شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

148: ما كه رفتيم نگران...


 نوشته شده در شنبه دوم بهمن 1389 ساعت 22:51 شماره پست: 177

آخييييييييييييييييييييييييييييييش! راحت شدم.
امشب استعفايم را روي ميز آقاي رئيس پير خپله گذاشتم و يك هفته بهش مهلت دادم كه يك كارمند به جاي من پيدا كند و نوشتم كه از هفته ي ديگر نخواهم آمد.
مي روم...
نميدانم دقيقاً از كي و كجا تحملم طاق شد يا شروع كرد به طاق شدن. شايد از همان روز دوم كه يك پيرزني زنگ زده بود و ماست كم چرب و سبزي خوردن و نان و شلغم ميخواست و من بهش گفته بودم كه: اشتباه گرفته و اينجا سوپر ماركت نيست! و بعداً اين ماجرا شده بود جوك بچه هاي شركت كه فلاني به حاج خانم (زن آقاي رئيس) گفته اشتباه گرفتين!!!
يا از بعدتر كه پايان نامه ي تخم سگ كوچكه و پروژه هاي تخم سگ وسطي و كتاب شعر شوهر تخم سگ بزرگه هم سرمان خراب شد. به سحر گفته بودم حتي اگر زود تمامش كردي به روي خودت نياور. خودشيريني نكن. وانمود كن كه پخمه اي و دستت كند است. اينطوري پر توقع نمي شوند و هي كارهايشان را سرمان خراب نمي كنند. اما سحر گوش نكرد.
يا اين اواخر كه هر ننه قمري سرم زبان در آورده بود و يكهو مي ديدي يك صف كارمند داخلي كه شاكي اند چرا كارشان دير انجام شده و طلبكاران و كارگران تسويه حسابي كه پولشان را پرداخت نكرده اند و آدم هاي تلفني كه از صبح تا شب توسط كارمندان مالي پيچانده شده اند و عصبانيت شان را سر ما خالي مي كنند، پاي ميزت رديف شده اند. و آقاي رئيس ديوث كه آدم را پيج مي كنند و آن هم چطوري:‌ عين مريض هايي كه فكر مي كنند قيچي توي شكمشان جا مانده و پرستار را پيج مي كنند!... بدو بدو مي روي و مي بيني كه كار واجبش اين بوده: اون منگنه رو از اونور ميز بده! (چون چاق است و نميتواند خم بشود) يا اين يادداشت را بده به بخش مالي يا فلاني را صدا كن بيايد! يا گاهي كه حتي يادش مي رود براي چي احضارت كرده بود. يا پسر بزرگش كه مدير عامل است و پسر كوچكش كه رئيس بازرگاني است و عروس كوچكش كه طراح است و خواهر عروس اولي كه او هم در بخش طراحي به خور و خواب و خشم و شهوت مشغول است كماكان و فاميل زنش كه مدير فروش است و خواهر زاده ي يارو كه كارمند فروش است و همينطور بگير و برو تا آخر و اين قوم يأجوج و مأجوج را بايد يكسره راضي نگهداري و مراقب باشي پرت به پر هيچكدامشان نگيرد و يك كلمه حرف حتي پشت سرشان نزني كه ممكن است يكهو يك كدامشان عين جن پشت سرت سبز بشوند.
يا اين هفته ي آخر كه سحر رفته بود پي ولگردي (به نام امتحانات) و من دست تنها بودم و همه همش ازم طلبكار. عين هشت پا شده بودم. با دو دستم دو تا گوشي را جواب ميدادم و حين اينكار فكس هم ميفرستادم و بعد هم گوشي را بين سر و شانه ام مي گذاشتم و توي كامپيوتر شماره تلفن ها را سرچ ميكردم و در همان حين به آدم هايي كه از پاي ميزم رد مي شدند هم حواسم بود كه پيغام ها را بهشان برسانم و در كنار تمام اين ها كارهاي شخصي منزل حاج آقا هم بود! (اي توي روحت مردك با اين رياستت)
يا امروز كه ديگر كم آوردم... از صبح داشتم شعر و ورهاي شوهر تخم سگ بزرگه را تايپ ميكردم و براي كارورزي خودش فرم مي ساختم و گزارش مي نوشتم، تا عصر. عصر كه بساط اين قضيه جمع شد، تازه همه رفتند و من دست تنها ماندم با خرده فرمايشات حاج آقا و خودشيرين هاي اطرافيانش كه هيچ كدام سمَت شان معلوم نشده و مدام هم جلسه دارند و جوك تعريف مي كنند و ما مجبوريم مردم را بپيچانيم كه رؤسا جلسه دارند. و تا دور هم جمع ميشوند ميفتند به نامه سر هم كردن و روي دست هم بلند شدن و از نامه هاي هم ايرادات لغوي و نگارشي گرفتن و هي نامه را تصحيح كردن (گاهي تا بيست بار!) و بار تمام اين ها روي دوش ما فلك زدگان است. خلاصه سر غروب يك جنـ.ده اي از كارمندان خودشيرين قديمي كه فقط به واسطه ي خا.يه مالي ابقاء شده بود، آمد و بهم گير داد كه چرا اول كار تخم سگ بزرگه را انجام داده اي و بعد كار ما را و كار ما واجب تر بوده. حالا هي من بگو و او صد تا جواب بده...
ديدم: نع! مشكل كار از اين زنيكه نيست. روز قبلش هم به مدير داخلي جديد كه هي گير داده بود اين آفتابه را بگذاريد اينجا و آن آفتابه را آنجا... و يك روزه همه ي دكوراسيون شركت را داشت عوض مي كرد كه نشان بدهد كاري كرده است، گفتم: خانم فلاني، مشكل اينجا از خط كش روي ميز و كتاب توي كشو و گرد و خاك روي مانيتور نيست... مشكل اينجا رو بايد از اون اتاق حل كرد... (به اتاق حاج آقا اشاره كردم).
بهش گفتم كه وقتي عين خر از آدم كار مي كشند و از هشت صبح تا هشت شب يك بند بدو بدو ميكني و حتي وقتي مهمان برايشان مي آيد بي رودربايستي مي آيند صندلي تو را از زير كو.نت بيرون مي كشند و مي برند و تو بايد سرپا خدمت كني... وقتي حقوق آخر ماهت را نمي دهند و بعد ده روز درخواست مساعده، دست آخر نصفش را انگار كه به گدا پول بدهند پرت مي كنند جلويت... وقتي برجي هفتاد تومان كرايه ماشين ميدهي كه از دوقوز آباد بيايي اين سر شهر و چهار ساعت رفت و برگشت توي راهي... وقتي به جاي آبدارچي و حمال و پادو و هر خري كه كم كاري مي كند از تو استفاده مي كنند... وقتي با ليسانست كارهاي يك آدم زير ديپلم را انجام ميدهي و حقوق يك آدم ديپلمه را مي گيري... آنوقت از خودت مي پرسي:‌ به چه قيمتي؟؟؟
بهش نگفتم: زن بدبخت! از اسم «مدير داخلي» خوشت مي آيد؟ فكر ميكني همه كاره اي؟ فكر مي كني رئيسي؟ نه بابا! تو را كرده اند مترسك سر جاليز كه همه را ازت بترسانند و كلاغ ها سر شانه ات برينند و صبح تا شب آفتاب توي مخت بخورد و آن ها هندوانه و خيارش را بچينند و توي سايه ميل كنند.
بهش نگفتم: خانم مدير داخلي! كدام مشكل را از كجا ميخواهي حل كني؟‌ نمي بيني كه اينجا اگر كار كني و زحمت بكشي گـ.ه اضافي خورده اي؟ نمي فهمي كه اين خانه از پاي بست ويران است؟
بهش گفتم: من يكي دو ماه ديگه با اين وضع مي تونم كار كنم. بعدش ميذارم ميرم...
نمي دانستم كه يكي دو روز ديگر هم نمي توانم...
اين روزها طاقت خودم را درست تخمين نمي زنم.
دقيقاً يادم نيست كه از كي... ولي بايد خيلي پيشتر از امروز طاقتم تمام شده باشد. قبلاً اينطوري بودم كه اگر به عنوان مثال توي خيابان با كفش پاشنه بلندي كه پايم را مي زند با يك آدم مشكل پسند در حال خريد بودم و بدون غر زدن كلي باهاش مي گشتم و بعد يكهو بي مقدمه بهش مي گفتم كه من يك ربع ديگر بيشتر نمي توانم راه بروم... سر يك ربع انرژي ام كلاً ته مي كشيد و هرجايي شد مي نشستم و بايد دربست مي گرفتند و مرا به خانه مي رساندند. چون ديگر حتي يك قدم هم نميتوانستم بردارم. يا اگر به دوست پسرم مي گفتم كه طاقتم دارد از دستش طاق مي شود و جدي نمي گرفت، يك روز صبح بلند مي شدم و قيدش را مي زدم و والسلام: رويش هَوو مي آوردم! اما حالا فكر مي كنم كه دو ماه ديگر تحمل دارم و يكهو مي بينم كه ديگر نمي توانم حتي يك ساعت ديگر هم تاب بياورم.
اين خيلي خطرناك است.
شايد قبلاً هم گفته باشم: ترسناك ترين فيلمي كه ديده ام فيلمي بود كه شخصيت هاي ترسناكش خود مقتول ها بودند:‌ چهره ي تغيير شكل يافته ي خودشان براي كشتن شان مي آمد!!!
و براي من ترسناك ترين تجربه ي زندگيم، شبي بود كه دچار وضعيت رواني وحشتناكي شدم كه در آن به حافظه ي خودم اعتماد نداشتم و حتي يك لحظه ي قبلم را فراموش ميكردم مدام...
خلاصه كم آوردم داداش... كم آوردم... اينهمه به ملت گفتم كم نياوريد... خودم كم آوردم... من اينكاره نبودم و نيستم... امروز در فاصله ي سرسبز- رسالت، مثل غروب پنجشنبه احساس حمال بودن نمي كردم...
به خودم تبريك مي گويم: من آدم رها كردن و رفتنم...
سفرهايي مرا در كوچه هاشان خواب مي بينند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر