دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۴

406: شوهرها باید دو شیفت کار کنند

فهمیده‌ام علت افسردگی روزافزون‌ام، این است که شوهرم هر روز تقریباً همزمان خودم از سر کار برمی‌گردد. 
بگذارید اینطوری توضیح بدهم:
دیشب به خاطر کارهایش که مانده بود و تلنبار شده بود، تا ساعت ٩ ماند. من اولش خواستم از فرصت استفاده کنم و بخوابم. بعدش هی به چیزهای مختلف فکر کردم و سوژه برای وبلاگ‌نویسی پیدا کردم و به سرم زد بروم یک چیزی در وبلاگ‌ام بگذارم. بعد یاد قضیه روشن کردن مودم و بالا آمدن کامپیوتر هندلی و وصل شدن فیلـ.ترشکن و این کوفت و زهرمارها افتادم و بی‌خیال شدم. بعد به سرم زد آشپزی کنم، که البته غذا توی یخچال داشتیم و به این نتیجه رسیدم که می‌ماند و خراب می‌شود. بعد نشستم یکی از فیلم‌های روی فلش مموری‌ام را دیدم. بعد به «میم» زنگ زدم و برایش تعریف کردم که یکی از کانال‌ها دارد یک پرستار بچه‌ی کمکی را نشان می‌دهد که کارش آموزش و کمک به مادرانی است که «کم آورده‌اند». از قضا مادر این برنامه، دقیقاً ویژگی‌های میم را داشت و مشکلات مشابهی هم داشتند و بچه هم دقیقاً مثل خواهرزاده‌ام، سرتق و لجباز و شلخته شده بود و خانه هم همانقدر کثیف و به هم ریخته بود و مادر هم فقط جیغ می‌زد (تنها کاری که تازگی از دست میم برمی‌آید).
متوجه شدم که ناخودآگاه بدون پاسخگویی به کسی و نیاز به فکر کردن، توجه کردن، حرف‌زدن، سیر کردن یا هر نوع رابطه‌ای با یک بدن دوم در خانه، برای خودم آزادم که هر کاری بکنم. و این «هر کاری» شامل خیلی چیزها می‌شود. کارهای عقب‌مانده. تماس با خواهرم و «راحت حرف زدن» (بی‌سانـ.سور). نوشتن و خواندن و رسیدن به خودم. و تمام این‌ها در مجموع، کارهایی هستند که خوشحال و راضی‌ام می‌کنند و کمی از بار استرس و نارضایتی از خود و فشاری که بر ذهن‌ام هست برمی‌دارند.
دینگ دنگ! من نیاز به کمی تنهایی داشتم و نمی‌دانستم.
مثل شنبه که وقت دکتر داشتم و قرار بود با مرخصی ساعتی کارم راه بیفتد که طول کشید و زنگ زدم سر کار و گفتم که نمی‌آیم و ناخودآگاه بقیه روزم خالی ماند. دیدم باران یکریزی می‌بارد و توی خانه دلم می‌گیرد. اصلا ًنمی‌توانستم بروم بنشینم توی خانه. با اینکه از چتر دست گرفتن و زیاد لباس پوشیدن و خیس شدن، خیلی بدم می‌آید و از روزهای بارانی دل خوشی ندارم، باز هم بین بد و بدتر، گزینه‌ی بد (ول گشتن و خرید کردن در خیابان) را انتخاب کردم. بعد متوجه شدم که چقدر دارد بهم خوش می‌گذرد:
هر چقدر دلم می‌خواست خرید می‌کردم. (بدون غرغر شوهر)
هر چقدر دلم می‌خواست برای انتخاب کردن وقت می‌گذاشتم. (بدون غرغر شوهر)
هر چقدر دلم می‌خواست جلوی ویترین‌ها می‌ایستادم و به لباس‌ها و آت و آشغال‌ها خیره می‌شدم. (بدون غرغر شوهر)
هر چقدر دلم می‌خواست برای پیدا کردن جنس مورد نظرم سماجت می‌کردم و بالا و پایین می‌رفتم. (بدون غرغر شوهر)
هر چقدر دلم می‌خواست جلوی پلاستیک و ابزار فروشی‌ها می‌ایستادم و با خیره شدن به چیزها (انگار که می‌خواهم فکرشان را بخوانم) آخرش جا و موردِ استفاده‌شان را پیدا می‌کردم و می‌خریدم‌شان. (بدون غرغر شوهر)
هر چقدر دلم می‌خواست توی پیاده‌رو چپ و راست می‌رفتم و چندین بار عرض خیابان را رد می‌کردم که مثلاً یک مغازه آن دست خیابان را هم ببینم و باز برمی‌گشتم این طرف و چند قدم جلو می‌رفتم و باز برمی‌گشتم عقب چون یادم می‌افتاد که فلان مغازه یک چیزی داشت که باید بیشتر بهش توجه می‌کردم. (بدون غرغر شوهر)
کسی گرسنه‌اش نبود. خودم بودم که گرسنه بودم و می‌توانستم با خودم کنار بیایم. می‌دانستم گرسنگی بهانه‌ای برای ممانعت از خرید و غر زدن و به زور سوار ماشین کردن من و خانه بردن‌ام نیست. هیچ‌کس کنار گوش‌ام نق نمی‌زد و بازویم را نمی‌کشید و بین من و ویترین‌ها قرار نمی‌گرفت که مسیر نگاه‌ام را سد کند. خودم بودم که تصمیم می‌گرفتم کی برگردم و کی کافی است.
خرید روز شنبه (اگرچه چیز خیلی زیادی هم نخریدم) ولی کارساز و عاقلانه و درست و منطقی بود. چون که یک مداد چشم و یک مداد ابرو می‌خواستم که نرمی و سختی و چربی و خشکی و رنگ و قیمت مورد خواست مرا داشته باشند که عاقبت پیدایشان کردم (در سه بار خرید قبل از آن که شوهرم حضور داشت، نگذاشت که درست بگردم و تمرکز کنم و مدادهایی را که می‌خواستم پیدا کنم). یک آبپاش و چنگک برای سرخ‌کن و سوزن و نخ و چند شیشه متوسط برای ادویه هم می‌خواستم که شوهرم نمی‌گذاشت بخرم. چرا؟ چون گران بودند؟ چون لازم نداشتم؟ چه می‌دانم مردها چه فکر می‌کنند. از نظر آن‌ها همه‌ی اجناس یا گران هستند، یا احتیاجی بهشان نیست و یا می‌شود چند ماه دیگر هم برای خریدن‌شان صبر کرد. هیچوقت نمی‌توانی به یک مرد بفهمانی که «چیزی را که احتیاج داری، عاقبت خواهی خرید، چه حالا و چه چند ماه دیگر. فقط این وسط بارها و بارها از فقدان آن چیز اعصاب‌ات به هم می‌ریزد و بهش غر خواهی زد. دیر و زود  دارد، اما سوخت و سوز نه.»
متوجه شدم که چقدر به تنها خرید کردن و تنها در خانه برای خود بودن و حتی شاید تنها به تفریح و مسافرت رفتن احتیاج دارم. شاید چیزی که بین من و خواسته‌هایم قرار گرفته، حضور دائمی دیگران در کنارم است. صبح تا عصر، رئیس‌ام و همکاران‌ام. عصر تا شب، همسرم.
به نظرم هر آدم زنده، به دو ساعت تنهایی در شبانه‌روز احتیاج دارد. که افکارش را منظم کند. به خودش بپردازد. روی خواسته‌هایش تمرکز کند. روش درست انجام کارها را کشف کند. و خوب بله، بعدش می‌تواند همسرش یا فرزندش یا هرکس دیگر بیاید توی بغل‌اش بتپد و لیلی‌لیلی و گیلی‌گیلی شوند.
آدم باید هر زمانی و هر جایی از زندگی، تغییراتی در روش و برنامه روزانه‌اش بدهد و ببیند آیا اینطور بهتر نیست؟ آیا بیشتر خوش‌اش نمی‌آید؟ مثل آنطوری که آدم‌ها توی صندلی، چند دقیقه یک‌بار کیون‌شان را جابجا می‌کنند و از سِر شدن و خواب رفتن‌اش جلوگیری می‌کنند.

بله. اینطوری است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر