علي، پسردائي شانزده سالهام هميشه سعي دارد كتابي فيلمي چيزي براي من جور كند كه خوشحالم كند يا مثلاً لطفم را جبران كرده باشد. كدام لطف؟ چند تا فيلم ترسناك و كتاب سيلوراستاين را كه قبلاً بهش داده بودم؟
راستش رابطهي من و علي هميشه خيلي نزديك بوده. بچگياش عاشق من بود. هرچه نقاشي و كاردستي داشت به من تقديم ميكرد. مادرش ميگفت كه اين به خاطر تحويلات من است. دو سه سالي هم ميشود كه قاطي آدم حسابش كردهام و كتاب هاي سيلوراستاينام را كه به جانم بستهاند، دادهام بخواند. راستي به گمانم چند تا كتاب طراحي مقدماتي هم دست محمد، پسر پسرعمهام داشته باشم.
دوست دارم هركاري از دستم برميآيد براي نوجوانها بكنم. مخصوصلاً بچههاي اول خانواده و آنهايي كه بيشتر از بقيه حساس و باهوش هستند و وقتشان را صرف جك گفتن و دختربازي و خوشتيپ گشتن و دستانداختن هم سن و سالهايشان نميكنند. نه فقط با پسرها، كه عاشق دخترهاي نوجوان و حساس هم هستم.
نوجوانها به حرفهايت اهميت ميدهند. بهت فكر ميكنند. جايي از ذهنشان را به تو اختصاص ميدهند. و تو را فراموش نمي كنند. نوجواني عميقترين و مؤثرترين دوران زندگي است. و علي پسر نوجواني است كه ميخواهد توجه مرا جلب كند. با هر چيزي. به هر وسيلهاي.
كتاب «رد پاي هيولايي در كوههاي هيمالايا»را دستم ميدهد. كتاب در قطع جيبي است و جلد مقوايياش جدا شده. تصوير روي جلد ردپاي يك خرسي چيزي در برفهاي كوهستان است. زكي! از همان روي جلد معلوم است كه از آن كتابهاي تخـمي نوجوانان است. حادثهاي و پر از اكشن و اين چيزها. مثل هري پاتر.
از بس توي گوشم ور ميزند كتاب را ميگيرم و زوركي ورق ميزنم. اما يكهو احساس مي كنم كه زمان به عقب برگشته و من نوجواني هستم كه بهترين و هيجانانگيزترين كتاب زندگيام را در ميان انگشتانم دارم. فوران ميل را در مفاصل انگشتانم و نوكشان احساس ميكنم. دلم ضعف ميرود كه بدانم كتاب چطور شروع ميشود و چطور پيش ميرود و... اصلاً بخوانمش.
از همين «ميل» بود، همين «ميل معجزهوار» است كه مي خواستم بنويسم. توي اين تاريكي جاده كه فقط حدود نوك خودكار را روي كاغذ مي توانم دنبال كنم. توي اين بي ميلي و بي دغدغگي و ملال كه حتي ميل جنسي ام دارد پادشاه هفتم را به خواب مي بيند.
________________________________________
پ.ن: كلمهي «فوران» را كه در متن هاي لايت كردهام به اين خاطر است كه توي تاريكي آن شب توي ماشين و جاده، فقط براي اينكه حسهايم را فراموش نكنم مينوشتم. و فردا صبحش ساعت 9:30 توي اتوبوس يادداشتهاي ديشب را توي نور روز خواندم و ديدم كه خرچنگ قورباغه نوشتهام و از خطها خارج شدهام و آن يك كلمه را هم اصلاً هركاري كردم نتوانستم بفهمم چه بوده و الابختكي يك چيزي به جايش نوشتم.
پ.ن2: حس ميكنم كه وقت گذشته ست... (فروغ)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر