مسنجرم را جوري تنظيم كردهام كه به طور اتوماتيك با كانكت شدن، ساين اين ميشود. از آنجا كه آدم فراخي ميباشم همهچيز را در جهت راحتي خودم ترتيب ميدهم. بلاگفا را باز ميكنم و كامنتها را تأييد ميكنم. گودرم هم كه هميشه باز است، فقط رفرش ميكنم و آخرين آيتمها بالا ميآيد. معمولاً پنج شش تا از لينكهاي خودم آپ كردهاند و سي چهل تا آيتم فالو شده توسط دوستان هست. لينكهاي من طولاني نويسند و لينكهاي دوستانم كوتاه نويس. من آدم گودر نويس و گودر بازي نيستم، ولي از گودر نهايت استفاده را به نفع خودم ميكنم. اينجوري برايم خوب است. نگاهي به اد ليستم مياندازم. دو نفر هستند. وسوسه ميشوم كه چراغم را روشن كنم. پشيمان ميشوم. به شدت. الأن بايد با كسي حرف بزنم. ولي نه هر كسي. اصلاً هيچ كسي. هيچ كسي. حالم خوب نيست.
دلم قهوه ميخواهد الأن. توي خانه تنها هستم. عروسك خر پوليشي چشم چپول قرمز بالاي مانيتور نشسته و با چشم راست سالمش مرا ميپايد. فكر كن كه الأن با اين دل و رودهي ناميزانم قهوه هم بخورم.
دلم ميخواهد حرفي بزنم كه خيلي شخصي است و گفتنش برايم خوب نيست. لذا از هر چيزي حرف خواهم زد الا آن چيز. بهم گير ندهيد الأن. حالم خوب نيست. در واقع خيلي هم بد است.
من سردم است يا خانه سرد است يا... پرده تور را كنار ميزنم: هوا ابري است. اين پردهي تور را به ندرت در طول روز كنار ميزنم. يعني در واقع فقط صبحها پردهي ضخيم و تيرهي زيري را جمع ميكنم كه نور بيايد داخل و صبح شده باشد. اينطوري هر وقت كه دوست داشته باشم صبح ميشود. اما پردهي تور را نه. امروز ناگهان هوس ميكنم كه دختري باشم كه نزديك پنجرهاش پاي كامپيوتر نشسته و تايپ ميكند. زمان سهراب سپهري «حوري، دختر بالغ همسايه/ پاي كميابترين نارون روي زمين...» با دفتر خاطراتش مينشست و مي نوشت. اما حالا دختر ترشيدهي همسايه را فقط روزهاي ابري ميتوان ديد كه با موهاي فري كه با كليپس سفيد پشت سرش جمع كرده و عينك قاب كائوچويي اش پاي كامپيوتر قوز كرده و تايپ ميكند. الأن چه چيز اين صحنه ميتواند آدم را عاشق كند؟ بيخود نيست كه دختر همسايه ترشيد.
جداً سردم است. بلند ميشوم و شومينه را زياد ميكنم. كافي نيست. تا خانه گرم شود طول ميكشد. من همين الأن دارم ميميرم از سرما. سويشرت خاكستري زيپ دارم را ميپوشم و يك دفعه به ريخت خودم توي آينه نگاه ميكنم: اين شلوار قرمز زانو انداخته در حال حاضر خيلي مضحكم ميكند. چطور است يك خرده خوش تيپ بشوم؟ برايم خوب است. ميروم شلوار طوسي روشنم را از توي كشو در ميآورم و ميپوشم و زيپ سويشرت را بالا ميكشم. خيلي اسپرت شدم. اما هنوز سردم است. مثل كساني هستم كه توي يخبندان گير كردهاند و اگر همين الأن گرم نشوند، ممكن است بميرند. زمان، اينجور وقتها خيلي تعيينكننده است. در آخرين اقدام جورابهاي كلفت حولهايام را پيدا ميكنم و ميپوشم. دو سه دقيقه طول ميكشد تا سيستم حرارتي مركزي بدنم دوزاريش بيفتد كه ديگر بايد گرم شود. بعد گرم ميشوم. اما حالم هنوز بد است.
عطش دارم. ميروم از يخچال دو تا ليمو شيرين و يك پرتقال ميآورم و توي بشقاب روي ميز كامپيوتر ميگذارم تا در فواصل كار بخورم. عطشم و پوست پوست شدن لبم ممكن است از گرمي خونم باشد. شايد زياد شكلات و شيريني خوردهام اين چند روزه. چند تا عروس داشتهايم توي آرايشگاه و همه هم شيريني آورده بودند و ما مدام با چاي ميخورديم. شايد. اما ديشب رسماً تمام پوست لبم را در حين صحبت با تلفن كندم و به گوشت رساندمش.
پنج صبح خوابيدم و از ساعت هشت صبح و حتي قبلتر بيدار بودم و غلت ميزدم. فكرم درگير بود. ذهنم متمركز نميشد. حالم بد بود. شام نخوردهبودم و همان نصفه شبي هم داشتم از گرسنگي ميمردم. ساعت ده به زور بلند شدم و درب و داغان تخت را مرتب كردم و موهايم را جمع كردم و به سرم زد قيافهام را روبراه كنم و بروم شركتي كه كار ميكردم براي تسويه حساب. آنهم چه روزي! فكر كن كه من با اين اعصاب بروم آن خراب شده و با يارو سر دويست سيصد تومان دهن به دهن بگذارم. با منشي يارو تلفني و دوستانه هماهنگ كردم كه سه شنبه يك وقتي برايم تنظيم كند كه بروم شركت. اين يكي از سرم گذشت.
كمي صورتم را اصلاح كردم و زير ابروهايم را تميز كردم و خواستم حاضر شوم و بروم آرايشگاه كمك شيوا كه امروز از كلهي سحر عروس داشت... اما هر كاري كردم نتوانستم خودم را راضي كنم كه با اين ذهن مشوش بروم آرايشگاه. فكر كن كه خودم را در اين وضعيت رو به موت پرت كنم وسط آرايشگاه شيوا با آن رنگهاي سرخابي و زرد و قرمزي كه به طور تصادفي و در هم پاشيده شده روي ديوارهايش و آن موزيكهاي درپيت با صداي جيغ جيغي بلند خوانندههايشان.
نه. به هيچ عنوان نميتوانم. امروز از خانه بيرون نميروم. فكرم مشوش است. بايد از سكوت و خالي بودن خانه استفاده كنم و سر و صورتي به افكارم بدهم. ديگر چنين فرصتي پيدا نميكنم.
خوابم ميآيد. سرم سنگين است. چشمهايم قرمز شده و ميسوزد. از بيخوابي ديشب و تهوع و گريهي صبحي است.
صبح تا چشمم را باز كردم يادم افتاد كه از ديروز ظهر چيزي نخوردهام و بايد چيزي بخورم. اما ديشب مسواك نزده بودم و اول بايد مسواك ميزدم. در حال مسواك زدن، آنقدر معدهام آماده بود كه به محض اولين برخورد مسواك با ته دهانم عق زدم و بعد هم عقزدنهاي زنجيرهاي و الي آخر تا تهوع كامل كه چيزي نبود غير از برگرداندن يك آب زرد تلخ. معدهام خالي بود... و مبايلم همينجور زنگ ميخورد و من داشتم بالا ميآوردم و به خودم تلقين ميكردم كه ميتوانم از پس اينهمه بر بيايم و از سر بگذرانمشان...
با نفسهاي مقطع و سرفههاي هيستريك وارد اتاق شدم. گوشيام باز شروع كرد به زنگ خوردن. يك لحظه تصميمام را گرفتم و گوشي را برداشتم... (بقيهاش به خودم مربوط است. باور كنيد.)
________________________________________
پ.ن: بعضي از اين آدمها اين فضاي مجازي را خيلي جدي گرفتهاند. مسابقاتاش را. شهرتاش را. روابطش را. و شكستها و موفقيتهايش را. انگار كه چيزي هم عايدشان ميشود. انگار كه مخاطبشان چند نفر هستند. انگار كه حذف يك وبلاگ چقدر سخت است. انگار كه همهچيز ارزش حفظ كردن را دارد و ادامهاش با تمام اين اعصاب خرديها و تنشها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر