نمیدانم میخواهم درباره دکتر ژیواگو
بنویسم یا یک چیز دیگر. به هرحال درباره دکتر ژیواگو از سالِ... (صبر کنید ببینم)
بله از سال 1957 و بعد از ساختن فیلماش از سال 1965، به این طرف مدام نوشته شده و همهچیزش بیرون کشیده و توصیف و نقد
و تحسین شده است.
من عمر شریف را به خاطر چشمان درشت مشکی و قیافهی خندانش در نقش دکتر
ژیواگو دوست دارم. به خاطر پاکی و شاعرانگیاش در دورانی آنچنان بیرحم و میان
آنهمه برف و گرسنگی و دربهدری. به خاطر چشمپوشیاش از آنهمه تلخی و نگهداری از
گلدان کوچک عشقاش در نبود آب و آفتاب.
من جولی کریستی را به خاطر بازی عالیاش در
نقش لارای 17 ساله و بعدتر در نقش لارای پرستار و لارای کودکگمکرده دوست دارم. در
نقش زنی طبیعی که نمیتواند جسمیتاش را انکار کند. زنی که به ندای جسم و روحش گوش
میکند. زنی که میان آنهمه خون و آنهمه برف، شاعرانگی را در وجود مرد تشخیص میدهد
و تا انتها (تا زمانی که میتواند) ازش پرستاری میکند. زنی که قدر شاعرانگی را در
این دنیای کثافت میداند.
فیلم دکتر ژیواگو مرا وحشتزده کرد. منِ
گرمایی، «در آستانهی فصلی سرد»، به جای اینکه مثل همیشه خوشم بیاید از سرما، از آنهمه
برف و سفیدی مرده که تا انتهای افق ادامه داشت و انگار تکرار ورد ناامیدی بود،
ترسیدم. از تمام نشدن جنگی که انگار تا ابد ادامه داشت و خونهایی که تا ابد قرار
بود بر این برفها بریزد. از بهاری که با نرگسهای زردش مثل سرابی بود در بیابان
بیانتهای جنگ.
دکتر ژیواگو، نیمهشب پتوی پوست را کنار میزند
و از کنار لارا برمیخیزد و به تالار یخزده میرود تا پشت میز کارش بنشیند و در
نور شمع، شعر بنویسد...
به شوهرم میگویم: وحشتناک است اینهمه برف.
نمیشود میان اینهمه برف زنده ماند و امیدوار بود و شعر نوشت. میتوانی تصور کنی
آن شیشههای یخ بسته را که کریستالهای یخ، سطح آن را مشجر کرده؟ میتوانی تصور
کنی برف توی کوچه تا وسطهای دیوار بالا بیاید و آفتابی نباشد که آبش کند؟ میتوانی
تصور کنی که در بیابانی سفید گم شده باشی و در هذیان و ضعف، زن و کودکی را در
دوردست، به جای خانوادهی خودت بگیری؟ میتوانی تصور کنی اینهمه برفِ مأیوسکننده
را؟
سالینجر در داستان «تقدیم به ازمه با عشق و
نکبت» از زبان دخترکی خطاب به سربازی که در طول جنگ میبیند میخواهد که او
داستانی برایش بنویسد. داستانی دربارهی عشق و نکبت.
دکتر ژیواگو، داستانی دربارهی عشق و نکبت
است.
من دُن آرام را هم خواندهام. اما هیچوقت
نتوانستم با گریگوری و آن زنک پتیاره
«آکسیانا» ارتباطی برقرار کنم و عشق حیوانیشان را باور کنم. عشقی که پا روی
دیگران میگذارد و باعث مرگ ناتالیای بیگناه میشود. زندگی پست و حیوانی قزاقان
ساکن کنارهی رود دٌن. دکتر ژیواگو، با وجود عشقش به لارا، هیچوقت تونیا همسرش را
زیر پا له نمیکند (البته شاید هم این به خاطر فداکاری لارا، یا چشمپوشی تونیا
است.)
نکتهی جالب دیگر فیلم برایم بازی جرالدین
چاپلین (دختر چارلی چاپلین) در نقش تونیا است! زنی که زیبا نیست، ولی نمیتوانی
دوستش نداشته باشی.
فعلاً همینهاست. و یک سری چیزهای دیگر هم
در طول فیلم به نظرم رسیدهبودند که بعداً متوجه شدم منتقدان قبل از من زحمتاش را
کشیدهاند. دستشان هم درد نکند که آدم را وادار به گفتن حرفهای جدی در وبلاگ نمیکنند.
این وبلاگ روزنوشت است و هرگز قرار نیست یک داستان کوتاه یا نقد ادبی یا فیلمی
خیلی تکنیکی تویش بخوانید. اینجا شهر هرت است و هر چیزی بخواهم اعم از چسنالههای
شخص خودم را تویش خواهم نوشت.
چند روز پیش که مامان اینها از مسافرت
برگشتند، بابا تلفنی میگفت که قبل از سفر توی آرایشگاه، ماشین سلمانی پشت گوشش را
بریده و حالا کمی چرک کرده. یکی دو روز بعد چرک شروع به پخش شده در نواحی پشت و
جلوی گردن کرده بود و تازه به صرافت این افتاده بود که برود دکتر. کم کم داشتم
نگران میشدم. بعد، دیشب که مامان گفت که چرک به صورت جوشهای سردار و زخم مانند
در تمام بدنش پخش شده... یکهو ترس برم داشت که نکند ایدزی هپاتیتی چیزی باشد. آن
هم در این روزگاری که انگار آلودگی و بیماری دارد هی بیشتر در سطح جامعه پخش میشود
و مردم هی ضعیفتر و ناایمنتر میشوند. انگار چرخهای شده از «آلودگی محیط<= ضعف سیستم ایمنی بدن ما به دلیل مبارزهی
مدام با آلودگی محیط<= بیمار
شدن بیشتر مردم<= بیشتر
شدن آلودگی در محیط و....»
برای اولین بار نگرانش شدم و تصور مرگش را
کردم. از آن وحشتناکتر ابتلا به بیماری است که ممکن است مادرم و تمام خانواده هم
به دلیل ارتباط با او در معرض خطرش باشند. تصور کردم که در این صورت، از روابطمان
چه باقی میماند؟ مگر همین الأن چه هست اصلاً؟
دلم برایش سوخت. خودم را گذاشتم به جایش:
آدم یک عمر بدود و جان بکند و هیچ چیزی نشود و آخرش هم در این وضع، در حالی که هیچکس
جز خواهرش دوستش ندارد، بمیرد (ولو اینکه در همهی موارد خودش مقصر باشد). حق هیچ
کسی نیست که اینطوری از یک مرض مسخره، به طور تصادفی، بدون هیچ معنایی بمیرد.
به آدمهایی فکر کردم که تصادف میکنند و
میمیرند. آنهایی که توی گودالها و چاهها میافتند و میمیرند. آنهایی که
زلزله غافلگیرشان میکند. آنهایی که در اثر اتصالی و جرقهی ناقابل دو تا سیم
نازک یک وسیلهی برقی، در آتش میسوزند و میمیرند. آنهایی که داروی اشتباه میخورند،
فقط چون عینک نزدیکبینشان را اشتباهاً توی یخچال جا گذاشتهاند. آنهایی که
اسهال میگیرند و میمیرند. آنهایی که دوچرخه بهشان میزند و میمیرند. آنهایی
که در گذشته، بچه که بودند مردهاند، فقط چون داروی مورد نیازشان کشف نشده بوده.
آنهایی که حالا میمیرند چون داروی مورد نیازشان کشف نشده. آنهایی که...
به نظر من فقط دو جور مرگ است که شرافت
دارد و احمقانه به نظر نمیرسد:
1-
مرگ خودخواسته (از خودکشی
بگیر تا شهادت)
2-
مرگ در اثر پیری بسیار
در غیر این صورت کلاً آدم به فضاحت زندگی
کرده و به فضاحت رفته...
اوکی. من پدرم را هم بخشیدم. نمیدانم.
شاید هم فقط دلم برایش سوخته چون خیلی بدبخت و ضعیف شده و دستش به هیچکجا بند
نیست. همانطور که دلم برای همهی گداها و فروشندههای مترو و بچهها و اقلیتهای
مذهبی و اقلیتهای زبانی و نژادی و سیاهپوستان و عربهای فلسطین و یهودیان
هولوکاست و تمام مظلومان کل تاریخ میسوزد.
پدرم حالا اینقدر غریبه و دور و آشنایی
زدایی شده است که بتوانم برایش دلسوزی کنم.
_______________________________________________________
پ.ن: توی
این دنیا آدمهای انگشتشماری بودهاند که فکر میکردم هیچوقت نمیتوانم ببخشمشان،
چون در حقم خیلی نامردی کرده بودند.
از آنها
فقط یک نفر مانده که هنوز نبخشیدهام. که شاید لازم است بدبختیاش را ببینم. شکستهشدن
غرورش را ببینم. اعتراف به تنهایی و بیکسیاش را بشنوم، تا برایم غریبه شود و آنقدر
دور... دور... دور... تا دلم برایش بسوزد.
دلسوزی،
کلید بخشش و فراموشی است.
میشه شازده.میشه رفت تو اون همه برف و شعر نوشت. من که اون همه برف رو به این همه آدم ترجیح میدم. تازه هیچ لارایی هم نمی خوام که کنارم باشه.
پاسخحذففروغ چه خوب گفته :
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
یه مدت درس خوندی فاز شاعرانه عرفانی گرفتیا. پاشو بیا پلاس، به مدد فوش درستت میکنیم دوباره!
حذف