یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

144: چه بهتر!!! (حرف زدن با دوست مشهدی)


 نوشته شده در یکشنبه نوزدهم دی 1389 ساعت 1:28 شماره پست: 173

باران مي‌آيد... چه بهتر...
شيشه‌هاي عينكت كه برف‌پاك‌كن ندارند... چه بهتر...
بارونه از سر شب همش مي‌باره
تو گوشم داد مي‌زنه همش مي‌ناله
ديگه هيشكي مث من غربت اينجا رو نداره
زندگي... ارزش اينهمه حرفا رو نداره... چه بهتر...
سرت را زير انداخته‌اي و تمام راه گريه مي‌كني. ميني‌سيتي توي ماشين خطي مي‌نشيني. كسي جز خودت نيست هنوز. بلند گريه مي‌كني. ماشين پر مي‌شود. صدايت را فرو‌مي‌خوري. راننده صداي راديو را زياد مي‌كند. محمد نوري مي‌خواند، دوباره بلند گريه مي‌كني. كسي مي‌شنود صدايت را؟ مهم نيست ديگر... شايد... راننده جور عجيبي ساكت است... نگاهت نمي‌كند. فقط صداي راديو را كم مي‌كند... چه بهتر...
تمام اتوبان امام علي، تمام چراغ‌هاي قرمز عقب ماشين‌ها به چشمت تار... تمام پياده‌روي رسالت تا سرسبز به چشمت تار... شب بيدار... زيباتر شبي براي مردن... با چشمان تو و الماس ستارگان هم جلوي پايم را نمي‌توانم ديد از تاري اشك... چه بهتر...
دوست اس مي‌زند كه روبراهي؟ مي‌زني كه نيستم. ويرانم. كارم به گريستن در كوچه و خيابان رسيده‌است... جلوي مردم... و سرم را از خجالت زير انداخته‌ام اما گريه‌ام بند نمي‌آيد كه نمي‌آيد...
زنگ مي‌زند كه چي‌شده؟ مي‌گويي هيچ چيز تازه‌اي نشده. همان چيزهاي قديمي‌ست... و گريه صدايت را مي‌بُرد... بريده مي‌گويي بعداً مي‌زنگم. حرف بزنم گريه‌م شديدتر ميشه... قطع مي‌كني...
زمين را نگاه مي‌كني. فقط پيش پايت را. نه صورت غريبه‌هايي را كه از روبرو مي‌آيند. و نه صورت آن عطرفروشي را كه هرروز بهت متلك مي‌اندازد: خانوم امروز عطرامون فرق داره‌ها!!! فقط زمين پيش پايت را كه از اشك تار است. بلند مي‌خواني: ابر غمم بارون نميشه... درد سكوت درمون نميشه... بخون برام از پشت شيشه... درد سكوت درمون نميشه... از روزگار دلم گرفته... ازين تكرار دلم گرفته... دلم ميخواد گريه كنم... بارون ببار دلم گرفته...
و چنان بلند مي‌گريي كه انگار مادرت مرده است...
توي اتوبوس تازه آرام شده‌اي و آنطور كه صندلي‌ات رو به سمت مردانه است و تو چشمت زل زده‌اند، سعي مي‌كني بغضت را بخوري و خيابان را نگاه كني... به درياچه‌هاي زلال باران كف خيابان كه انگار زنگيان غم غربت را در كاسه‌ي مرجاني آن گريسته‌اند... و تو اندوه ايشان را... و من اندوه تو را...
دوست مي‌زنگد: چي شده؟ بگو خودتو توي من خالي كن سبك شي.
آرام شروع مي‌كني. حتي سعي مي‌كني خودت را دست بيندازي و بخندي. سعي مي‌كني كه چيزي نشده باشد و مهم نباشد و حال دوست چطور است و... باز نمي‌تواني. بغضت مي‌تركد. صدايت آرام آرام بالاتر مي‌رود:
من به روزگار خودم گريه مي‌كنم. هيچ  چيز تازه‌اي نشده. يه چهارراه لشگر بود و يه دانشگاه علامه و چهارتا دانشجوي حسابيش كه يكيش من بودم... كسي كه هيچكي رو در حد خودش نمي‌دونست و كلاس رو روي انگشتش مي‌چرخوند و با همه‌ي استادا بحث مي‌كرد... كسي كه توي مدرسه‌ي تيزهوشان درس خوند... كسي كه اونهمه آدم به هوش و استعدادش حسرت مي‌خوردن... با اونهمه آرزو... چي مونده حالا؟ چي شدم من؟ يه منشي كه بايد پايان نامه‌ي كپي‌شده‌ي كـسشعر يه دختره‌ي 68ي رو تايپ كنه كه حتي اونقدر سواد نداره كه بعد شونزده سال درس خوندن يه جمله‌ي بدون غلط بنويسه... واسه چي؟ واسه‌ي اينكه نوكر پدرشم كه رئيس شركته... يه آرايشگر كه بايد پشماي مردمو كوتاه كنه و بند بندازه و با موچين برداره... قاطي يه مشت زنيكه‌ي مطلقه‌ي هرزه... واسه اينكه قرض و قسط دارم... واسه اينكه باباي جا.كشم چيزي بهم نداده و نميده... هرچي هم داشتم ازم گرفته و بده هم نيست... واسه اينكه خودمم و خودم... تنهام... مي‌فهمي؟ تنها...
و گريه‌ات يكهو آنقدر بلند مي‌شود كه ناچار مي‌شوي بلند شوي و يك جاي ديگر كه تازه خالي شده بنشيني: جلو... رو به صفحه‌ي سياه پشت سر راننده‌ي بي‌آرتي... چه بهتر...
پياده مي‌شوي و هنوز بلند بلند حرف مي‌زني و گريه مي‌كني و كوچه‌هاي تاريك نزديك خانه را گز مي‌كني. حالا ديگر كارت از گريه گذشته و به دست انداختن خودت رسيده. بلند بلند با دوست مي‌خندي. به زندگيت. به پدرت. به چيزي كه شده‌اي. به اينهمه گـــــــــــــــــــــه ماسيده بر روي همه چيزت...
به خانه رسيده‌اي و تازه حرف‌هايت با دوست گل انداخته. حالا اوست كه از بدبختي‌هايش مي‌گويد. كوچه‌هاي اطراف خانه را چند بار دور مي‌زني و هنوز حرف‌هايتان مانده. دست آخر تصميمت را مي‌گيري و زنگ خانه را مي‌زني... تمام پله‌ها را تا در آپارتمان‌تان... تمام احوالپرسي‌ها را با عروس و داماد حرامزاده‌تان و با هلي كوچولوي خاله... تمام لباس عوض كردنت را تا جلوي پنجره كه پيشاني به شيشه‌ي سردش مي‌چسباني... هنوز با دوست حرف مي‌زني و مي‌خندي و باز... درست همان وقتي كه مي‌خواهد خداحافظي كند و برود و بروي و فكر مي‌كند و مي‌كني كه همه‌چيز حالا روبراه است ديگر...
_ الأن خوبي؟
_ نه. نيستم...
و بغضت دوباره مي‌تركد. گريان خداحافظي مي‌كني... و ميان گريه دلت براي دوست مي‌سوزد كه يك ساعت پول مكالمه‌ي مبايل داده كه فقط تو بهتر بشوي و نمي‌خواسته كه بشنود: نه نيستم... و تو چقدر بيشعوري كه راست گفته‌اي مثل هميشه.
اس مي‌زني: به خاطر امشب ممنونم. حالم خيلي بهتره...
و دوست نمي‌داند كه دروغ مي‌گويي و اينجا نيست و كيلومترها دور است از شهر تو...
چه بهتر...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر