهن طرف و بگویم : گُ نخور!... یا بلند شوم وسط زری که دارد می زند بروم بیرون پی کارم یا بنشینم ناخن هایم را بجوم و پوست لبم را بکنم و لبخند ملیح بزنم و سر تکان بدهم. (که راه آخر عملی تر است فی الواقع).
آدم ها عین گرامافون زپرتی ای می مانند که سوزن شان روی یک چیزی گیر کرده. و آن چیز حتی می تواند یک ذره فضله ی مگس روی صفحه ی گرامافون باشد. تقریباً به همین بیهودگی. بعد هی تو حرف می زنی و هی می بینی آن ها دارند حرف خودشان را تکرار می کنند که البته کوچکترین ربطی هم به موضوع حرف تو ندارد.
مثلاً من از صبح دارم عین چی سرفه می کنم و جوراب بافتنی پوشیده ام به این کلفتی و زیپ سویشرتم را تا خرخره ام کشیده ام بالا و حتی مرغ آبپز توی قابلمه هم اذعان می کند که من از خوابیدن توی این اتاق قطبی سرما خورده ام... بعد مادرشوهرم هی می گوید هوا گرم است و من لابد کمبود ویتامین دارم و هی لبخندهای نمکین تحویلم می دهد.
از صبح دارد راه می رود درباره ی زانویش که دیروز تا حالا درد می کند می گوید و من هرچه می گویم به خاطر سرما است و باید زیر دامنش یک کوفتی بپوشد و پای لخت نگردد، گوشش بدهکار نیست و سعی دارد قضیه را به قلب بیمارش ربط بدهد و اضافه وزن ناچیزش.
آدم ها اصلاً گوش نمی دهند. فقط حرف می زنند که سکوت را بشکنند. نیازی هم به تأیید من و شما ندارند. مثل  همین وبلاگ نویسی. ما می نویسیم. درباره ی هرچیزی می نویسیم. بعد سر و تهش را که بچلانی و بخواهی برای کسی توی یک سطر توضیح بدهی که این بابا چی می خواسته بگوید، می شود یک چیزی شبیه این:

عشقش ولش کرده رفته و اینم اسهال داره و مریضه و داره به همه چی نق می زنه.
یا: مطلقه است و دلش دوست پسر می خواد و داره از جذابیت های جنـ.سیش روی وبلاگش جار می زنه که توجه مردا رو جلب کنه.
یا: قیافه ی قابل توجهی نداره و تنها ویژگی مثبتش اینه که خوب درباره ی مسائلش وراجی می کنه و از این طریق سعی داره عقده ی حقارتش رو درمون کنه.

یعنی چسناله... چسناله... تماماً چسناله.
و ما چرا چسناله های دیگران را می خوانیم؟ آفرین! برای اینکه سکوت بشکند. برای اینکه یک کاری کرده باشیم. برای اینکه گذر سمج زمان را از یاد ببریم.

۱۲ نظر:

  1. آره آره آره
    من یکی که یه حس مازوخیستی دارم که خوشم میاد زجر بکشم و حالم بد بشه...
    حتی از قصد شوفاژ اتاق رو خاموش میکنم که سرد بشود و یخ بزنم در حده اینکه دندانهایم قرچ قرچ بهم بخورند...
    فیلمهایی که اعصابم را بهم میریزندو چند ساعتی حالم را داغان میکنند را وقتی حالم بد هست میبینم که حالم بدتر شود بازهم...
    ولی چرا؟
    این یه نوع مریضیه؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. بدون شک.
      مع الاسف!

      حذف
    2. فیلم anger management رو دیدی؟
      اگه ندیدی ببینش
      دوتا با این اسم هست اونی که کمدی هست رو ببین

      حذف
    3. همون که جک نیکلسون بازی کرده؟ دیدمش.

      حذف
  2. واقعا باید به این هم‌زیستی مسالمت‌آمیز با مادرشوهر گرامی بهت تبریک گفت. هرکسی اعصابش رو نداره. البته، تو هم کم غر نمی‌زنی:)
    با پاراگراف آخرت موافقم.
    سوییت‌شرتت هم مث لهیب آتیش قرمزه دیگه ایشالا:)

    پاسخحذف
  3. از تذکر ویرایشی نامحسوس شما کمال تشکر را داریم!
    ;)

    پاسخحذف
  4. قابلی نداشت.
    البته، خودم هم باید جای کلمه‌ی سوم "بابت" به کار می‌بردم.

    پاسخحذف
  5. فک می کنم سوای همین مساله ی گذر زمان یک چیز دیگری هم این وسط ما را به خواندن چسناله های بعضا تکراری غریبه و آشنا ترغیب می کند و آن هم پی بردن به این نکته است که بعله، بدبخت تر از ما هم فت و فراوان وجود دارد و چنین است رسم سرای درشت و ما بالنسبه خوشحال تریم و اینها.

    پاسخحذف
  6. بد نیست اگه دراون سرمایی که توصیفش رو کردی؛به جای پتوااز لحاف استفاده کنی.باور کن حسابی گرم میشی.خدا کنه مادر شوهرومادرت بعداز اختراع پتوهای گلبافت وخاربافت لحافاشون رو نریخته باشن دور.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. لحاف و پتو با هم استفاده میکنم. دوتایی رو هم! فایده نداره. شال بافتنی ام رو هم چهارلا میکنم میندازم روی سرم.

      حذف