یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۴

408: «ایستاده با مشت» بر سر هیچ

مکان: دستشویی طبقه اول ساختمانی اداری در نیاوران.
زمان: یک روز سرد و نیمه برفی زمستان که برف‌اش نیامده آب شد.

در آینه‌ی دستشویی خودم را نگاه می‌کنم: جوش‌هایی که کنده‌ام و جای‌شان روی پیشانی‌ام زخم شده، از زیر پودر پنکیک بیرون زده. لکه‌های قهوه‌ای پشت لبم را که ناشی از قرص‌های تنظیم هورمون چند سال پیش‌ام است، را هم با پنکیک پوشانده‌ام. همین‌طور گودی دور چشمان‌ام را. و خستگی و پیری‌ام را. این روزها وظیفه‌ی پنکیک‌ها نسبت به قبل سنگین‌تر شده.
توی راهرو و جلوی در دستشویی به چند نفر از همکاران سلام می‌کنم. توی دستشویی جلوی آینه می‌ایستم و دوباره به خودم نگاه می‌کنم. خودم را نمی‌شناسم. این آدمی را که در تلگرام برای دوست مجازی وبلاگی چند سال پیش‌اش که حالا دختری موفرفری و تنها و بیکار و رها شده توی این تهران سگ‌مصب است تایپ می‌کند که الأن در اینجا کار می‌کنم و شوهر کرده‌ام. و غبطه‌ای را که دخترک توی دلش می‌خورد تصور می‌کند. می‌ترسم بعد از چند سال ببینم‌اش. حالا وبلاگ‌نویس موفق بودن برای هیچ‌کدام‌مان «معیار موفقیت» و «روشنفکری» نیست. اصلاً خود «وبلاگ‌نویسی» هم از مُد افتاده است. می‌ترسم ببینم‌اش و بگوید چقدر چاق شده‌ای! این چه سر و ریختی است؟ این چه مانتو و مقنعه‌ی ضایعی است؟ شده‌ای عین فاطی کماندوها؟ می‌ترسم از ریخت و قیافه‌ام خنده‌اش بگیرد و دیگر به حال‌ام غبطه نخورد.
من خودم را نمی‌شناسم. این آدمی را که همین الساعه بعد از دو ساعت ور رفتن با مرورگرش که صفحه‌ی گوگل پلاس را باز نمی‌کند، دست آخر بیخیال شد و رفت فیس‌بوک و یکهو یاد دوستان دانشگاه‌اش افتاد و بنا کرد به سرچ نام آن‌ها. و آخرین کسی که جستجو کرد، استاد فلسفه‌اش بود که بعد از سال‌ها «قهر بودن با فضای مجازی»، حالا به معجزه تبلیغات در کاسبی پی برده و چند ماه پیش صفحه‌ای زده و بعد از مدت‌ها خاک خوردن‌اش، حالا رگبار عکس‌ها و فیلم‌های جلسات آموزشی‌اش را گذاشته. و خودش کجاست؟ تورنتو!
چرا اینجا همه‌ی راه‌ها به تورنتو ختم می‌شود؟ چرا آدمی که بیش از همه برای «خارج نرفتن و تعهد به وطن» تبلیغ می‌کرد و شعار می‌داد، حالا باید دفتر مشاوره و آموزش فلسفه‌ی زندگی و مهارت زندگی‌اش را در تورنتو افتتاح کند؟ چرا آدم‌ها اینطور هستند؟ چرا زر می‌زنند و دیگران را سردرگم می‌کنند و خودشان یک کار دیگر می‌کنند؟
خودم را نمی‌شناسم. این زن از شکل افتاده و قراضه و خسته‌ای را که از خودش راضی نیست. از زندگی‌اش. از صبح تا شب به فکر «نان» و «خانه» و «ماشین» و «مناسبات فامیلی و اجتماعی» بودن. از هیچ‌کجای این زندگی راضی نیست و خودش را باخته. زه زده. عین بستنی آب شده و روی زمین وا رفته.
این تصویر زشت پنکیک زده را با عینک کائوچویی مشکی، پوشیده در لباس کارمندی در دستشویی طبقه اول یک ساختمان 13 طبقه نمی‌‌شناسم دیگر.
و آدم‌ها از دور و برم عبور می‌کنند. مشکلی نیست. مشکلی نیست معمولاً البته. به جز وقت‌هایی که در آینه نگاه می‌کنم. آینه می‌ترساندم.
دیشب از معده درد گریه می‌کردم. همیشه معده‌ی ضعیفی داشته‌ام. کمی ارثی است. کمی عصبی. کمی محصول بد غذایی. کمی به بی‌تجربگی والدین‌ام در تغذیه‌ی اولین کودک‌شان برمی‌گردد. آن هم در خراب‌شده‌ی دور از دنیایی مثل «بوشهر»، بدون پدر بزرگ و مادر بزرگی که راهنمایی‌شان کنند. «داشتی می‌مردی، دکترها ازت قطع امید کرده‌بودند. روده‌هایت لیز شده‌بود...». خودشان می‌گویند. نمردم. اما حالا دارم می‌میریم. جداً حس می‌کنم مرگ‌ام نزدیک است. نه به سبک آن یارو «هافمن» در «سینکداکی نیویورک»، که همه‌اش مدفوع‌اش را تشریح و بررسی می‌کرد و همه‌اش می‌گفت که دارد می‌میرد و نمی‌مرد و وسواس عجیبی در «اصل بودن» همه‌چیز داشت. این یکی آخری را البته شبیه‌ایم. دیروز یک نوت در گوشی‌ام تایپ کردم:
«توی هر کاری آخرِ آخرش یک حدی از «تحمل کن» و «چاره  چیه، همه‌ همینن» و بزن دررویی هست. ایده‌آلیسم به چه کاری می‌آید پس؟»
داشتم از سر کار برمی‌گشتم و چند دقیقه قبل‌اش بحثی با رئیس‌ام داشتیم که چرا یک کارمند جزء باید حرف زور غیر قانونی بشنود و کار مفت و غیر قانونی و شخصی برای رؤسایش بکند و چقدر باید باج بدهد به خاطر اینکه دست‌اش به رئیس کل نمی‌رسد و اگر هم برسد، یارو اینقدر وقت ندارد که پای مسائل جزئی یک کارمند جزء بنشیند و هیچوقت مدیر ارشد را ول نمی‌کند و کارمند جزء را بچسبد. شکایات را به طور پلکانی باز هم به همان مدیران جزء و جزءتر پاس می‌دهد و باز کارمنده می‌ماند و همان مدیر کارشکن و زورگو که حالا باید انتقام هم پس بدهد بابت شکایت‌اش به مقام بالاتر.
یک ساعت بحث کردیم و جمع‌بندی این شد که همه همین کار را می‌کنند و روال سازمانی همین است و همه‌جا همین‌طور است و اعتراض و سرپیچی فایده‌ای ندارد و برای ضعفا هیچ قانونی در کار نیست. هرکس هر طور بخواهد در جهت منافع شخصی‌اش ازشان استفاده می‌کند. مثلاً شنیده‌ام که یکی از مدیران جزء، از یکی از کارمندان خدمات می‌خواهد که ماشین شخصی‌اش را در پارکینگ محل کار برایش بشوید و همین آن یکی مدیر را هم ترغیب کرده که از آن کارمند بینوا بخواهد ماشین او را هم بشوید و اگر نشوید، کار به شکایت به مقام بالاتر می‌کشد و کسی که این وسط به گـ.ا می‌رود، کارمند جزء است. به مقام بالاتر نمی‌گوید چرا کار شخصی به این دادی، به یارو می‌گویند چرا کار شخصی از آن قبول کردی که حالا باعث قانون‌شکنی و بد عادتی دیگران شود؟! یا مثلاً همان مدیر، یکی از کارمندان خدمات را به آوردن یک ماشین‌لباسشویی از مغازه تا خانه‌اش مجبور کرده، یا آن یکی را برای چاپ جزوه‌ی یک استاد دانشگاه‌اش (احتمالاً برای پاچه‌خواری و گرفتن نمره قبولی پایان ترم) تا ساعت 8 شب توی اداره نگه‌داشته.
بیرون آمدنی فقط داشتم به این فکر می‌کردم که چرا تمام راه‌ها به این ختم می‌شود که ایده‌آلیسم غلط است و هیچ قانونی در کار نیست و قانون و عدالت فقط برای قوی‌ترهاست و ضعفا باید زیر پا له شوند و شکایت هم فقط نتیجه عکس می‌دهد.
چاره چیست؟
چکار می‌شود کرد؟
این‌ها جواب‌‌هایی است که مرتباً می‌شنوم. به زنک می‌گویی چرا می‌ایستی و از شوهرت کتک می‌خوری؟ همین را می‌گوید.
به رئیس‌ات می‌گویی که چرا کارهای شخصی دیگران را می‌گیری و به من ارجاع می‌دهی؟ همین را می‌گوید.
توی نانوایی، به کیفیت بدِ نان اعتراض می‌کنی، نفر پشتی همین را می‌گوید.
اصلاً یک جوری شده که یک عمر چیزهای مزخرف و غلطی به نام اخلاقیات و درست و غلط یادت داده‌اند، و حالا که موقع امتحان شده، سؤالات از توی یک کتاب دیگر آمده که محتویات‌اش کاملاً برعکس این یکی است!
اگر بنا بود که منبع امتحان یک چیز دیگر باشد، پس چرا یک عمر این کـ.سشعر را توی مغز ما کردید؟ اگر واقعیت یک چیز دیگر است و برای زنده ماندن باید با قوانین واقعیت و دنیای واقعی آشنا بود، چرا توی کتاب‌ها نوشتید که درست‌اش یک چیز دیگر است. درست‌اش به درد کی خورده تا حالا؟
وسط‌های زندگی آدم به یک صحرای خشک و بی آب و علف می‌رسد که دیگر شوخی سرش نمی‌شود. هر کسی به فکر نجات جان خودش است. هر کی می‌رود سی خودش. دوستان، فراموش‌ات می‌کنند. روابط خانوادگی برایت معنای دیگری پیدا می‌کنند. اگر زیادی بهشان وابسته بوده‌ای، متوجه می‌شوی که آن‌ها زیاد به تو وابسته نیستند، بلکه به کسان دیگری وابسته هستند (مثل زن یا شوهر یا بچه‌ی خودشان). اگر زیادی ازشان دوری کرده‌ای، متوجه می‌شوی که کلاً تنهایی و بد نیست رشته‌های گسسته را دوباره  گره بزنی مهمانی‌های مزخرف‌شان را تحمل کنی و ناز و غمزه‌شان را بخری برای روز مبادا. دوستان زیاد و توقع کم، تبدیل به دوستان کم و توقع زیاد ازشان می‌شود. شغلی که می‌خواسته‌ای و رشته‌ای که باید تویش دکترا می‌گرفته‌ای و جایی که قرار بوده زندگی کنی، تبدیل شده به چیزهای کمی که ازشان ناراضی هستی ولی کاریشان هم نمی‌توانی بکنی. توقع‌ات از خودت هم پایین می‌آید. شل می‌کنی و دست به دیوار می‌گذاری و به خدا توکل می‌کنی. متوجه می‌شوی یک چیزهایی بوده که از اولش هم سهم و حق تو نبوده. توهم داشته‌ای اگر فکر می‌کرده‌‌ای باید به دست‌شان بیاوری. از سر و کله‌زدن با دیگران و بحث‌های الکی برای تغییر دنیا دست برمی‌داری و به تولید خاطرات کوچک و لذت‌بخش قناعت می‌کنی. به خوشگذرانی‌ها و هوس‌بازی‌های مسخره و بی‌اهمیت.
بعد آنجاست که اخلاقیات و ایده‌آلیسم دیگر به دردت نمی‌خورد و به «چیزی که داری» اکتفا می‌کنی. متوجه می‌شوی که «حقیقت»، در این صحرای محشر حتی یک قطره آب دست‌ات نمی‌دهد. پس بهتر است کیونِ همان«واقعیت» را دستمال کنی.
تا حالا فکر می‌کرده‌ای یک چیزهایی را «داری».
یک چیزهایی را قرار است «داشته باشی».
از یک چیزهایی هم بدت می‌آید و بهشان «احتیاجی نداری».
بعد، همه‌ی این گزینه‌ها به هم می‌ریزد و وارونه می‌شود. انگار وارد شهری شده‌ای که خانه‌هایش از سقف آسمان آویزانند و همه‌ی ارزش‌هایش برعکس جاهای دیگرند و آدم‌هایش روی دست راه می‌روند و از ماتحت، غذا می‌خورند.

زندگی توی هر دهه چیزهای جدیدی برای رو کردن دارد. باشد. شما هیجان‌انگیز. شما تازه به تازه، نو به نو. اما اگر قرار است دانسته‌های یک دهه از زندگی‌ات، به درد دهه‌ی بعد نخورد، پس تجربه و سنت و تاریخ و اینهمه دانش و آگاهی به چه دردی می‌خورد؟ پس چرا برای آموزش بچه‌های‌مان اینهمه صغرا و کبرا می‌چینیم و طفل معصوم‌ها را به سیخ و سلابه می‌کشیم؟ ول‌شان کنیم بگذاریم خودشان بروند وسط زندگی ببینند چی غلط است و چی درست.
____________________________________________
پ.ن: این یادداشت مال چند روز پیش است (از لحاظ برف)!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر