شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۹

468: وقتی مرده ها به نفع زنده ها ماله می کشند

دیشب مثل خیلی شب‌های دیگر نخوابیدم و صبح که تازه خوابیده بودم هم از ساعت 10 بیدار بودم و غلت می زدم. بلند شدم و غذای جوجه‌ها را دادم (4 تا جوجه مرغ از شمال گرفته‌ام که الان نهایتاً دو هفته‌شان است و همه‌ش دهان شان باز است و سیرمانی ندارند) و دوباره خوابیدم. تازه خوابم برده بود و داشتم خواب آ.خ را می دیدم که یک خانه قدیمی‌ساز خریده و من تصادفاً بعد از سال‌ها بهش برخورده‌ام و نزدیک بود دو نفر توی خانه قدیمی ساز همسایه‌شان مرا خفت کنند که فرار کردم و... بابا زنگ زد روی تلفن خانه. از بس خواب بودم به شوهرم گفتم: ولش کن بعداً می‌زنگم یا تو بردار بگو خوابه. او هم برنداشت. می دانستم اینقدر سریش است که الان زنگ می‌زند روی گوشی. زنگ زد. باز حال نداشتم. شوهرم گوشی‌ام را جواب داد و بعدش بهم گفت دارند می‌آیند اینجا برایمان زردآلو بیاورند. فاک! زردآلو؟! 

توی دلم فحش می دادم و تلوتلو می‌خوردم و فکر این بودم که یک وقت سوتینی، شورتی چیزی روی مبل ها ولو نباشد و سیفون توالت را بکشم که شاش زرد کفش نمانده باشد و چای بگذارم و اصلاً زردآلو دیگر چه کوفتی است که اینقدر اصرار دارند برایم بیاورند؟ 

خیلی زود رسیدند و من فقط وقت کردم سوتین‌ام را ببندم و صورتم را بشورم و یک نگاهی به قیافه‌ی داغانم توی آینه دستشویی بکنم که موهایم روی هوا سیخ نباشد. اینقدر گیج بودم که شوهرم یادم انداخت شربت درست کنم و سر هر حرکتی مجبور بودم چند ثانیه تمرکز کنم که یادم بیاید الان باید چکار کنم. 

بابا گفت که نمی دانم از کجا زردآلوی ارزان خریده و گفته برای ما هم بیاورد. توی صندوق عقب هم هلو و هندوانه هست و اگر می خواهیم شوهرم برود بیاورد. وقتی رفت میوه‌ها را بیاورد بابا ازم پرسید: اخیراً خیلی دعوا دارین؟ گفتم: مدام. هر شب. نگاهی به مامان کرد و کمی مِن و مِن کرد و گفت: دعوا نکن. کنار بیا. بساز. 

جاااااااااااااااااااااان؟؟؟ بعد از آنهمه که گفتم آخرش یک کاره پاشده‌اند آمده‌اند نشسته‌اند سر مبل که همین را بهم تحویل بدهند؟ بهش گفتم: چی رو کنار بیام؟ کدومشو؟ پدر و مادر اون اگه دعوای ما رو بدونن فقط طرف پسرشونو می‌گیرن و کلاً ته هر جمله‌ی من میگن حق با پسرمونه، اونوقت جواب شما بعد از تمام حرفای من اینه که بشین و بساز؟ آفرین! 

باز کمی به هم نگاه کردند و من و من کردند و بابا که فهمید مرا گیج کرده و الان است که آمپرم بالا بزند که اصلاً این حرف شما یعنی چه، دوباره یک جور بی توضیح و مبهمی گفت که به خواب پدربزرگ مرحومم آمده‌ام و او فهمیده که من مشکل دارم. گفتم: خب که چی؟ الان باید چیکار کنم که بابابزرگ به خواب شما اومده؟ گفت هیچی و سر و ته بحث را جمع کرد و توضیح دیگری هم نداد و شوهرم با میوه ها آمد داخل. 

بغض گلویم را گرفت. فکر کن آدم را از خواب بیدار کنند و بی مقدمه این کسشعرها را تحویلش بدهند و بگویند حالا برو به ادامه خوابت برس! قشنگ حالم به هم ریخت. دیگر نمی توانستم حتی به حرف‌ها و شوخی‌هایشان بخندم یا جواب بدهم. لال شده بودم و بغضم هی داشت بزرگتر می شد. انگار یکی وسط خواب و بیداری زده توی گوشم و الان گیجم که باید چه واکنشی نشان بدهم؟ شوخی بود؟ جدی بود؟ دلیلش چه بود؟ باید عصبانی بشوم؟ بخندم؟ گریه کنم؟ فقط گیج و ویج داشتم آن یکی دو جمله را توی ذهنم می‌چرخاندم که بتوانم قورت‌شان بدهم و پایین نمی‌رفتند. 

شوهرم پول میوه‌ها را حساب کرد و بابا اینها پاشدند زود خداحافظی کردند و به بهانه اینکه صبحانه دیر خورده‌اند و نهارشان آماده است و خانه کار دارند تقریباً فرار کردند. انگار فقط آمده بودند که همان دو جمله را بگویند و حال مرا خراب کنند و بروند. 

رفتم توی دستشویی و در را بستم و نشستم روی توالت فرنگی به گریه. اشک‌هایم را با دستمال توالت پاک می کردم و باز سبک نمی‌شدم. آمدم بیرون و شوهرم به قیافه پف کرده و داغانم نگاه کرد و گفت: هنوز خوابیا! نمی‌خواستم جلوی او گریه کنم. بعد می‌پرسید قضیه چیست و می شد تف سر بالا. باید می‌گفتم که مشکلاتم با تو را به والدینم گفته‌ام و آنها پشتم را خالی کرده‌اند و گفته‌اند برو بساز! که خوب توی کونش عروسی می شد و بیشتر می فهمید من چه بدبخت بی‌کَسی هستم و پرروتر از قبل می‌شد. 

نشستم روی مبل کنارش. به تلویزیون خیره شدم در حالی که چیزی نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم و بغض داشت خفه‌ام می‌کرد هنوز. یکی دو بار چیزهای بی‌ربطی ازم پرسید و متوجه شد لال شده‌ام و یک چیزیم هست. آمد جلو و با دقت نگاهم کرد و پرسید چی شده؟ دهانم را مثل ماهی باز و بسته کردم و صدایی از گلویم بالا نیامد. یکهو بغضم ترکید. بغلم کرد و گریه‌ام شدیدتر شد. حالا می‌توانستم با صدای بلند هق‌هق کنم و خالی بشوم. گریه‌ی بی صدا بغض را خالی نمی‌کند. باید از ته دل با صدای بلند زار بزنی. 

هرچه پرسید چی شده، چیزی نگفتم. بعد باز رفتم برای جوجه‌ها تره خرد کردم و دانه ریختم. ظرف شستم. دور خودم و خانه 50 متری‌ام چرخیدم و سردردم هی شدیدتر شد. شوهرم یکی از قرص‌های آرام‌بخشش را با یک لیوان آب بهم داد. رفتم افتادم روی تخت و از سر درد تا دو ساعت بعد هم نتوانستم بخوابم. باز یک قرص مسکن بهم داد. باز هم مدتی سردرد داشتم. بلند شدم و تازه ساعت 6 عصر یادم افتاد که امروز اصلاً چای نخوره‌ام و شاید یکی از دلایل سردردم چای باشد. 

کمی که حالم بهتر شد سعی کردم قضیه را مثبت تر نگاه کنم. اینکه مثلاً شاید منظورشان از قضیه ی خواب و بابابزرگ، مربوط به این باشد که بابابزرگ از سکته مرد و اینها احتمالاً با توجه به اینکه خودم چند بار به شوخی و جدی توی صحبت بهشان گفته‌ام گاهی توی دعواهایمان تا مرز سکته می روم و فشارم بالا می رود، به این نتیجه رسیده‌اند که نکند وقتی یک مُرده سراغ آدم را می گیرد، نشانه‌ی این باشد که من هم قرار است بمیرم و... شاید این دعواها باعث شود سکته کنم و... سعی کردم با این افکار دل خودم را خوش کنم و قضیه را برای خودم از آن حالت تراژدی کثافتی که هست، تبدیل به یک تراژدی ملایم‌تری از نوع دلسوزی پدرانه/مادرانه کنم. اما شب که به خواهرم زنگ زدم و قضیه را تعریف کردم، گفت که نه و با توجه به نظراتی که از یکی دیگرشان شنیده، احتمالاً منظورشان همان چیزی بوده که اول برداشت کرده‌ام و بهتر است زیاد دلم را خوش نکنم. 

الان حالم بهتر است. معمولاً با خواهرم که حرف می‌زنم، اگرچه گاهی اظهارنظرهای بی رحمانه و سردی دارد و گاهی زیرابی می‌رود و هوای خودش و بنیان استوار خانواده‌ی خودش را دارد و می‌فهمم که برای من تره هم خرد نمی‌کند، اگرچه اکثراً خودخواه است و می فهمم که پشت سرم طرف آنها را می‌گیرد یا لااقل سکوت می‌کند و از من دفاع نمی‌کند که موقعیت خودش به خطر نیفتد، اما باز هم همیشه به سادگی یادم می‌آورد که از میزان رومنس و تراژدی ماجرا کم کنم و منطقی‌تر نگاهش کنم و به جای اینکه دلم بشکند و چنان با خاک زمین یکی شوم که هیچ‌کس نتواند جمعم کند، به این فکر کنم که قضیه همین است که هست و بهتر است به راحت‌ترین و به صرفه‌ترین راهکار فکر کنم چون کسی قرار نیست به دادم برسد. حرف زدن با خواهرم مثل بیدار شدن از خواب است. مثل شستن صورت اول صبحی با آب خنک است که خوابم را می‌پراند و یادم می‌اندازد که کلی کار دارم و وقت چسناله نیست. اگرچه خواهرم خودش ته ندانم‌کاری و گیجمانی و سردرگمی و افسردگی است، اما لااقل برای من آینه‌ی خوبی به شمار می‌رود و سریع تکلیفم را با خودم مشخص می‌کند. 

خواهر اگر به همین یک درد هم بخورد، خوب است. 

برادر اما به هیچ دردی نمی خورد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر