جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

156: من و لئو


 نوشته شده در جمعه ششم اسفند 1389 ساعت 0:52 شماره پست: 190

ديروز مريم مي‌گفت: تو انگار تكليفت با خودت روشن نيست. به حرفش فكر مي‌كنم. دلم ميخواهد بهش بگويم اينطور نيست. ولي هست.

ياد حرف قريب مي‌افتم: اگه يه بار ديگه بياي بگي دنبال كار مي‌گردم، ديگه جدي جدي از دستت ناراحت مي‌شم. تو بايد از هنرت پول در بياري، نه از يه شغل اداري...

قريب هميشه همه‌چيز را مي‌دانسته و در مقابل او من بوده‌ام كه هيچ‌وقت هيچ‌چيز را نمي‌دانسته‌ام. آدم‌هايي مثل قريب حتي اگر دو برابر سن من را نداشته باشند و فرصت پيدا كردن اينهمه تجربه را هم نداشته باشند،  باز هم انگار از همان اولش همه‌چيز را مي‌دانند و با هيچ‌چيز مشكل ندارند.

ديروز در صحنه‌اي از فيلم ايستگاه آخر، تولستوي و آن جوانك منشي‌اش در جنگل پياده‌روي مي‌كردند و تولستوي يادي از دختري كه در زمان جنگ با او خوابيده بود و سـكس با او و لذتش و مزه‌ي بدن‌هاي‌شان كرد. جوانك دستپاچه شد و فكر كرد تولستوي دارد به گناهي اعتراف مي‌كند كه از آن پشيمان است.

لئو بلند گفت: گناه؟ و قاه قاه خنديد.

از جوان پرسيد: نظرت درباره‌ي سـكس چيه؟ به نظرت اين كار اشتباهه؟

پسر گفت: نمي‌دونم.

لئو توي فكر رفت و زمزمه كرد: منم نمي‌دونم.

الأن كه دارم اين‌ها را مي‌نويسم در واقع ملت دارند همديگر را براي پيدا كردن صندلي مترو پاره مي‌كنند.

جنگ و صلح.

بله من آدم مرددي هستم. تكليفم با هيچ‌چيز روشن نيست. هميشه بر لبه‌ي درگاهي ايستاده‌ام كه نمي‌توانم تصميم بگيرم كه بروم بيرون يا برگردم تو، يا بالعكس. زندگي براي من هيچ وقت چيز معمولي و جبري و مشخصي نبوده.

نمي‌خواهم بگويم كه جبر را قبول ندارم. چرا به صورت تئوريك قبولش دارم ولي در عمل نه. يعني اگر قانون مشخصي دارد، من هنوز آن را كشف نكرده‌ام كه طبق آن رفتار و عمل كنم. اما مردم، خيلي از اين مردم جوري رفتار مي‌كنند انگار يك برنامه‌ي مدون از پيش تعيين شده به دست پدر جدشان رسيده و از او به ايشان ارث رسيده، كه اگر دقيقاً طبق آن رفتار كنند به خوشبختي دنيوي و اخروي مي‌رسند و لاغير.

من اما تكليفم هيچوقت با خودم روشن نبوده. ده سال است با پسري مي‌گردم و پنج سالش را دوست پـ.سر فابريكم بوده و كلي قول و قرار براي ازدواج گذاشته‌ايم و آنوقت من تا دقيقه‌ي نود و حتي از شما چه پنهان در وقت اضافه هم هنوز نسبت به اصل موضوع مشكوكم.

در واقع تمام موقعيت‌ها توي ذهنم مي‌شكنند و تكثير مي‌شوند به سوألات خيلي ريزتر.

در مورد  انتخاب نوع شغل (هنري- اداري- آزاد- خانه‌داري) هنوز مرددم. در مورد ازدواج (تعهد و تمام عواقبش). در مورد ادامه‌ي تحصيل تا مقاطع بالاتر. حتي در مورد رفتارم و اينكه آيا اين كه هستم دقيقاً آن آدمي است كه مي‌خواسته‌ام باشم و به نظر بيايم يا نه؟

به نظرم تولستوي هم آدم دودل و وقت تلف كني مثل من بوده. آنهمه سخنوري و نظريه پردازي كرده و دم آخر، خودش هم در شكاكيت عشق گير كرده است.
________________________________________

پ.ن: زندگي حياط-خلوتي است كه آدم مي‌تواند بدون غرغر شنيدن از ديگران در آن سيگاري دود كند و حس كند كه آزاد است و انتخاب كرده كه ريه‌هايش را به گاف بدهد.

و اگر اين حس آزادي و اختيار را حتي در اينجا ازش بگيرند و توي حلقش فرو كنند كه: خر نشو! اينجا ارض موعود نيست، اينجا فقط يك حياط خلوت فكسني است كه تو گوشه‌اش چـس دود مي‌كني و خيالات مي‌بافي... ديگر كلاهش هم اينجا بيفتد دنبالش نخواهد آمد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر