یک چیزی درون من در مقابل پوچی «مقاومت» میکند. نه در جهت «معنا دادن»، بلکه در جهت «دوری» از آن و نگاه کردن به سمت دیگر. حتی نه به معنای «انکار» آن. میدانم درون چیزها، درون رفتار آدمها، درون زندگی، پر شده از پوچی. مالامال... سرریز... اما دارم سعی میکنم از آن احتراز کنم.
مثلاً اینطوری که الأن که مامانام زنگ زده و مثل همیشه بهم یادآوری میکند که به زنبرادرم (و نه برادرم) زنگ بزنم و حال بچهاش را که الساعه سرماخوردگی شدید دارد و ریهاش چرک کرده و پنج شب است که تب دارد و توی بیمارستان بستری شده و من نمیدانستهام، زنگ بزنم و محض «خودشیرینی» و به رُخ کشیدن «انجام وظیفه»ام، حال بچه را بپرسم... دارم مقاومت میکنم و گوشی را برداشتهام و الکی سرم را به بازی نصب شده روی آن مشغول کردهام. معلوم نیست کِی بتوانم این دیوار را بشکنم و زنگ بزنم به آن زنک و حال بچه را بپرسم.
مثلاً اینطوری که در مهمانی نهار روز عید ولادت پیامبر در خانهی مادربزرگ که همه سعی دارند جلوی خالهی آمریکایی (اسم خواهر مادربزرگم که سی سال است توی آمریکا زندگی میکند را این گذاشتهاند که با خالههای دیگرم قاطی نشود) ژانگولر بزنند و خودشیرینی کنند و برقصند و شاباش بگیرند، من خودم را کنار میکشم و برعکس همه، سرم را توی گوشیام میکنم و سرم را به یک جور بازیِ جور کردن خانهها کنار هم گرم میکنم و تابلو میشوم (نمیدانم به اینجور بازیها که برپایه جور کردن یک ست سه تایی کنار هم و ترکیدنشان و جانشین شدنشان با مهرههای جدید است چه میگویند). آیا این حرکت من یک اعتراض است؟ اعتراض به چی؟ چرا اعتراض، و چرا همراهی نه ؟ نمیدانم. من اینطوریام.
اولش بدون اینکه بخواهم نزدیک خاله آمریکایی مینشینم. یعنی در واقع جای دیگری پیدا نمیکنم. شاید هم خالی بودن یک جا نزدیک او، به معنی این است که همه از دستاش فراریاند و ترجیح میدهند نزدیکاش نباشند که بهشان گیر بدهد. خیلی زود علتاش را متوجه میشوم. خرج نهار را خاله آمریکایی از کیسه مبارک داده و خودش هم یکهو بدون خبر ظاهر شده و به هیچکس نگفته که میآید که برایش چیزی نیاورند و این مهمانی در واقع یک جور سفرهی مناسبتی و مولودی است و با یکی از خالهها که از همه بیشتر خودشیرین و زبانباز است قرار داشتهاند که مولودی بخوانند و تمام اعمال و ادعیه و اشعار مرسوم در اینجوری مولودیها را اجرا کنند. موقعی متوجه وخامت اوضاع میشوم که دیگر درون زنجیرهی مناسک گیر افتادهام و راه خروجی نیست.
دعای توسل: بگرد به این سمت و ترجیع بند را تکرار کن: يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ. بگرد به آن سمت و تکرار کن. حالا این طرف. حالا آن طرف... کسی حق اعتراض ندارد. میهمانی صمیمی خانهی مامانبزرگ، شده سفرهی مولودی خانم جلسهای آمریکایی. هیچکس نطق نمیکشد، چون که خاله پولدار است و دست به جیب و همیشه برای همه سوغاتی میآورد و اگر جلویش خوشرقصی کنی، بر سرت اشرفی میریزد.
وسط دعا که گشتهاند نمیدانم به کدام سمت، برمیگردم و به بقیه نگاه میکنم. چند نفر دارند زیرزیرکی پوزخند میزنند و به نگاه من پاسخ میدهند، که یعنی ما هم ناراضی هستیم ولی چارهای نیست. به زن برادرم نگاه میکنم و میبینم بچه به بغل دارد لبهایش را الکی تکان میدهد و ژست آدم متوسل را به خودش گرفته، در حالی که میدانم دکمهی Recاش همیشه توی خانوادهی شوهر پایین است و همهچیز را ضبط میکند که بعداً توی دعواهایش با برادرم یا مثلاً توی وراجیهای صبح تا شباش با خواهرانش، دست بگیرد. موجود جالبی است. با آنهمه تنفر از ما، میتواند بیاید اینطور بنشیند سر مبل و توی چشم ما نگاه کند و فاز همراهی بگیرد و توی دلش چیز دیگری بگذرد. اگر او میتواند، چرا من نتوانم؟ چرا من ساز مخالف بزنم و همه را علیه خودم بشورانم؟ چرا ادای روشنفکرها را در بیاورم، آنهم میان این آدمهایی که خودم خبر دارم بیشترشان هشت سال پیش و چهار سال بعدش، به «ا.ن» رأی دادند و هنوز هم توی مهمانیها سخنرانیهای پرشور و سفت و سخت در حمایت ازش میکنند؟ چرا من همیشه گاو پیشانی سفید باشم؟
من هم بنا میکنم لبهایم را تکان دادن. چه ضرری دارد؟ چند دقیقه بیشتر که نیست. هست؟ ادا در میآورم. مثل همه. بگذار همرنگی کنم و میان بقیه محو و ناپیدا باشم.
اما بعدتر وقتی با اشاره و صدای نجوا گونه حال دختر خالهی ساکن همدانام را که تازه عروس شده میپرسم و دلیل اینقدر لاغر شدناش را میپرسم... خاله آمریکایی تشر میزند به هر دویمان و به دستاش به عنوان متهم بهمان اشاره میکند که چرا وسط مراسم حرف میزنیم؟... و بعدتر که دختر دایی مامان تلفناش زنگ میخورد و انگار برادر کوچکترش که نگراناش هستند خبر میدهد که خانه است و دخترک به مادرش اطلاع میدهد، باز خاله آمریکایی رو ترش میکند و لب ورمیچیند و بلند بلند غر میزند و دخترک را خطاب قرار میدهد که چرا با گوشیاش حرف میزند و مگر «حاجت» نمیخواهد؟... دیگر قاطی میکنم. نمیشود. نمیگذارند. توهینهایشان دیگر دارد از حد میگذرد. مگر اینجا کلاس درس ابتدایی هست و خاله آمریکایی معلم ماست که به خودش حق میدهد انگشت اتهام به سمت حضار بگیرد و بلند بلند بهشان اعتراض کند و محکومشان کند و آبرویشان را سر چوب کند؟
کمکم با مزهپرانی و شوخی و متلک و هرهکره، مجلس را دست میگیریم و قضیه از دست خاله آمریکایی خارج میشود و بغاش میرود توی هم. قیافهاش طوری است که انگار که دارد توی دلش میگوید: پولاش را من دادم! مال خودم است!... و پاهایش را زمین میکوبد.
بعد سریع سفره را پهن میکنند و خاله صلواتی (خالهی خودشیرینام) باز ریسهی صلواتهایش را دست میگیرد و حالا نباف و کی بباف. از دست او هم با شوخی و لودگی در میرویم و بعد از نهار در زاویهی اتاق اِل شکل، جایی که نتواند مرا ببیند مینشینم و سرم را توی گوشی میکنم.
بقیهی قضیه تقریباً مثل یک جور «گـ.ه نخور» به خاله آمریکایی و خاله صلواتی است. یعنی همه جوری وسط میریزند و بزن و برقص راه میاندازند که این دو تا دیگر نمیتوانند فضا را روحانی و قدسی کنند و ریـ.ده میشود توی برنامههایشان.
و رقص! متوجه میشوم که شور عجیبی در رگهای همه دمیده شده و جوری سر و ته را تکان میدهند انگار شب عروسی بابایشان است! بله! به خاطر خاله آمریکایی است که دست به جیب و شاباش بده است. حتی پسر داییام زرنگی میکند و به طور کاملاً ابتکاری میپرد از سر کوچه یک کیک حاضری میخرد و میگوید که امروز تولدش است و با کیک همینطوری دور اتاق میرقصد. آنوقت این پسر دائی کوچولوی بنده که عشقِ روز تولدش را دارد، یک نرهخر سبیل گندهی یک متر و هشتادی است که به تازگی یک سبیل مسخرهی دون ژوانی (پوارویی) هم گذاشته و گوشههایش را به بالا تاب داده و هر کس میبیند توی دلش میگوید: عه! چه ....ـیری!
حکایت تولد هم که معلوم است چرا یکهو علم شده: به خاطر خاله آمریکایی و کادوی تولد!
اصلاً این خاله آمریکایی عین یک تکه شیرینی (شما بخوانید گـ.ه) شده که مگسها دورش جمع شدهاند. تازه اصرار دارند که هر که را هم در حاشیه است (مثل من)، وسط بکشند و برقصانند. انگار که: ما اصلاً ضایع نیستیم و این کاملاً عادی است و همه دارند همین گـ.هی را که ما میخوریم، میخورند.
تمام اینها آن لحظه به خودآگاه من نمیآید. بلکه کاملاً ناخودآگاه از «یک چیزی» رَم میکنم و خودم را کنار میکشم. یک چیزی که بعدها که با خودآگاهام تحلیلاش میکنم، درمییابم که خودِ خودِ گـ.ه است. خالصترین گـ.ه. و من، مثل کسی که خواب باشد و کسی یک تکه گـ.ه را جلوی بینیاش بگیرد، با سلولهای مغزم، بدی و پلیدی و تحملناپذیر بودن این چیز را حس میکنم و روی در هم میکشم و تمام صحنههای بد و پلشت، قاطی خوابهایم میشود. اما باید طول بکشد که از خواب بیدار بشوم و با چشم باز آن چیز را ببینم و علت ناراحتیام را بفهمم.
رفتار این جماعت حالام را به هم میزند. من سعی میکنم... من دارم با منتهای توانام سعی میکنم که بفهمم... که همسرایی کنم... که همرنگی کنم... که چادر سیاه بر سر بکشم و صورتم را با ذغال سیاه کنم و در تاریکی گم بشوم اما...
سپیدی چشمهایم را که توی تاریکی مثل دو تا فانوس میدرخشند، چکار کنم ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر