همانطور كه شيوا جانش به قوطي سيگارش بسته است، من هم جانم دارد به قوطي آدامس ريلكسام بسته ميشود. از سي سالگي به بعد اينجور قوطيها افسار زندگي آدم را به دست ميگيرند.
وقتي مشكلات عاطفي و اقتصادي تا خرخرهات بالا ميكشد و همهي اطرافيانت سر خانه و زندگي خودشان هستند و تو ماندهاي و كوه مشكلات لاينحلات... قوطيها وارد ميشوند. قوطي سيگار... قوطي آدامس... قوطي خوشبوكننده دهان... قوطي قرص اعصاب و قرص خواب... قوطي شكلات... قوطي قهوه... و هزاران قوطي بزرگ و كوچك ديگر كه حتي گاهي كاملاً قوطي هم نيستند اما به لحاظ كاركردي، باز همان قوطياند. قوطيهاي كوچك و بزرگي كه مردها توي جيبهاي كت و شلوار و پالتو و كاپشنشان ميگذارند و زنها توي كيفهاي دستي و شانهايشان.
يك عالمه آدم براي خودت دست و پا ميكني كه صبح تا شب يكبند مبايلت زنگ بخورد و زمان خالي برايت نماند كه ياد چيزي بيفتي. دورههاي دوستانه و مهمانيهاي مدام. دوست و رفيقهاي الكي كه عين آب مخزن سيفون توالت ميآيند و چرخي ميخورند و غم و غصهاي را با خودشان ميبرند و زماني را پر ميكنند و خيلي زودتر از آنكه بفهمي توي چاهك خاطراتت پايين رفتهاند و گم و گور شدهاند.
شب شده. آنقدر حرف زدهايم كه شب شده و من هنوز دلم نميخواهد بروم خانه و باز چشمم به بابا بيفتد و بحثهايمان شروع بشود. دلم نميخواهد صداي اخبار تلويزيون يا ترانههاي درپيت پاپ علي را از كامپيوتر بشنوم. امروز شيفت كاري علي نيست و خانه است و اين هم دليل ديگري شده كه دلم بخواهد همينطوري الكي حرفهايم را با شيوا كش بدهم و به نالههايش از زندگي و وصف بدبختيهايش و هرزگيهاي خودش و دوستانش گوش كنم.
عكس عروسي مهري روي ديوار است. مهري هفت ماه است طلاق گرفته. بياف افسانه متأهل از كار درآمده و يك بچهي هشت ماهه دارد و زنش امشب شماره افسانه را پيدا كرده و بهش زنگ زده كه: پاشو بيا تكليفمان را روشن كنيم. افسانه يك سال و شش ماه است از پسرخالهاش طلاق گرفته و دو بچه دارد. شيوا هم در جريان تنظيم دادخواست طلاق است. بعد از هجده سال زندگي مشترك و داشتن يك دختر 17 ساله...
شهره و مريم دو دوست ديگر شيوا هم مطلقهاند. خيلي از آشنايان و مشترياني هم كه اينجا رفت و آمد ميكنند مطلقهاند.
ديگر دارد حالم به هم ميخورد از ديدن اينهمه زن مطلقه يا در حال طلاق يا در فكر طلاق.
وقتي اينقدر با واژهي «طلاق» طرف ميشوم، اصلاً با مفهوم «ازدواج»، مشكل پيدا ميكنم.
وقتي عكس مهري را با چشمهاي شيطان و لبخند زيبايش در لباس سفيد عروسي با آن دسته گل رويايي ميبينم به اين فكر ميافتم كه اصلاً اسطورهي ازدواج در ذهن زن واقعاً چه معنايي دارد؟
چرا روياي ازدواج در ذهن تمام زنان هست؟ بودن در آن لباس مسخره و گرفتن يك دسته هاون به نام دستهگل عروسي، تمام شب توي دو دست، و داشتن يك ديگ وارونه به نام تاج و شنيون روي سر، چه حسي ميتواند به آدم بدهد. و بدتر از همه، ثبت آن قيافهي خوشحال در عكسها و كوبيدنش به ديوار، عين آينهي دق در تمام عمر.
به اين فكر ميكنم كه مهري وقتي شوهرش توي خانه ميخورد و ميخوابيد و خرجي نميداد و از صبح تا شب توي سر و كلهي هم ميزدند... هر بار وسط آن فحش و كتككاري، وقتي چشمش به آن عكس لعنتي در لباس سفيد و آن شنيون و تاج و تور و دستهگل ميافتاد، واقعاً چه حسي پيدا ميكرد؟
«و فردا كه فرو شدم در خاك خونالود تبدار
تصوير مرا به زير آريد از ديوار
-از ديوار خانهام-
تصويري بيشباهت را كه ميخندد
در تاريكيها و در شكستها
به زنجير خودش و به دستها
و بگوييدش تصوير بيشباهت به چه خنديدهاي؟
و بياويزيدش ديگربار
واژگونه...
رو به ديوار...»
شاملو
پ.ن: احساس گنگي نسبت به ازدواج و مجلس عروسي و لباس سفيد و عكسهاي عروسي با ژستهاي تكراريشان دارم.
تهوع... تهوع مدام... اين حسي است كه نسبت به تأهل و تعهد و تقيد دارم. كلماتي كه آخرشان به «طلاق» ميرسد.
اينهمه زن مطلقه! اين فساد! اين روابط درهم و برهم و كوتاه مدت و ننگين! اين عدم قطعيت و شكاكيت مدام به همه چيز!
«تنها تو اي يگانه
در اين بسيط قطبي خاموش
در اين صحاري برف
چنين كه ميگذري گرم و مهربان
چنين كه ميوزي آرام
شكوه و شور بهاري...»
پ.ن2: اين يادداشت را بعد از بيرون آمدن از آرايشگاه، وسط فلكه، كنار حوض بزرگش با مجسمهي دو دولفين بزرگ و فوارههايش، روي نيمكت سرد آهني، نوشتم. ساعت 8:10 دقيقه است و من هنوز دلم نميخواهد بروم خانه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر