وبلاگم صدایم کرد تا بهم بگوید: دومین سالگرد تولد سهبارهاش گذشت.
دیشب ساعت 12 یک چیزهایی برای نوشتن به خاطرم رسید. مثل این نیست که
بگویی: الان میروم دربارهی فلان چیز مینویسم. نه. اینطوری است که حال و هوای
نوشتن پیدا میکنی حتی اگر موضوع مهمی در بین نباشد. یک حس شدید است. یک جور سرشار
شدن و کلافگی است. انگار یکهو تمام احساسات مختلفات همراستا میشوند و به سمتی
اشاره میکنند و چیزی را میبینی که تا آن لحظه نمیدیدهای. وگرنه تا دلت بخواهد
«بحران» و «خبر بد» و «خبر خوب» برای نوشتن هست. کو دل و دماغاش؟
بعد دیدم وقت خواب است و نمیتوانم به خاطر آپ کردن یک وبلاگ زپرتی، دو
ساعت بالای سر شوهرم تیلیک تیلیک روی صفحه کلید بکوبم و بعد تازه یک عالمه سر و
صدا راه بیندازم و دور خانه بچرخم که آماده خوابیدن بشوم. صادقانه بگویم که «وقتاش»
نبود.
وقتی مجرد هستی، هر وقت اراده کنی، «وقتاش» است. نصف شب. توی اتوبوس.
توی مترو. توی خیابان. توی پارک. توی کوه. بیشتر مهمانیهای خانوادگی را میپیچانی
و توی خانه میمانی و همیشه میتوانی «خلوت»ی برای نوشتن جور کنی، چون هیچ
مسئولیتی در قبال هیچ چیزی نداری و به هیچکس تعهد ندادهای که حفظ شئونات او، حفظ
شئونات خودت است و رفت و آمد و مراعات با خانوادهاش، عیناً به رفتار او با خانوادهی
خودت انعکاس خواهد یافت.
بعد از ازدواج، آدم با هزار تار نازک و نامرئی به فامیل و دوستان و
آشنایان و مراعاتکردنها و احترام گذاشتنها و حفظ مناسبات، بسته میشود.
همین چند دقیقه پیش توی دستشویی محل کارم داشتم فکر میکردم که برگردم به
اتاقم و اینها را بنویسم. در حالی که میدانستم ناخودآگاه به دلیل مراجعات سه
چهار دقیقه یک بار رئیسام برای آوردن کار برایم، مدام ذهنام گسسته خواهد شد. یک
خط مینویسم. ذهنم را کند و کاو میکنم تا کلیت آن چیزی را که میخواستم بگویم مرور کنم
و از خط خارج نشوم. به متن برمیگردم که ادامه بدهم... رئیسام با یک برگه از در
وارد میشود و چند دقیقه درگیر آن کار هستم و به محض اینکه تحویلاش دادم... دیگر
ذهنم گسسته شده و باز باید برگردم و متنی را که نوشتهام از اول بخوانم و به گوشه
و کنارهای اتاق خیره بشوم و فکر کنم که اصلاً چه میخواستم بگویم... و خیلی وقتها
همینجاست که به کلی بیخیال ادامه دادنش میشوم و شیفت دیلیتاش میکنم.
توی دستشویی به تمام اینها فکر کردم و عصبانی شدم و به خودم گفتم به
محض رسیدن به اتاقم، قبل از نوشتن این چیزها، بروم چهار خط فحش نا.موس به آن کسی
بنویسم که میگوید: نویسندهی زن متأهل کارمند، هیچ فرقی با نویسندهی مرد مجرد
بیکار ندارد! و اینکه نویسندگان زن، بیشتر از دغدغههای کوچک روزمرهشان مینویسند
تا مسائل بزرگ جهانی، به نداشتن بینش سیاسی و جزئینگری و فلان و بهمانشان مربوط
است. نه آقا جان! همهی اینها محصول همین سه گزاره است که خدمتتان گفتم: جنسیت-
تأهل- کار (غم نان). شما بیا چند ساعت وقت به بنده بده که در آن دغدغه کارهای خانه
و کارهای بیرون و کارهای مانده و پول و فلان و بهمان نداشته باشم و شوهرم هم کاریم
نداشته باشد، من به شخصه برایت داستان کوتاه میآفرینم در حد ریموند کارور. (پس چی؟ با «چند ساعت» وقت ناقابل ، میخواستی
برایت جنگ و صلح بنویسم؟)
بعد توی همان دستشویی (چون تنها جایی از محل کارم است که نه تلفن دارد
و نه هر چند دقیقه یکی بر سرت هوار میشود) از خودم پرسیدم: چند سال است دارم
وبلاگ مینویسم؟ از تیرماه 1388 (کاملاً بیربط به هرچی!). پنج سال و سه ماه.
اوکی! تا حالا چند تا پست نوشتهام؟ این یکی را خوشبختانه از روز اول شمارهگذاری
کردهام تا همین امروز. 364 پست.
1913 روز تقسیم بر 364 پست= 5.25
یعنی به طور متوسط هر پنج شش روز یک بار وبلاگم را آپ کردهام که البته
این روند در دو سال گذشته به هفت و نیم روز یک بار رسیده و این فاجعه است. یعنی من
حتی هفتهای یک بار هم وبلاگام را آپ نکردهام.
هشتم مهر سالگرد (دوسالانه؟) تأسیس این وبلاگ است و این وبلاگ به نوع
خود، سومین وبلاگ بنده است. و من از یکی از کامنتهایی که هنوز ملت در وبلاگ قبلیام
میگذارند متوجه این شدم که الأن دو سال است آمدهام اینجا. وگرنه که قبلش به جان
خودتان اگر حتی یک سالش را هم باورم میشد.
یادم هست یک زمانی در وبلاگم نوشته بودم که آپ کردن وبلاگ برای من
فرایندی شبیه خطابهی یکشنبهی کشیشها است. یعنی در تمام طول هفته به این فکر میکنم
که چه میخواهم برای خوانندگانم بگویم. دنبال موضوع میگردم. و بعد میآیم آن را
به سبک خطابه ارائه میکنم. در این صورت اگر بخواهم به همان سنت وفادار بوده و در
عین حال بیشتر از سابق به آپ کردن پابند باشم، باید دو روز از هفته را برای خطابه
کردن در نظر بگیرم: مثلاً یکشنبه و چهارشنبه. اما شک ندارم که نمیتوانم به این
روال پابند باشم. چون زن متأهل به تنها چیزی که واقعاً و قانوناً و عرفاً و منطقاً
متعهد و پابند است، شوهرش است. اگر بچه داشته باشد که دیگر بدتر: اول به بچه و بعد
به شوهر!
مثلاً اینطوری است که: نرسیده به هر تعطیلی (اعم از رسمی و غیر رسمی و عید و عزا) شوهرم از چند روز
قبل آلارم میدهد که فلانی رو دعوت کنیم... داداشم یا بابام بیاد فلان چیزمون رو
درست کنه (کامپیوتر، لوله ناودان، باز کردن و جابجایی تختخواب و هر جور حمالی
دیگری که احتیاج به دو مرد عاقل و بالغ دارد)... بریم خونه مامانم... بریم خونه
فلان دوستمون... خودم هم که فقط به این فکر میکنم که صبح پنجشنبه را میتوانم به
کارهای بانکی و اداریام که در تمام طول هفته باید برایش مرخصی بگیرم، برسم و
پنجشنبه شب هم که یک هفته در میان (و گاهی هر هفته) روز خانهی مادرشوهر است. جمعهها
هم که همیشه یا عیادت است. یا عروسی. یا ختم و چهلم و سال. یا اثاثکشی خانواده
(خواهر و برادر و ...) و یا یک برنامهی دیگر.
اخیراً تنها حرکت قهرمانانهای که در جهت علائق خودم انجام دادهام این
بوده که از شوهرم قول گرفتهام برای جمعههای این دو سه ماه پاییز هیچ برنامهای
نریزد الا کوه رفتن. چون تنها وقتی که برای کوه رفتن مناسب است و پدر آدم از گرما
و سرما در نمیآید، همین پاییز و یک ماه و نیم اول بهار است. باقیاش را باید خاله
بازی کنیم و از این خانه به آن خانه برویم، چون بیرون، آدم از گرما و سرما تلف میشود.
دومین کار این بود که به مناسبت سالگرد ازدواجمان (که آن هم دو هفتهی
دیگر است) شوهرم را وادار کردم که به جای آن حلقهی رینگی تخـ.می که برای دستم بزرگ
بود (حلقهی اصلیام یکی دیگر است) برویم یک حلقه رینگی سبُک سادهی دیگر بگیریم
که اندازه انگشت حلقهی دست چپام باشد که مجبور نباشم در انگشت حلقهی دست راست
بیندازماش (حالا نه اینکه یک تکه فلز، پاسدار حرمت خون فلان و بهمان است...
همان!)
باید کم کم شروع کنم و دست و پایم را از این باتلاق بیرون بکشم و برای
خودم یک کارهایی بکنم. اگرنه مجبور میشوم بچه بیاورم و بعد هم چون از بچه متنفرم و
از همهی بچهدوستان هم متنفرم و از نوع بشر هم متنفرم و از اینکه هفت میلیارد نوع
بشر در همهجا پخش و پلاست هم متنفرم... یا میزنم بچههه را میکشم یا خودم را.
یا میگذارماش سر راه که شما پیدایش کنید و به نیابت از من بزرگاش کنید و خدا هم عوضتان بدهد.
وسلام علیکم شازده و عیضن( ایضا ) تبریکات ما رو هم بپذیرید.
پاسخحذفاولن که گفته اند معرفت از که آموختی؟ فرمودند از بروبچ پلاس خصوصن قشر شازده اش!
دومن این زندگی شما انقدر دارد شبیه زندگی ما می شود که کم کم دارم شک می کنم نکند خدایی نکرده ما و جناب شوور یکی باشیم یا شما و جناب عیال ما یکی هستید!! :)
هر چند ما در دو هفته اخیر کوه نرفته ایم!! ....پس خدا را شکر
سومن می بینم که از کارور شدن فقط مشکل وقت و فراغت باقی مانده که خودش بسیار جای خوشحالی و خوشبختیست و انشالله به جنگ و صلح هم خواهید رسید.
چهارمن..سالگرد ازدواجتان را هم تبریک می گویم جالب این که مال ما هم همان حوالیست...شاید با دو هفته شیفت به جلو... خدا را چه دیدی شاید ما هم دو هفته بعد رفتیم کوه... اصلن شاید تو داری دو هفته بعد من را روایت می کنی و .... ای بابا عجب وضعی شد... دنیای سوفی طور!
به بر و بچ سلام برسان
زت زیاد
توی پلاس جات خیلی خالیه. خوب درس بخون قبول بشی.
حذف