شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

149: سفرنامه ي سه برادر


 نوشته شده در شنبه نهم بهمن 1389 ساعت 22:46 شماره پست: 179

آزاد راه تهران اصفهان.
اولش یه شورای فضله لوژی داریم. قوم پدر دور هم که جمع می شوند علاقه ی عجیبی به علوم آزمایشگاهی به ویژه گه شان و ترکیباتش نشان می دهند.
بعد می افتند به ور زدن و توی حرف هم پریدن. نظریه دادن. غرغرهای سیاسی پیش پا افتاده. بعد سوزن شان گیر می کند: عمه روی «آب بده»، بابا روی «قیمت لیتری یا کیلویی گاز CNG»، عمو رضا روی «زمین و خانه اش در تهران و روستا» و عمو مصطفی روی «قلق های رانندگی».
عمه آب که بهش می رسد صدایش می افتد. بقیه هم کم کم اواسط راه کم حرف تر می شوند. امیدوارم که این روند ادامه پیدا کند تا کلاً ساکت شوند. آنجا که برسیم تازه می افتند شوخی شوخی به لهجه ی منسوخ قرون وسطی ای دهات شان حرف زدن. با آن تلفظ های ته حلقومی. بعد هم همه شان روی دست هم بلند می شوند و صدای انکر الاصواتشان را به سرشان می اندازند. بدتر از همه بابا: داریوش می خواند!!! بعد هم چهارتا پیرمرد و پیرزن هستند که باید بشوم مامانشان و تیمارشان کنم.
روز اول رسیدنی اربعین است. باید جالب باشد. نذری و مراسم سر قبرستان. (بعداً نوشت: آنقدر سرد بود که فقط دو تا سگ ولگرد آن دور و بر می پلکیدند و برف را بو می کشیدند.)
عمه دیگر دارد می رود توی مخم. یا شاش دارد، یا گرسنه است، یا تشنه است، یا جایش ناراحت است، یا سردش است، یا گرمش است... صدایش را نمی شود برید. دائم دارد زر می زند. عین بچه ها می ماند.
اولش به بابا گیر داد که گل و گشاد نشستی و خودت را جمع کن و این حرف ها. بابا هم کفرش گرفته بود و کارد میزدی خونش در نمی آمد. نیم ساعتی بحث شان همین بود که تقصیر کی است و کی گشاد نشسته. به عقل شان نمی رسید که گودی صندلی باعثش است. من اول مسیر طرف خودم را با پتوی نازکی پر کردم و به عمه هم گفتم قبل اینکه باسن محترمش را بگذارد روی صندلی، اجازه بدهد تا جایش را درست کنم که نگذاشت و حالا قرار بود تا ولایت با بابا بجنگند. بعد تشنه اش شد. اينقدر آب و آب كرد كه برايش جور كردند. يك ربع نگذشته آبه به مثانه اش رسيد و فاز شاش دارم برداشت. سه بار وسط راه پنج ساعته نگه داشتند و بردندش دستشویی. بعد گفتند چيزي نمانده برسيم و بهتر است نهار را همانجا بخوريم. بناي غربتي بازي را گذاشت كه من گرسنه ام و نهار مي خواهم همين الأن. خدا رحم كند به يك ربع ديگر كه ديگر غذا به روده ي بزرگش برسد. لامصب مغزش از كار افتاده و به جايش دستگاه هاضمه حسابي راه افتاده.
ساعت سه مي رسيم  و خانه عين يخچال است. هيچ جور هم گرم نمي شود. دست آخر به تپيدن توي اتاق خواب و همانجا را گرم كردن و خزيدن زير كرسي رضايت مي دهيم. در كمدها را باز مي كني از تويشان سرما مي زند بيرون. اينجا از باز گذاشتن در يخچال اصلاً عذاب وجدان نمي گيري. اتفاقاً تا درش را باز كني، كره و پنير و ميوه ها مي افتند به سگ لرز و يكصدا مي گويند: درو پيش كن آبجي! سوز مياد!
نمي دانم مرد هاي خانواده ي ما اينطوري اند يا همه ي مردهاي همه جا همين طوري اند. اما اين ها فقط يك مشت وراج بي مصرف مدعي هستند كه از پس اداره ي خودشان هم بر نمي آيند. آنقدر قيل و قال مي كنند كه نمي توانم يك خط بخوانم يا بنويسم. بيرون اين اتاق لعنتي هم كه نمي شود حتي يك دقيقه دوام آورد. انگار ماتـ.حتت را وسط برف باغچه گذاشته باشي و بخواهي يادداشت فلسفي بنويسي. توي اتاق هم الساعه صداي اخبار لبـ.نان تا ته زياد است و اين سه برادر هم همزمان با هم بحث هاي اصولي سيا.سي مي نمايند. البته بحث شبه سياسي. همه ي چيزها شبيه آن چيز اصلي شده اند، اما خودش نيستند و فقط نامش را يدك مي كشند. حرف هاي شبه شاعرانه ي مجري ها. آدم هاي شبه هنرمند، شبه عارف، شبه صوفي، شبه متدين و شبه روحاني. هيچ كس به چيزي كه مي گويد اعتقاد ندارد.
يادتان هست بچه كه بوديم برنامه ي كودك يك برنامه ي عروسكي چيني نشان مي داد كه دست هاي عروس ها با ميله حركت مي كرد و اسمش «افسانه ي سه برادر» بود؟ اسمشان اگر اشتباه نكنم (ليوبِي، شانگ في، گوان يو) بود. به گمانم در نسخه ي چيني افسانه تحريف شده و دو خواهرشان را به دلايل فرهنگي و سنتي، سانـ.سور كرده اند. وگرنه تا آنجا كه مي دانم من دو تا عمه هم دارم. خلاصه اين سه تا كه قرار بوده يكي شان فرزانه و يكي شان صوفي و يكي شان جنگجو شوند، هر سه شان تنبل و تهي مغز و وراج از كار در آمده اند.
بيرون دارد برف مي آيد. ردپاي شغال ها و روباه ها و كبك ها و كلاغ ها روي ايوان مانده. ديشب آمده بودند موكت جلوي در را نمي دانم محض چي برده بودند تا وسط حياط. شايد براي اينكه رويش بنشينند و نان خشك هايي را كه كش رفته بودند سق بزنند. صبحي جلوي در حياط خانه ي روبرو، مدفوع خشكيده شان را ديدم كه تويش يك بادكنك قرمز هضم نشده ديده ميشد! به گمانم من هم علم «فضله لوژي» اجدادم را به ارث برده ام. اينها همه جور آشغالي مي خورند از گرسنگي. جاي مدافعان حقوق حيوانات خالي.
صبح رفتم لب حوض. وضع اسف باري پيدا كرده آن پايين. سنگ هاي حوض امامزاده را كه تخته سنگ هاي سفيد متخلخلي بود كه از كوه كنده بودند، را كنده اند و به جايش سيمان سياه كشيده اند. حوض غسالخانه قشنگ تر است به خدا.
طاقي قديمي آجري بين قبرستان و صحن را هم برداشته اند و به جايش پله گذاشته اند.خانه هاي كاهگلي را كوبيده اند و در جاي خالي شان فقط يك صندوق صدقات آهني گذاشته اند. تنها كاري كه مي كنند اين است: براي هر سوراخ سنبه اي در و دروازه و حصار آهني و چفت و بست هفت قفله مي سازند. و هي مي كوبند و به جايش چيزي نمي سازند. و هي بناي امامزاده را نو نوار مي كنند و دورش را مسطح مي كنند و تفريحگاه مي سازند و خود روستا و كاروانسراي چند صد ساله ي شاه عباسي را خراب مي كنند. شرط مي بندم به زودي در اين مكان  چاي و قليان هم عرضه مي شود.
احمق هاي عقب مانده.
مردم لپ گلي سياه سوخته ي اينجا، سر مبلمان و وسايل منزل و عمل دماغ گوي سبقت را از هم ربوده اند. البته برند استاندارد اهالي اينجا همان دماغ هاي گنده شان بوده هميشه، با عمل دماغ هم نمي توانند نشان قوميت را از روي خودشان بردارند.
حالا ساعت ده شب است و برادران افسانه اي كپه ي مرگشان را گذاشته اند. از آدم هاي اينجا عين چي متنفرم. تنگ نظر ترين، و رذل ترين و جيغ جيغو ترين و بي مغزترين و مدعي ترين آدم هاي دنيا هستند. در شجره نامه شان جز زناي با محارم و لواط با گاو و خر و دعوا سر زمين و آب و نقب زدن زير امامزاده به طمع گنج و اعتياد و كثافتكاري هاي ديگر، افتخار ديگري پيدا نمي كني. فقط ادعا. فقط خرمذهب بازي. آدم هاي چشم تنگ و كو.ن گشاد.
پشت پنجره صداي قطرات برف آب شده كه از سقف مي چكد مي آيد. اينطرف صداي تيك تاك ساعت است. سكوت يكجوري است كه يكهو به دلت مي افتد الأن درباره اش با كسي حرف بزني. بعد يادت مي آيد كه آدم ها، براي خالي كردن آدم آفريده نشده اند، فقط پُرترت مي كنند. از گند و كثافت. از حرف مفت. از خاطرات بد ماندگار. از يأس و تمام نبايدها و نتوانستن ها.
اينجا وقت و بي وقت همينطوري نشسته اي كه يكهو يكي در را باز ميكند و بنا مي كند به جيغ جيغ كردن و چرتت را پاره ميكند. چند لحظه طول مي كشد كه خودت را جمع آوري كني و تشخيص بدهي كه يارو دارد در واقع سلام و احوالپرسي ميكند خير سرش. در زدن و اجازه گرفتن توي كت شان نرفته هنوز.
دلم خانه ي ننجون را مي خواهد. بوي نمناك اتاق هايش را. كه هميشه عطر آلو و سيب و لواشك و برگه توي هوايش داشت.
لعنتي ها شيشه ها مشجرند و براي اينكه بيرون را ببيني مجبوري حتماً در صاحب مرده را باز كني و بعد هم سريع تصميم بگيري كه شيرجه بزني بيرون يا عقب نشيني كني توي اتاق. در را نمي شود باز گذاشت. بحران انرژي است. نمي دانيد؟
نمي توانم... ديگر نمي توانم توي خانه بمانم. اين برف از صبح تا حالاي چهار عصر يك بند دارد مي بارد. يك كلاه حصيري تابستاني بالاي كمد پيدا ميكنم. كفش و جوراب توي اين برف خيس مي شود و خشك بشو هم نيست. پا برهنه با دمپايي مي زنم بيرون. برف، زهر هوا را گرفته. خيلي سرد نيست. فقط گوشي ام هي خيس ميشود و ممكن است بسوزد. مي زنم بيرون توي كوچه كه از چهلدخترون عكس بگيرم كه يكهو يكي از اين فاميل هاي پير و پاتال بابا با يك شلوار پاچه گشاد از كوچه ي روبرو مي پرد بيرون و من فرار ميكنم كه خفتم نكند به چاق سلامتي.
وقتي بر مي گردم مي پرم زير كرسي كه پاهايم را گرم كنم. سه برادر سه طرف كرسي عين بچه ها پاك و معصوم خفته اند و اتاق را از تثليث مقدس خر خر و انواع بوهاي نامطبوع خود تلطيف كرده اند. فقط خوبي اش اين است كه صدايشان بريده و جيغ نمي كشند. ته صداي مردم اينجا يك جيغ ناجوري هست كه هرچه هم شهرنشين و باكلاس مي شوند باز به هم كه مي رسند عين بوقلمون ها در فصل جفتگيري قيل و قال راه مي اندازند.
برگشتني توي جاده باز همان بساط. اين بار صداي ضبط صوت هم اضافه شده. ايرج مي خواند و سه برادر زير صدا مي دهند:‌
عشقم كشيده اينجوري باشم
خوبه كه آدم عشقي باشه، داشم!
از جلوي كوه «كون آسمون» رد مي شويم. بچه كه بوديم اين اسم را رويش گذاشته بوديم. چون شبيه يك دبليوي گشاد شده بود. با يك قله ي نوك تيز در وسط. يعني ببين چه خلاقيتي داشتيم كه زمين را ول كرده بوديم و آن تصوير را از منظر آسمان ديده بوديم!!!
تا تهران چرت مي زنم.
عمه و بابا باز هم سر اينكه كي گشاد نشسته و كي خودش را روي آن يكي انداخته دعوا دارند. خير سرشان پنجاه شصت سالشان است. اه.
________________________________________
پ.ن:
من: مي دوني مهمترين تأثيري كه تو توي اين چند سال روي من گذاشتي چي بوده؟ اينكه قبلاً وقتي از خيابون رد مي شدم و يه ماشين نزديك پام مي رسيد و به جاي اينكه ترمز كنه پاشو مي ذاشت روي گاز كه قبل از من رد بشه، بهش مي گفتم: «عن ننه». حالا بهش ميگم «پي پي مامي».
دوست پسرم: خوب عيبي نداره... منم قبلاً در اينجور موارد خاص مي گفتم «پي پي مامي»، حالا مي گم «عن ننه»!
پ.ن: از خودم متنفرم. چون ديشب ساعت 3 خوابيدم و صبح 6 بلند شدم و تا بوق سگ سر كار و بعد هم توي خيابان بوده ام و باز هم اينقدر سرتقم كه مي آيم آپ مي كنم. آنهم چنين آپ پر دردسري!
پ.ن: آقاي رئيس از فرصت يك هفته اي كه براي پيدا كردن كارمند جايگزينِ خودم بهش داده بودم استفاده كرد و مرا اخراج كرد!
نتيجه ي 1: آقاي رئيس دست پيش گرفت كه پس نيفتد.
نتيجه ي 2: آقاي رئيس آدم پي پي مامي و مادر به فضايي است.
بسته به سليقه ي خودتان است.
پ.ن2: خانه ي سنگي كه مي بينيد، متعلق به يك ديوانه است كه سي سال پيش رفته بالاي كوه مشرف به قبرستان يك خانه سنگي (و نه كاهگلي) ساخته و خودش را از سقفش دار زده. دارم يك داستاني درباره ي اين مرد مي نويسم. بهش مي گفتند حسين ديوانه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر