دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۴

407: تقصیر مادرش است

«تقصیر مادرش است
دیروز ناگهان این جمله مثل پیامی الهی بر من نازل شد. یک نوع شهود بود در واقع. این داستان مربوط به یکی از همکاران مؤنث (زن؟ ماده؟) اداره‌ام می‌شود (اگر خواسته باشید بدانید. اگر نه هم مجبورید بدانید. برایتان لازم است.) که عاشق یکی دیگر از همکاران‌ام (مرد؟ مذکر؟ نر؟) شده. خوب؟
از این دسته آدم‌هایی است که وقتی عاشق می‌شوند، همه را شریک غم خودشان تصور می‌کنند و مدام پیش بقیه چسناله‌های عاشقانه می‌کنند. بی‌دلیل هم نبوده لابد. اولش توقع داشت یکی از ما چسناله‌هایش را به گوش پسره برسانیم و واسطه بشویم. بعد هم لابد فکر کرد ما به موضوع علاقمند شده‌ایم و سخت با آن درگیر شده‌ایم که بدانیم آخرش پسره به این پا می‌دهد یا نه و حق مسلم ماست که از سیر و سرانجام قضیه مطلع بشویم.
اولش هرچه از توانش برمی‌آمد صرف انتقال احساسات پاک‌اش به من کرد. چون هیچ عکس‌العملی از جانب من ندید (اعم از حرف زدن با پسره و واسطه‌گری)، دست به دامان همکاران خانم دیگر شد. این‌ها هم الحق برایش کم نگذاشتند و به هر شیوه‌ای توانستند سفارش این را پیش پسره کردند و اصلاً شما بگو انگار که دختره را گذاشتند توی دیس و به پسره تعارف کردند. پسره هم گفت: مرسی. میل ندارم.
حالا اینکه این به چه طرق محیرالعقولی به پسره گرا داده بود و پسره به چه طرق خارق‌العاده‌ای این را پیچانده بود خودش داستانی دارد. از کادوی تولد، کیف چرم برای طرف خریدن بگیر و برو تا انجام مفتی کارهای پاورپوینت دانشگاه پسره. پسره هم برایش طاقچه‌بالا گذاشته بود و این چاق است و اصلاً من به چشم خواهرم به این نگاه می‌کنم و خودم 6 تا خواهر دارم عین پلنگ که برایم «زن» پیدا می‌کنند، دیگر نیازی به شماها (همکاران خانم‌ام) ندارم که به فکرم باشید!
آخرش دسته‌جمعی به این نتیجه رسیدیم که دیگر کافی است و پسره این را ابداً نمی‌خواهد و هیچ حقه‌ای هم جواب نمی‌دهد و بهتر است بیشتر از این غرورش را نشکند و خودش را ضایع نکند.
راستش قبل از هر چیز تکلیف خودم را با این قضیه روشن کنم که: از نظر من این دختره با آن هیکل گنده و سن 27 ساله‌اش، با چنین رفتار جنـ.سی عجیب و غریبی که از خودش نشان می‌دهد، فقط دنبال شوهر است و لاغیر! عشق و این حرف‌ها هم فقط توجیهاتی هستند که دخترهای جلفی که دنبال شوهر هستند و خودشان را برای پیدا کردن شوهر به هر دری می‌کوبند، جور می‌کنند که احساس همذات‌پنداری دیگران را با خود همراه کنند.
خلاصه اینکه دیروز ظهر توی نهارخوری داشت برایمان تعریف می‌کرد که پایش وسط خیابان پیچ خورده و داشته تصادف می‌کرده و یک راننده‌ی بدبخت از همه جا بی‌خبری برای اینکه به این نزند کوبیده به یک ماشین دیگر و وسط خیابان قشقرقی به پا شده که بیا و ببین. (حالا اینجا را نگه‌دارید تا برگردم.) بعد هم یک آه جگرسوز کشید و گفت: اگه بدونه به نظرتون چی میگه؟ شماها بهش بگید ببینید چی میگه.
من هم بی‌تعارف و به مسخره گفتم: به نظر شما به «چپ»اش حواله می‌ده یا به «راست»اش؟!
این‌ها ترکیدند از خنده و این رفت توی خودش. دیدیم ساکت شده، و پرسیدیم ناراحت شدی؟ گفت نه و به روی خودش نیاورد. بعد لپ‌هایش قرمز شد و چند دقیقه بعد جلوی آسانسور گفت که حال تهوع گرفته و دوید به سمت دستشویی و بعد هم تا نیم ساعت بعدش ما داشتیم چای و نبات توی حلق‌اش می‌ریختیم و روی مبل خوابانده بودیم و پاهایش را بالا گذاشته بودیم و تسلایش می‌دادیم و می‌پرسیدیم که یکهو چه‌ات شد؟ و این می‌گفت که نمی‌داند و لابد فشارش مثل همیشه افتاده. اما آخرش که باز یک شوخی درباره پسره باهاش کردیم، دیگر تحمل نکرد و ترکید و زد زیر گریه. باورمان نمی‌شد اما راستی راستی داشت هق‌هق می‌کرد. جوری گریه می‌کرد که انگار یکی از نزدیکان‌اش مرده.
دوباره شروع به نصیحت‌اش کردم و باز دوستان در دفاع از او برآمدند که تقصیر خودش نیست و «عاشق» است و منطق ندارد. بهش گفتم این ‌کارها که او می‌کند و اینجور عاشق شدن و بی‌منطقی مال دخترهای 14 ساله است، نه او که الساعه 27 سال‌اش است. باز دوستان در مقام دفاع برآمدند و فرمودند که این الأن «آینده‌نگری» و «حفظ غرور زنانه» و «در نظر گرفتن موقعیت مالی پسره» را سرش نمی‌شود و هرچه هم ما بگوییم به حال‌اش فرقی نمی‌کند چون «عاشق» است. من پاشدم به یک بهانه‌ای جمع کردم و آمدم اتاق‌ام، چون دیگر حوصله شنیدن این خزعبلات را نداشتم. چه حرف‌ها! «عاشق» است!
یک ساعت بعد یکی از دوستان آمد و باز حرف این دختره شد و از قول او تعریف کرد که مادرش وقتی صحنه تصادف را دیده، قلب‌اش درد گرفته و گفته تقصیر این پسره است که تو موقع رد شدن از خیابان حواست نیست و... کلی پسره را نفرین کرده.
«کلی پسره را نفرین کرده»
به این عبارت فکر کردم و چیزهایی از ذهن‌ام گذشت:
اول‌اش حیرت کردم که چطور واکنش یک مادر عاقل و منطقی می‌تواند این باشد که پسری را که هیچ تعهدی در قبال دخترش ندارد و هیچ قولی هم بهش نداده و اصلاً هیچ صنمی با دخترش ندارد، به خاطر حواس‌پرتی دخترش «نفرین کند»؟
«نفرین کردن» فعلی است که فقط از آدم‌های احمق و خرافاتی برمی‌آید که جربزه‌ی انجام هیچ واکنش دیگری را در خودشان نمی‌بینند. نفرین کردن مال آدم‌های سطح پایین و کم‌سواد و بدبخت است که معتقدند با این کار ضرری به طرف می‌زنند و در عین حال از اینکه «حق صد در صد با خودشان است» هم مطمئن نیستند و راه بی‌خطر را به جای واکنش جدی انتخاب می‌کنند.
چطور اولین واکنش یک مادر می‌تواند این باشد؟ مثلاً می‌توانست دخترش را نصیحت کند. می‌توانست بزند توی دهان‌اش. آن وقتی که دخترش آمد پیش‌اش و گفت که پسره، پدر ندارد و 6 تا خواهر پلنگ دارد که دوتایشان هنوز توی خانه‌اند و این وظیفه خودش می‌داند که جهیزیه آن دو تا را هم بدهد، مادره باید می‌زد توی سرش که دختر جان مگر قحطی آمده است. غلط کرده‌ای که عاشق شده‌ای. مگر تو شخصیت و غرور نداری که خودت را به پای آدمی که محل سگ‌ات هم نمی‌گذارد انداخته‌ای؟ اگر دیگر اسم‌اش را پیش من بیاوری، من می‌دانم و تو...
و از این دست تهدیدها و ترعیب‌ها. خودمانیم، همه‌مان می‌دانیم که ترس‌های نوجوانی و جوانی‌مان از پدر و مادرها کاملاً بی‌جا بوده و حالا که به جای آن‌ها نشسته‌ایم و خودمان را از چشم آنها می‌بینیم، می‌فهمیم که حق داشته‌اند و الاغ‌های چموشی مثل ما را فقط می‌شده با تهدید و خشونت و ترعیب، کنترل کرد اگرنه همان‌وقت‌ها کار دست خودمان و خودشان داده بودیم.
پدر و مادر بودن سخت است. هیچوقت نمی‌دانی چقدر باید به فرزندت نزدیک شوی و باهاش همذات‌پنداری و همدردی کنی. اگر ازش فاصله بگیری و بهش جرأت درددل ندهی، ممکن است بدون خبرِ تو، یک بلایی سر خودش بیاورد. اگر زیاد بهش میدان بدهی که هر حرفی را جلویت بزند و هر جور احساس کـ.سشری بهش مستولی شده را توی رویت بریزید بیرون، پررو می‌شود و تمام حریم‌هایتان از بین خواهد رفت و حالا دیگر فکر می‌کند تو یک دوست هم‌سن و سال‌اش هستی و حق نداری نصیحت‌اش کنی و مطمئناً به اندازه‌ی خودش می‌فهمی. بعد هم وقتی که به هر حال به حرف‌ات گوش نخواهد کرد و هر غلطی دلش می‌خواهد می‌کند، چه فرقی می‌کند که تو هم قاطی این حماقت‌اش بشوی یا نه؟ لااقل بگذار فاصله و ابهت‌ات را حفظ کنی که از روی تو خجالت بکشد و از ترس تو یک کارهایی را نکند.
اما مادر این دختره از راه «مادر خوب» بودن وارد شده و دل به دل این داده و کیون‌شان را به هم چسبانده‌اند و این از جلف‌بازی‌هایش برای مادره گفته و مادره هم به جای از جا جستن و نشان دادن علامت مخصوص حاکم بزرگ، تأییدش کرده و گذاشته که اینقدر حماقت کند و کوس رسوایی‌اش عالم را بردارد.
خجالت‌آور است. اصلاً یادم نمی‌آید که بابت اینکه مادرم سنگ‌صبور عاشقی‌هایم نبوده، ازش دلخور شده باشم. یا مثلاً از پدرم (که بابت هرچیز دیگری غیر از این ازش متنفرم) عقده‌ای به دل داشته باشم که چرا در آن سن باید اینقدر مثل سگ ازش می‌ترسیدم که عشق و عاشقی کوفت‌ام بشود. الأن که فکر می‌کنم حق کاملاً با آنها بوده و حتی بیشتر از این‌ها باید سختگیری می‌کردند. کما اینکه شاید در آن صورت حق انتخاب و زندگی آزادانه را از من می‌گرفتند و شخصیت‌ام بیش از اینکه حالا هست ضعیف و وابسته بار می‌آمد. اما در هر صورت همدلی و صمیمیت بیش از حد در حیطه‌ی احساسات را بین والدین و جوان، اصلاً تأیید نمی‌کنم. نتیجه‌اش همین می‌شود که دیدید.
بعد پرسیدم این دختره خواهر ندارد؟ دوست‌مان گفت، نه و یکدانه دختر است. یادم افتاد که شبیه این قضیه یک بار دیگر هم تکرار شده است. دختر پسرعمه‌ام به خاطر حماقت مادرش، و تربیت غلط او بـ.گا رفت. هم‌سن و سال من بود و چند کلاس ابتدای و راهنمایی و دبیرستان هم‌کلاس هم بودیم و در جریان عاشقیت‌هایش هم بودم تا زمانی که عاشق یکی از پسرهای فامیل شد و مادره به جای اینکه نصیحت‌اش کند، هی نشست ورِ دلش و با هم چسناله‌های عاشقانه تفت دادند و هی ذوق کردند از ابراز عشق‌های آبکی پسره. بعد چه شد؟ پسره سر اولین پیچ قال‌اش گذاشت و از یک قهر موقت استفاده کرد و فی‌الفور رفت زن گرفت و دختره هم برای اینکه کم نیاورد به اولین کسی که برخورد، شوهر کرد و طرف معتاد از کار درآمد و کلی آزارش داد و برش داشت برد شهرستان و حالا هم بعد از 12 سال زندگی مشترک، با یک بچه 10 ساله دارد از یارو طلاق می‌گیرد.
به نظرم مادرهای اینطوری، خودشان عقده‌ی عشق و عاشقی دارند (در مورد فامیل خودمان این را خبر دارم) و با قاطی کردن خودشان در ماجراهای عاشقانه‌ی دختر یا پسرشان، سعی دارند جوانی از دست رفته‌شان را دوباره زنده کنند و احساس عشق را دوباره تجربه کنند. دلشوره، انتظار، نگرانی، تند شدن ضربان قلب، و تمام حس‌های هیجان‌انگیز را. غافل از اینکه جوانی و احساسات و عقده‌های آن‌ها و تجربه‌های نکرده‌شان، هیچ دخلی به تجربه‌های فرزندشان ندارد. الأن دور دورِ این جوان است و به جای هم‌بازی شدن با او، بهتر است کنار بنشینی و تماشایش کنی که چطور با مشکلات‌اش می‌جنگد و شکست می‌خورد و پیروز می‌شود. تو بازی خودت را از دست داده‌ای و این بازیِ یک نفر دیگر است.
کلید حل این معما، مادره بود. همه‌چیز به او برمی‌گشت. دلیل حماقت‌ها و جلف‌بازی‌های دختره، به سبکسری و بی‌توجهی مادرش برمی‌گشت. به عقده‌های فروخورده‌ی او که جوانی نکرده و دلش عاشقی می‌خواهد. هرچه هم که ما می‌گفتیم، فایده نداشت: مادرش پشت‌اش بود و تشویق‌اش می‌کرد به این حماقت.
متوجه شدم که «عشق» دیگر برایم هیچ معنایی ندارد. یعنی کلمه‌ای انتزاعی است که به هیچ مفهوم واقعی‌ای پیوند نخورده. مثلاً شما می‌گویی قندان و وجود قندان روی میز کار، شاهد این کلمه است. اما وقتی می‌گویی «عشق»، من هیچ گواه فیزیکی و واقعی برای این کلمه پیدا نمی‌کنم. عشق، معنایش را برای من از دست داده. دیگر درک‌اش نمی‌کنم و حتی از عاشق‌ها عـ.نم می‌گیرد.
در دهه سوم زندگی‌ام خیلی چیزهای جدید یاد گرفته‌ام  که در تقابل با چیزهایی است که در دهه دوم زندگی فکر می‌کردم فهمیده‌ام. یکی از آن چیزها این است که «عشق»، وجود ندارد. تمام‌اش تظاهرات جنـ.سی و هورمونی و عقده‌های فروخورده‌ی روانی زندگی ماست که در یک سنی مثل جوش‌های غرور جوانی ناگهان از زیر پوست‌مان بیرون می‌زند و می‌ترکد و التیام می‌یابد.
هیچ تقدسی در کار نیست.
هیچ درک مشترکی.
هیچ همدردی‌ای.
خودمان هستیم و برّ برهوت بی آب و علف زندگی که دزدیدن بطری آب یک نفر دیگر و دریدن گلوی‌اش، شاید چند روزی بیشتر زنده نگه‌مان دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر