یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۸

465: چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟

ساعت 4 صبح است. من لرزان سیگاری دود کردم. کمی گریه کردم. یک لباس گرم تر روی تیشرتم پوشیدم و پاپوش هایم را پایم کردم و هنوز از درون یخ زده ام و دارم می لرزم.
به چیزهای مختلفی فکر کردم، و آخریش خودکشی. به خودکشی مثل یک کار قهرمانانه یا معنادار که نشانه ی چیزی باشد فکر نکردم. مثل یک راه حل حتی. مثل تنها گزینه ی باقیمانده بهش فکر کردم. آخرین گزینه.
مردی که گه زد به زندگی ام توی اتاق خواب دارد خرخر می کند و گه گداری بوی گندی ول می دهد. من دو ساعت پیش رفتم و سعی کردم بخوابم اما ذهنم درگیر یک سری خیالبافی مسخره ی قبل از خواب شد. از این مدل های فیلم هندی و عاشقانه. رویاهایی که توی تاریکی زندگی مثل نور آتش کبریتی می ماند که می دانی چند لحظه بیشتر روشن نیست و دردی را دوا نمی کند. هر شب قبل از خواب رویاهای شیرین و دروغی ام را مثل دخترک کبریت فروش قبل از یخ زدن، آتش می زنم. اما امشب همین کبریت ها هم قرار نبود گرمم کنند. صدای ویبره ی گوشی شوهرم را از بالای تخت شنیدم. می دانم هرچه هست توی آن گوشی است. دنیایی که بین او واقعیت، بین او و من فاصله می اندازد. می دانستم ردپاهایش را پاک می کند. لاس زدن هایش را. هر گهی را دارد یواشکی می خورد. اما باز هم به خاطر دومین صدای ویبره وسوسه شدم. شاید مچش را می گرفتم. مثل آن بار که گوشی اش یکهو ساعت 1 صبح زنگ خورد و من توی هال داشتم فیلم می دیدم و او توی اتاق خواب وانمود می کرد دارد می خوابد و هندزفری توی گوش، یواشکی داشت با یکی لاس می زد.
یک بار هم تصادفی چند هفته پیش گوشی اش را چک کردم و متوجه شدم زنی که توی توییتر باهاش آشنا شده و دارد از شوهرش طلاق می گیرد (همان که ساعت 1 صبح زنگ زده بود) ظهر سر نهار بهش زنگ زده و چهل دقیقه در محل کارش صحبت کرده اند. چهار روز قبلش هم ده دقیقه با هم حرف زده بودند. آنهم در حالی که با من فقط دو سه دقیقه نهایتاً آنهم فقط رأس ساعت 1 موقع داغ کردن غذایش حرف می زد و قبل و بعدش هم تلفنش را روی سایلنت می گذاشت و جوابم را نمی داد. تنها کسی که ازش خواسته بودم مسائل و دعواهایمان و رفتنش را پیش روانشناس بهش نگوید و پایش را به مسائل خصوصی مان باز نکند.
امشب هم گوشی اش را برداشتم و نگاه کردم شاید از همین پیغام ها از زن مطلقه ی مورد علاقه اش، خانم دکتر درشت هیکل و گنده اش که مثل همه ی خانم دکترهای درشت هیکل، روی این هم کراش دارد، برایش آمده باشد. واقعاً دنبال چه بودم؟ خوب که  چه؟
چیز خاصی نبود. نوتیف فیلترشکن بود. چت های خصوصی توییترش را چک کردم. فقط سه تا بود. بقیه را پاک کرده بود. لایک ها و اینتراکشنش را چک کردم و محبوبه ی دکتر مطلقه اش همه جایش ولو بود و یک اثری جا گذاشته بود. نوتیف ها و لایک ها را که دیگر نمی شود پاک کرد. رفتم صفحه ی خانم دکتر، دیدم همه ی توییت هایش را از دم لایک کرده. عقم گرفت. آمدم بیرون.
رفتم واتس اپ. چت هایش را پاک کرده بود. می گویم پاک کرده، چون محال است آدم فقط دو سه تا چت داشته باشد. حتی آدمی مثل من که به چت خصوصی علاقه ای ندارد هم وقتی پاک نکنم، ده پانزده چت دارم لااقل. از آدم هایی که با دوستانم اشتباهی گرفته ام. از سوال های کامپیوتری و راهنمایی های نرم افزاری. از هزاران موضوع مسخره ای که نمی شود جلوی دیگران پرسید یا درباره اش صحبت کرد. اما وقتی چیزی نیست، یعنی پاک شده است.
کلافه به ذهنم رسید تلگرام را هم چک کنم. آنجا هم چت های احتمالی خانم دکتر مطلقه را پاک کرده بود. اما...
اما یک چت دیگر بود که اول توجهم را جلب نکرد. قبلش متوجه این شدم که چند تا ربات دوست یاب و چت با ناشناس نصب کرده. این یعنی لاسیدن با آدم های تصادفی. باورم نمی شد. هی قضیه را توی ذهنم بالا پایین کردم و باز هم باورم نشد که شوهرم توی این سن و سال و با این وجنات، دنبال چت با آدم های ناشناس باشد! توی همین فکرها بودم که تصادفاً چشمم افتاد به چت مذکور و متوجه شدم پروفایلش عکس یک زن است. عکس ریز و ساده و روسری به سر در فضای کاری بود. این هم نشانه ی خاصی نبود. بعد شروع به خواندن چت کردم و بی توجه خاصی هی الکی رفتم بالا و هی بیشتر توجهم جلب شد...
شوهرم در فواصل نزدیک از حدود سه ماه قبل شروع به چت با این زن کرده بود. طرف ظاهرا وکیل بود و باز هم دکتر!!! واقعاً باید بپذیرم شوهرم مثل «ریچل» سریال فرندز روی دکترهای گنده بک کراش دارد!
کلماتش از گلویم پایین نمی رفت. رسماً داشت لاس می زد. آنهم چقدر سنگین. هی تعریف و تمجید از زنک و سوال درباره احساسات و ناراحتی و وضعیت روحی و افسردگی و طلاق قریب الوقوعش. هی «خانم دکتر شما چقدر خوبید» و «وای طرف باید از خداشم باشه که شما رو داره» و «شما جای خواهر نداشته ی من» و...
این جملات شاید برای کسی معنایی نداشته باشد ولی برای من که این مرد را از 18 سالگی اش تا حالای 37 سالگی اش می شناسم، خیلی معانی دارد. من این کلمات را، این دایره ی لغات را که از زبان شوهرم توی این چت دیدم، اصلاً نشناختم. من عبارت «خواهرِ نداشته» را تا حالا از زبان شوهرم نشنیده بودم. خطاب به هیچ کسی. کلمات را دوباره و دوباره می خواندم و باورم نمی شد اینها را شوهرم نوشته باشد. شوهر من، کسی که توی خانه به من نگاه هم نمی کرد، کسی که ساعت ها سرش توی گوشی اش بود و رسماً روزی چند کلمه آن هم تکراری و کلیشه ای (خواهرت چی می گفت؟ شام بخوریم؟ چای داریم؟) با من حرف نمی زد، برای این زن چنان چرب زبانی ای می کرد که بیا و ببین. رسماً داشت ازش دلبری می کرد و خودش را مردی جنتلمن و بسیار دلچسب و با توجه و مهربان نشان می داد و کدام زن غمگین و آسیب دیده ای است که دلش برای چنین مردی نرود؟
یک جا گفته بود که افسرده است و افسردگیش دارد به جاهای حادی می کشد و باعث درس نخواندنش شده (از اول سر همین قضیه ی درس خواندن سر صحبت را با زنه باز کرده بود) و رفته پیش دوست روانشناسش (یعنی همان خانم دکتر گنده غول مطلقه ی اولی) و او بهش گفته برود پیش روانپزشک. یعنی شوهر من یواشکی حتی ملاقات حضوری هم با آن زنیکه داشته و به من نگفته. دروغ و پنهانکاری اش به این جا رسیده و من دیگر باورم نمی شود که دارم با چنین آدم دورویی زندگی می کنم.
یک جای دیگر گفته بود که آن دوست روانشناسش را برای همکاری و تعامل کاری به ایشان معرفی کرده و شماره ی این را به آن داده که در زمینه زنان مشکل دار و بدون حامی و در حال طلاق، از ایشان کمک حقوقی بگیرد. یعنی شوهر من واسطه ی رابطه ی دو خانم دکتر هم بوده. چه پروژه های عظیمی در دستور کار دارد و من نمی دانستم! دنیایی که من کاملاً ازش دور و بی اطلاع بودم.
تمام آن وقت هایی که ازش می خواستم با من حرف بزند و سرش را توی گوشی اش نکند و مرا اینطور تنها نگذارد و ولم نکند به حال خودم که صبح تا شب با قناری هایم حرف بزنم یا فیلم ببینم. تمام آن دفعاتی که ازش می خواستم بهم بگوید توی ذهنش چه می گذرد و دارد به چی فکر می کند... او داشته با این آدم ها چت و مراوده می کرده و با هم آشنایشان می کرده و برایشان درددل می کرده و ازشان دلبری می کرده. و من اینطرف تنها. با خودم. با پرنده ها و گلدان هایم. با حرص و جوش هایم و افسردگی هایم از درجا زدن این زندگی و شکست های اقتصادی مان و بی پولی شوهرم.
بدترین قسمت این لاس زدن بی پایان اما همان کلمات بودند که خنجر به قلبم می زدند. کلمات یک آدمی که من نمی شناختمش. دیگر نمی شناختمش. کلمات محبت آمیزی که سال ها بود بیرحمانه از من دریغ شده بود. تا اینکه اینقدر سرد و تلخ بشوم و ورد زبانم بشود فحش به زمین و زمان و چاق و مریض بشوم از خودم و این زندگی عقم بگیرد. این مرد مرا به حال خودم رها کرده بود که بمیرم و برای خودش یواشکی دنیای مورد علاقه اش را ساخته بود. با خانم دکترهای یغور مطلقه که سراسر فضای مجازی ولو هستند و توی سر سگ بزنی از کونش خانم دکتر مطلقه می ریزد.
من حقم این نبود. ده سال وقت پای این آدم گذاشتم تا ازدواج کردیم. بعدش 8 سال دیگر تا حالا. قبل از ازدواج یک عالمه کیس لاس زدن داشتم. یک عالمه آدم دور و برم بود. از وبلاگ نویسان موفق و آدم های مجازی که نهایتاً یکی دو بار از سر کنجکاوی باهاشان قرار ملاقات می گذاشتم و بعد کات می کردم، تا آدم های واقعی که اینجا و آنجا سر راهم قرار می گرفتند. اما درست از شب خواستگاری ام به بعد، همه چیز را برای همیشه تمام کردم. تمام رابطه ام را با مردانی که می شناختم و باهاشان لاسیده بودم یا بهم علاقه ای داشتند قطع کردم. به خودم گفتم دیگر تمام شد. حالا متأهلی و هر چت و لاس زدنی، حکم خیانت را دارد. سرسختانه پا روی دل خودم و دل آنها گذاشتم و همه چیز را تمام کردم.
حالا نه اینکه الأن حسرتی بابت این قضیه داشته باشم یا دلم بخواهد باز هم با یکی از آن آدم ها بلاسم. من اینقدر از این زندگی فهمیده ام که لاسیدن بی هدف و فقط به قصد ارضای جنسی، احمقانه ترین کار دنیاست. حالا یکی مثل خانم کارگردان معروف اخیر، می رود با یک آدم مهمی به قصد ایجاد رابطه ی کاری و بالا کشیدن خودش رابطه می گیرد، این قابل فهم است. اما از لاس الکی که فقط به قصد پایین تنه باشد، هیچ آبی گرم نمی شود و من هم حسرتی از این بابت ندارم.
فقط بابت آن ده سالی که قبل از ازدواج خودم را نگه داشتم و توی اوج دوران طغیان هورمون ها و فوران جنسی یک زن، بیخودی با کسی سکس نکردم و مثلاً فکر کردم کار مهم یا ارزشمندی می کنم یا مثلاً از نظر اخلاقی کار درستی می کنم که به خودم سختی می دهم، حالا غصه ام می شود و خاک دو عالم را بر سر خودم می کنم. مثل آدم مذهبی ای که وقتی لاییک شد، بابت روزه هایی که گرفته و گرسنگی هایی که کشیده، خودش را نمی بخشد.
حسرت دیگرم، ازدواج با این مرد است. اشتباهی که از اول کردم و چند سال قبل و 8 سال بعدش عمرم را تباه کردم. منِ 30 ساله چقدر راه داشتم برای رفتن. چقدر انرژی داشتم هنوز. لاغرتر و سالم تر بودم و انگیزه ی کار و زندگی و تغییر داشتم. اما همه را به پای این آدم ریختم و حالا، ساعت 5 صبح، با تمام سلول های بدنم اذعان می دارم که: گه خوردم!
زندگی، دفتر مشق بچه دبستانی نیست که هی بنویسی، غلط باشد، پاک کنی، از نو بنویسی. عمر است که می رود. انرژی و حافظه و مغز و سلامت است که از دست می رود. امید است که می میرد. عشق است که دیگر نمی تواند مثل جوانی جوانه بزند و جان بگیرد. در 40 سالگی، آدم برای هر شروعی پیر و خسته است.
این است که این ساعت صبح توی تاریکی و سکوت خانه نشسته ام و می لرزم و تایپ می کنم که یادم نرود. این لحظات را یادم نرود که کلمات شوهرم را از توی گوشی اش خواندم و... برای همیشه استخوان هایم یخ زد.
به فکرم رسید همین ساعت به شوهر سابق افسرده ی الکلی خانم دکتر روانشناس پیغام بدهم که: این تن بمیرد چه شد که به این روز افتادی؟ چه شد کم کم زندگیت را رها کردی و در الکل و سیگار و افسردگی گم شدی؟ چه شد که بیخیال همه چیز شدی و 2 میلیارد تومان خانه را دو دستی عوض مهریه دادی به زنت که برود؟ که فقط برود؟ (شماره اش را دارم چون شوهرم وادارم کرد با اینها رفت و آمد کنیم و زورکی تحمل شان کنم.)
شانس آوردم که هنوز یک ذره از عقلم بیدار است و نگذاشت پیام بدهم.
چیزی که بیش از تمام جملات آن چت دلم را شکست و ویرانم کرد این جمله ی شوهرم بود:
اتفاقاً من فکر نمی کنم طلاق چیز بدی باشه. گاهی خیلی هم خوبه.
به لحظاتی فکر می کنم که با خودم جنگیدم و سعی کردم به طلاق حتی به عنوان آخرین راه فکر نکنم. سعی کردم به حرف زدن، به درمان، به درست کردن همه چیز، حتی به بخشیدن شوهرم بابت گندی که به زندگی ام زد فکر کنم. حتی وقتی شروع کرد به رفتن پیش روانپزشک و روانشناس، واقعاً بخشیدمش. گفتم همینقدر که پذیرفته مریض است و دارد به من و زندگی مان آسیب می زند، جای شکرش باقیست و می توانم ببخشمش.
به امیدی که به این زندگی داشتم و عمری که پای این آدم گذاشتم فکر می کنم.
و همین جا قسم می خورم که نمی گذارم همانطور که بی هزینه وارد این زندگی شد، بی هزینه از این زندگی خارج شود و برود دنبال خانم دکترهای یغور مطلقه که درآمد کافی دارند و می توانند بار کم کاری ایشان را هم بکشند.
_______________________________
پ.ن: عنوان از شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ فرخزاد
ستاره‌های عزیز
ستاره‌های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می‌گیرد
دیگر چگونه می‌شود به سوره‌های رسولان سر شکسته پناه آورد؟
ما مثل مرده‌های هزاران هزار ساله به هم می‌رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهدکرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه‌ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت‌های مرا می‌جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر