چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

150: Inception


 نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم بهمن 1389 ساعت 1:20 شماره پست: 181

من معمولاً عادت دارم كه قطعاتي از پست هاي دستنويسم را در نسخه ي تايپي حذف مي كنم يا نگه مي دارم براي يك فرصت و پست بهتر. دو جاي پست سفرنامه را هم به همين منوال حذف كردم. اين مال شبي بود كه صداي قطرات برف آب شده از بيرون اتاق و صداي تيك تاك ساعت از درون اتاق مي‌آمد و ذهن من مسير فلسفي‌اش را به صورت انتزاعي گرفته بود و رفته بود تا ناكجاهاي بي‌ربط به آن سفر. و اتفاقات اطرافم تنها جرقه‌اي بود براي اين سبك فلسفيدن و عميق شدن در يك مفهوم. حذفش كردم. مهم بازگشت به سير اصلي متن بود. بازگشت به واقعيت.
يكي از دوستان قديمي‌ام يك زماني بهم گفته بود: هر كس توان اينو داره كه توي مسير ديالوگ به خاطره‌اي، حادثه‌اي، مثالي، چيزي بپره و ازش توي بحث استفاده كنه... ولي هنر خاص تو اينه كه بلدي چطوري باز برگردي به بحث اصلي و رشته رو گم نكني.
هرچند بايد اعتراف كنم كه اين روزها اوضاع حافظه‌ي شفاهي‌ام خراب است و حتماً بايد افكارم را مكتوب كنم تا رشته‌ي بحث را گم نكنم. اگرنه من هم مثل ديگران اين روزها توي بحث‌ها گاهي گيج مي‌زنم و مثالي را با طول و تفصيل بيان مي‌كنم و در پايان اصلاً يادم نيست آن را محض چه اينجا نقل كرده‌ام.
خلاصه وقتي داشتم پست قبلي را مي‌نوشتم به اين نتيجه رسيدم كه دو جا از مسير اصلي خارج شده‌ام، و درج آن دو تا بحث فقط منجر به طولاني شدن پست و نپرداختن به آن دو مبحث چنان كه شايسته‌شان است، مي‌شود. بنابراين بهتر ديدم در يك فرصت بهتر به آن بپردازم، كه آن فرصت امشب با ديدن فيلم Inception دست داد.
مي‌خواهم بگويم آدم نمي‌تواند فيلم انتزاعي و روانشناختي و ذهني‌اي مثل Inception (سرآغاز) را ببيندو بعدش به آساني دكمه سي‌دي رام را بزند و كامپيوتر را خاموش كند و برود كپه‌ي مرگش را بگذارد يا سر فرصت دندان‌هايش را نخ بيندازد و به اين فكر كند كه همين فردا صبح قرار است چه غلطي بكند.
فيلم‌هايي مثل ماتريكس و نمايش ترومن و سرآغاز، آدم را درگير مفاهيمي مي‌كنند كه به آساني نمي‌توان از دستشان گريخت. در واقع يك دستگاه كامل فكري هستند كه ايده‌اي را بهت مي‌دهند كه به قول ديكاپريو در ابتداي فيلم «سرآغاز»: مثل ويروسي در ذهن رشد مي‌كند و كل ذهن را درگير مي‌كند.
من اين روزها هر فيلمي كه از ديكاپرو يا كيت وينسلت مي‌بينم، ياد اولين تجربه‌ي مشترك و مزخرف اين دو در فيلم تايتانيك مي‌افتم كه اگر اشتباه نكنم در زمان ساخت آن ديكاپريو 18 و وينسلت 24 ساله بود. وينسلت هم اين سال‌ها بيكار ننشسته و فيلم‌هايي مثل «مسير انقلابي» و «خواننده» را در كارنامه‌ي خود داشته كه او را تبديل به بازيگري درجه يك و خوش فكر و خوش سليقه مي‌كند.
بايد به هاليوود تبريك گفت كه نوآموزانش با تايتانيك شروع مي‌كنند و به «مسير انقلابي» و «سرآغاز» مي‌رسند.
و اما در مورد مفهوم «سرآغاز» و «خواب در خواب در خواب» و «ذهنيت و عينيت»:
نمي‌دانم در يك پست وبلاگي چقدر مي‌شود به چنين مفاهيمي پرداخت و به قول شاملو: «... كه مي‌شوند؟/ و تازه/ چه تعبير مي‌كند؟!...». اما چيزهايي در ذهنم بوده و هست و بعد اين مفاهيم مثل قطرات باراني كه روي شيشه‌ي ماشين به هم جذب مي‌شوند و مي‌پيوندند و تبديل به يك قطره‌ي درشت مي‌شوند و سر مي‌خورند پايين، در ذهن من به هم مي‌پيوندند و تبديل به ايده‌اي درست و حسابي مي‌شوند.
در هر حال آن قسمتي كه از پست قبلي حذف شده بود، اين است:
پشت پنجره صداي قطرات برف آب شده كه از سقف مي چكد مي آيد. اينطرف صداي تيك تاك ساعت است. سكوت يكجوري است كه يكهو به دلت مي افتد الأن درباره اش با كسي حرف بزني. بعد يادت مي آيد كه آدم ها، براي خالي كردن آدم آفريده نشده اند، فقط پُرترت مي كنند. از گند و كثافت. از حرف مفت. از خاطرات بد ماندگار. از يأس و تمام نبايدها و نتوانستن ها... [مثل خيلي از اين دوستان وبلاگ‌نويس كه فقط آيه‌ي يأس هستند. خودشان از درون تهي و بي‌مايه بوده‌اند و كم آورده‌اند و مي‌خواهند كاري كنند كه تو هم كم بياوري. مدام سعي دارند توي مخت فرو كنند كه نوشتن، كاري بيهوده است و اگر تو تمام سال‌هاي قبل از وبلاگ‌نويسي را نمي‌نوشتي و مريض نوشتن نبودي، با همين حرف‌هاي مفت كم مي‌آوردي.
تو مي‌نويسي. گاهي براي ديگران هم مي‌نويسي. براي خاطر آن‌ها تغييراتي هم در نوشته‌هايت مي‌دهي... اما تمام اين‌ها شبيه فرايند مكالمه است. در نهايت اين تويي كه فارغ از وجود شنونده، به گفتن محتاجي. چه ايرادي دارد، فرض كن خواننده فقط يك توهم مجازي است. همين فضاي مجازي را دوست دارم كه همه چيزش دروغي آگاهانه است. مثل ادبيات كه به قول نيچه «دروغِ دروغ‌هاست» و «برترين دروغ»، زيرا خودش به دروغ بودن خويش آگاه است.
فضاي مجازي مدعي ارائه‌ي واقعيت و حقيقت نيست. مدعي ارائه‌ي توهم و تصوير و خيال است. ما احمقيم اگر ازش توقع بيش از اين داشته باشيم. مثل سينماي چهار بعدي. احمق است آن كسي كه باورش كند يا به جاي لذت بردن ازش، غصه‌اش بگيرد كه تمام آن تأثرات، توهمي بيش نبوده! خب مگر قرار بوده باشد؟ وقتي بليت را مي‌خريدي هم مي‌دانستي قرار است با چه مواجه بشوي.
من عاشق اين فضاي مجازي‌ام. گاهي آدم‌ها با نقاب، حرف‌هايي را مي‌زنند كه بدون نقاب جرأت گفتنش را ندارند.
دنياي واقعي، تماماً دروغ و چهره‌سازي و شبيه‌انگاري و ادا و اطوار است از چيزهايي كه جعلي‌اند. مثل اخلاق و دين و عشق...
پس دنياي واقعي، در حال حاضر نگاتيوي از حقيقت است.
در نتيجه اگر دنياي مجازي، نگاتيو دنياي واقعي باشد، نگاتيو اين نگاتيو است، و در واقع مي‌تواند تبديل به تصوير اصلي شود.
من معتقدم هرچه پيش آيد، خوش آيد.
هرچي پيشتر مي‌رويم بيشتر خودمان و دنيا را مي‌شناسيم و با ذات كثافت چيزها مواجه مي‌شويم. پس در مسير درست هستيم.
من نگران آينده نيستم. آينده مي‌تواند جنگ جهاني ديگري باشد كه آن آدم‌هاي پليد و گناهكار روستايي را در فيلم «روبان سفيد» از صفحه‌ي روزگار محو كند. جنگ شايد چيز بدي نباشد وقتي مردم روستاي زادگاه پدري مرا بكشد و نسل‌شان را منقرض كند و طبيعت آنجا را از دست‌شان نجات بدهد...]
من مطمئن نيستم كه ما خود واقعيت‌ايم يا خوابي كه بايد از آن بيدار شد (به قول دافي نگار)؟
وقتي كسي پيشم گلايه مي‌كند كه فلان رفيق مجازي‌اش كه تا حالا فكر مي‌كرده دختر است، پسر از كار درآمده يا سن‌اش را كم و زياد گفته... فقط خنده‌ام مي‌گيرد.
خوب من آن كسي هستم كه هرچه درباره‌ي خودم گفته‌ام و مي‌گويم حقيقت مطلق است... ولي مگر چه فرقي مي‌كند براي شما؟
تصوير، تصوير است. وقتي رماني را براي خواندن انتخاب مي‌كنيد، از روي سابقه‌ي نويسنده و مهارت او و جوايزي كه كتاب دريافت كرده آن را انتخاب مي‌كنيد، يا اينكه بر اساس واقعيت باشد و اسم آن شخصي كه كتاب داستان زندگي او را نقل مي‌كند، در پايان كتاب آمده باشد؟
مطمئناً ما از رمان‌ها توقع داريم كه ما را سرگرم كنند، مي‌خواهند واقعيت را بگويند يا دروغ تحويل‌مان بدهند.
بين من و آن كسي كه از سر تا پايش را دروغ روي وبلاگش جلوه داده هم فرقي براي شما نيست. اگر وبلاگ‌مان فيلتر شود يا خودمان حذفش كنيم، شما به فاصله‌ي يكي دو هفته ما را فراموش مي‌كنيد.
من عاشق اين بيرحمي دنياي مجازي‌ام. اين نفهمي مطلقش.
من مي‌توانم همين امروز وبلاگ تأملات فلسفي يك بي‌پدر خودشيفته را حذف كنم و به جايش وبلاگ خزعبلات منطقي يك كره‌خر متواضع را راه بيندازم و آنجا يك مرد چهل و پنج ساله‌ي متأهل باشم. براي شما چه فرقي مي‌كند؟
________________________________________
پ.ن: وقتي به تخم كسي نيست كه دروغ بگويي... چرا راست نگويي؟
پ.ن2: سال 83 توي اتاق مربيان آموزشگاه رانندگي‌اي در يوسف آباد، با ديدن تصوير خودم در آينه‌ي سقف و تصوير آينه‌ي سقف در شيشه‌ي دودي ميز، دچار همين شهود شدم كه ما مي‌توانيم تصاوير تصاوير تصاوير كسي كه الساعه در جاي ديگري است باشيم.
پ.ن3: تمام تضادها مثل خوب-بد، زشت-زيبا، راست- دروغ، عيني- ذهني... چقدر مي‌توانند بامعنا باشند؟ وقتي با اطمينان از موضع خودت دفاع مي‌كني و اعتقادات ديگران را رد مي‌كني... چقدر مطمئني كه چه كسي هستي و مختصاتت چيست و داري درباره‌ي چي حرف مي‌زني؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر