سه ساعت برف... سه ساعت پیاده با او زیر برف... زیر این چتر قرمز با دو پره ی شکسته اش...
شالم را به او می دهم. دستانش را به من می دهد. می خندم و با عشقم، پشت گوشی ام حرف می زنم. با گوشی اش از خنده ام عکس می گیرد. چند قدم به چند قدم یکیمان پایش سر می خورد و به دیگری میآویزد.
می گوید: لبات قشنگه. پروتزه؟
می گویم: از رنگ جگری مانتوت شناختمت و کلاه قشنگت.
طره های سیاه مویش را کنار صورتش مرتب میکنم و یک تار سفید تویشان پیدا می کنم.
می گوید: موی فر هم داشته باشی و...
می گویم: منم یه عالمه موی سفید دارم اینجاها... (به سمت چپ شقیقه ام اشاره می کنم)... معلوم نیست؟
شبِ برف است مریمی. این برف را کنار پنجره ات جشن بگیر... پیاده با تو توی این سوز گداکش، از هفتاد شب گرم تابستان به یاد ماندنیتر است... جلد سرخ کتاب «میرا»ای را که برایم خریدهای روی سینه ات بفشار... و آنجا کنار پنجره ات، به «وهم سبز» بهاری که می آید فکر کن...
نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی...
________________________________________
پ.ن:
امشب شب برف نيست...
اين را چند هفته پيش نوشتهام... براي تو...
كتاب «ميرا»يم را بگذار براي ولنـتاين...
شايد برف بيايد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر