نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم بهمن 1389 ساعت 20:30 شماره پست: 188
سكوت سرشار از ناگفتههاست/ مارگوت بيگل با صداي احمد شاملو
صداي پاي آب/ سهراب سپهري با صداي خسرو شكيبايي
مدايح بي صله/ شعر و صداي شاملو
باغ آينه/ شعر و صداي شاملو
نيما/ صداي شاملو
فدريكو گارسيا لوركا/ ترجمه و صداي شاملو
ويكتور خارا/ صداي شاملو
نميدانم چند سال است اين نوارهاي تِيپ را داشتهام. اوليناش به گمانم صداي پاي آب بود كه مال سالهاي 75-74 است. سالهاي نوجواني كه عاشق سهراب بودم. بعد نيما. بعد شاملو. و بعد ترجمههاي شعر جهان...
امشب كه داشتم به قيمت مرتب شدن جاكتابيام، از قسمتي از گذشتهام دل ميكندم، به اين نوارها برخوردم كه مدت زيادي است ويلان ماندهاند و هيچ استفادهاي هم ندارند. حتي نميشود مثل نامههاي سالهاي 71 تا سال اول دانشگاه، هي دوباره خواندشان و كلماتشان را مرور كرد و از روي دستخطهاي كودكانه و ناشيانه حدس زد كه طرف در حين نوشتن اين حرف «ن» يا «ر» چقدر هيجانزده يا قهر يا دلخور بوده. اينها صندوقچههاي كوچك دربستهاي هستند كه رمزشان خيلي وقت است گم شده و براي هميشه كسي بهشان دسترسي ندارد. چون دوران مغناطيس به سر آمده و عصر ديجيتال است. چون ديگر ضبط صوتي پيدا نميشود كه بتواني اين نوارها را با آن به خواندن واداري.
نميتوانم بگويم كه صداي شاملو و شعر سهراب و نيما و لوركا و خارا براي هميشه زير خاك مدفون شده و عقيم مانده. چون حالا حتي ارزانتر از قبل ميتوان اينها را مستقيماً از اينترنت دانلود كرد يا سيدياش را گير آورد. همهچيز حتي سادهتر از قبل شده. خيلي دسترسپذيرتر.
اما آن حسي كه اين نوارها را براي من دستنايافتني و ناياب كرده، حس آن لحظهاي است كه يك دختر چهارده پانزده ساله براي اولين بار شعر نيما را ميخواند يا به فضاي شعر سهراب راه پيدا ميكند. نخستين تصورات، صحنهپردازيها، خيالات شاعرانه، حسها و دريافتها و متقارن سازيهاي حتي عاشقانه با مفاهيم تجربه شدهي اولين عشق در همان سالها. طوري كه انگار اين تويي كه در آينهي شعر شاملو ايستادهاي، و نه «آيدا».
نوارها را نگاه ميكنم. مدتياست. از وقتي آمدهايم اين خانه و جايي براي چپاندنشان ندارم و گذاشتهامشان جلوي چشمم تا... تا چكارشان كنم؟ ميدانستهام. در واقع از همان اولين لحظهاي كه هر چيز «لازمي» جايگاه خودش را پيدا كرد و نصفي چپيدند زير تخت و نصفي توي جاكتابي و نصفي بالاي جاكتابي و نصفي توي كشوها... و اينها هيچ جايي براي خودشان دست و پا نكردند... از همان لحظه ميدانستم كه ديگر وقت دل كندن ازشان رسيده. شايد براي همين الأن سه ماه است لب جاكتابي نشستهاند و مثل زندانيهاي محكوم به اعدام، بيحرف به چشمانم زل زدهاند و انتظار ميكشند. تمام حرفهايشان را روي آن نوار باريك سياه توي دلشان دور هم حلقهكردهاند و ديگر هيچ مترجمي براي فهميدن زبانشان نيست. خودكار را توي يكي از دو سوراخ ميكنم و ميچرخانمش. حرفهاي ناخوانا و گنگشان از جلوي چشمم رد ميشود. ميدانستهام كه دربارهي چيست. ميدانستهام كه شاعرش كيست و اصلاً اصل كتاب شعر را در جاكتابيام دارم... ولي ديگر هرگز آن احساسي كه هر بار با شنيدن آن صدا و موسيقي برايم مرور ميشد، تكرار نخواهد شد.
من ديگر هرگز عاشق نخواهم شد... و ديگر چيزي توي اين دنيا باقي نگذاشتهاند و نگذاشتهام كه چيزي از آن عشقها را به خاطرم بياورد... دوران عاشقي هم براي من با نوار تِيپ و ضبط صوت و نامهنگاريها و دفاتر خاطرات تمام شد و رفت.
گاهي فكر ميكنم تمام خاطراتي كه ميتواند هنگام نوشيدن چاي با كلوچهي زنجبيلي براي آدم زندهشود(در جستجوي زمان از دست رفته/ مارسل پروست) ، با تمام شدن دوران كلوچههاي زنجبيلي، براي هميشه به خاك سپرده ميشود و ديگر به خاطر نميآيد.
در واقع گذشتهي ما صندوقچهايست كه كليدش همان اشياء زمان گذشتهاند. اشياء تجربه شده. لمس شده. چشيده شده. حتي شنيده و ديده شده. و اگر اين اشياء نابود شوند، كليد اين صندوقچه براي هميشه گم شده است.
شايد براي همين است كه اين روزها نميتوانم داستان بنويسم. چون ديگر در فضاي جلسات كارگاههاي داستان و نقد نيستم. حالا هفت سال است كه در فضاي كار و پول هستم. در فضاي زهرمار جامعه. و در اين فضا داستانها معنايي ندارند. اين فضا تماماً ملموس و واقعي است و هرگونه خيالي را در آدم ميكشد. جايي نيستم كه بتوانم خودم را رها كنم در خيالات و تصور كنم اين چيزي كه ميبينم شايد همين چيزي نيست كه ميبينم... همهچيز آنقدر سرد و تلخ است كه هر لحظه بهم هشدار ميدهد كه بايد دعا كنم كه اين چيزي كه ميبينم دقيقاً همان چيزي باشد كه ميبينم: بدتر نباشد!!!
نوارها را نگاه ميكنم... براي چندمين بار... برشان ميدارم... باز چند لحظه مستأصل و ناتوان نگاهشان ميكنم...
- تو ضبط صوت نوارخون نداري؟
- نه. شوهرم انداختش دور.
باز نگاهشان ميكنم. عاشقانه. پر از درد. توي چشم تكتكشان نگاه ميكنم... سعي ميكنم به ياد بياورم... چيزي به خاطرم نميآيد... انگار زماني كسي را دوست داشتهاي كه حالا هرچه فكر ميكني چهرهاش را هم به ياد نميآوري... نه. يادم نميآيد... و همين است كه ناگهان مرا به شهود ميرساند:
صندوقچهي بيكليد، براي هميشه مرده است. مثل انساني كه در كُماست و زندگياش وابسته به يك مشت شلنگ و سيم است.
بايد تكهتكهشان كنم. يا بسوزانمشان. يا حرفهاي نازك و سياهشان را از دلشان بيرون بكشم و قيچيقيچياش كنم. يا حتي از پنجرهي طبقهي چهارم پرتشان كنم توي كوچه كه وقتي به زمين اصابت ميكنند در لحظه سقط شوند... اما... دوران مرگهاي باشكوه، دوران شهادت، دوران شايستگي و قداست و قهرماني هم به سر آمده.
پس: پرتشان ميكنم توي سطل آشغال اتاقم... مرگي كه حقشان نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر