دیشب فیلم زندگینامه سالینجر را
دیدم (Salinger) و
متأسفانه تمام ابهت و جذابیت شخصیتاش برایم فرو ریخت.
سعی نکنید تسلایم بدهید و بگویید
چیزی نیست، یا برعکس، بهم بتوپید که مگر چه توقعی داشتهام و مگر فکر کردهام
نویسنده خداست و تقصیر خودم است که هاله تقدس بهش دادهام و بلا بلا بلا.
این چیزی است که هست: ما نوشتههای
یک نفر را میخوانیم و شخصیت او را از روی نوشتههایش تخمین میزنیم. به او اعتماد
میکنیم. خوانندهی ثابتاش میشویم. چون فیالواقع پشت این نوشتهها (چه بخواهیم
و چه نه) مؤلف نمرده است. حضور دارد و شخصیت ثابتی است. همانطور که فهیمه رحیمی و
ر.اعتمادی و م.مؤدبپور تا ابد همین خواهند ماند، سالینجر هم تا ابد سالینجر است و
هرچه بنویسد (به احتمال قریب به یقین) خوب خواهد بود (خودم میدانم که سال 2010
مرده است).
صفحهی ویکیپدیای فارسی نویسنده
حالم را به هم میزند. عمداً عکس نویسنده را در حالی گذاشتهاند که بچهاش را کول
گرفته و لبخند میزند. یعنی خیلی مهربانطور و خانوادهدوست. در حالی که حالا میدانم
سالینجر برای در امان ماندن خانوادهاش از خبرنگاران و ترکشهای شهرتاش بعد از
کتاب «ناتوردشت»، کنج عزلت نگزید. اصلا کنج عزلت نگزید! زیرزیرکی دختربچههای 18-14
ساله را بلند میکرد و میبرد توی غار تنهاییاش میخورد و بعد از مدت کوتاهی استخوانهایشان
را دور میانداخت، در حالی که مجابشان کرده بود که درباره او هیچچیز به هیچکس نگویند. پیرمرد بچه.باز!!!
در 22 سالگی عاشق اونا اونیل 16
ساله میشود (دختر نمایشنامه نویس معروف یوجین اونیل) و هنگامی که در جبهه جنگ حضور
دارد (حضور داوطلبانه به دلیل هیجان یا کسب اطلاعات یا ایجاد چالش روانی در خود)
دخترک به چارلی چاپلین شوهر میکند و سالینجر اولین شکست عشقی را میخورد!
ازدواج اولش با یک زن آلمان نازی
در جنگ جهانی بوده. آن هم در حالی که ایشان در گروه ضد اطلاعات ارتش و بخش بازجویی
نازیها خدمت میکردهاند و احتمالاً بازجویی این خانم با ایشان بوده و ازدواج با
او در آن دوره جرم و غیر قانونی محسوب میشده. در ثانی پدر سالینجر یهودی بوده و
ازدواج با یک نازی مشخصاً ایستادن رودرروی خانواده محسوب میشده. چند ماه بعد از
سیلویای آلمانی جدا میشود و مدعی میشود که صرفاً برای جاسوسی و کسب اطلاعات با
او ازدواج کرده و چیزهایی درباره گذشتهی او فهمیده که باعث شده طلاقش بدهد!
در سی و پنج سالگی هنگام گذراندن
تعطیلات کنار دریا دختربچهی 14 سالهای را میبیند که توجهش را جلب میکند. شما
یک مرد 35 سالهی از جنگ برگشته را تصور کنید که یک سال تمام در خطوط مقدم لابلای
خون و دست و پای قطع شده و انبوه اجساد کوت شدهی یهودیان در اردوگاههای کار اجباری
که سوزانده میشدند خدمت کرده و نهایتاً دچار فروپاشی عصبی شده و مدتی در
بیمارستان روانی تحت درمان بوده و مجدداً درخواست حضور در خط مقدم را کرده و به
اندازهی یک آدم 60 ساله تجربهی زندگی دارد و در 25 سالگی درست وسط میدان جنگ در
حال نوشتن رمان «ناتوردشت» بوده است. حالا این آدم دنیا دیدهی سرد و گرم چشیده،
لب ساحل یک دختر 14 ساله را میبیند که در حال و هوای بچگی خودش غرق است. مخ دخترک
را میزند. 15 روز، هر روز مدت طولانی با او قدم میزند و همصحبت میشود و
سرانجام وقتی او را به دست مادرش میسپرد، میگوید: من میخواهم با دختر شما
ازدواج کنم! (ولی نمیکند)
مدتی بعد دوباره با دخترک در شهر
قرار میگذارد و با او صـ.کس میکند (آن هم در حالی که باکره است) و فردا صبحش که
قرار بوده دخترک را با هواپیما روانه کند و خودش هم به یک جلسه کاری برسد، پروازش
به طور کاملاً تصادفی به تأخیر میافتد و خوشحالی بچگانهی دخترک از این موضوع
عصبانیاش میکند و تشخیص میدهد که باید دخترک را کنار بگذارد و به نویسندگیاش
برسد. برای همین او را زورکی توی یک هواپیما میچپاند و میفرستد پی نخود سیاه و
دیگر هیچوقت نمیخواهد که ببیندش، کات! توی فیلم، دخترک (که حالا 70-60 ساله است)
رو به دوربین میگوید که این تغییر آنی و حرکت عجیب سالینجر را اینطور برداشت کرده
که لابد دخترک بین او و کارش قرار گرفته بوده.
روابط بعدیاش از این هم داغانتر
است. اجازه ساخت فیلمی از روی داستاناش را به بریژیت باردوی زیبا میدهد فقط چون «دختر
بانمک و بااستعدادی است و محض خنده هم که شده به این یکی اجازه میدهم.» آنهم در
حالی که از زمان ساخت اولین فیلم از روی یکی از داستانهایش که با استانداردهای
سختگیرانه و وسواسش در حفظ خط به خط اثر نمیخواند، دیگر هیچگاه با سینماگران آشتی
نکرد و اجازه ساخت هیچ فیلمی را از روی آثارش به هیچ کارگردانی (حتی معروفترینشان)
نداد.
در 80-70 سالگی به یک زن خبرنگار
جوان اجازه مصاحبه با خودش را میدهد و از پل روی رودخانه محل اقامتش رد میشود و
بر سر قرار با دخترک میآید! آنهم کسی که قبل از آن با هیچ مرد خبرنگاری دیداری
نکرده است!
بعد هم رسوایی «جویس مینارد». دختر
18 سالهای که یکدفعه بابت چاپ یک مقاله معروف شده و عکساش رفته روی جلد یک مجله
معروف ادبی و چشمهای همه دنیا یکدفعه متوجه او شده. سالینجر به او نامه مینویسد.
سالینجر معروف که هیچکس را راه نمیدهد و به نامهی هیچ طرفداری جواب نمیدهد و
به هیچکس محل سگ نمیگذارد. مخ دخترک را میزند و مجاباش میکند که بار و بندیلش
را بردارد و برود سر یک تپه در یک روستای دور افتاده (غار تنهایی سالینجر) با او زندگی
کند. یک سال. بعد از یک سال هم سر قضیهی یک قرار کاری با دوستاناش، که دخترک را
با خودش برده و دخترک زیادی سادگی کرده و درباره مقالهاش در مجلهی معروف، وراجی
کرده (رفتاری که از هر بچهای که یکهو معروف شده کاملاً طبیعی به نظر میرسد) و سر
میز نهار آبروی او را جلوی دوستاناش برده، یکهو یک تیپا زیر کـ.ون دخترک میبندد
و یک پالتوی گران قیمت برایش میخرد و تنش میکند و میفرستدش لای دست بابایش!
کات!
بعد از 25 سال که دخترک هیچوقت هیچ
جا چیزی درباره او بروز نداده و ازدواج کرده و سه تا بچه دارد، یک روز در یک
مهمانی از یک پیرزن میشنود که: پس تو همونی هستی که با سالینجر بودی! خدمتکار منم
الان با سالینجره!
فقط فکر کنید چه حس حقارتی به آدم
دست میدهد. نویسندهی معروف. غول نویسندگی. قبلهی آمال تمام دنیا. نویسندهی «ناتوردشت»
و «فرانی و زویی» و «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» و «روز خوب برای موزماهیها» و
«عمو ویگیلی در کانه تی کت»... و حالا رابطه با یک دخترک خدمتکار!
رابطه پشت رابطه.
دختران جوانی که اغلب زیر 18 سال
دارند.
«الین جویس» (بازیگر یک برنامه معروف تلویزیون)
«کولین اونیل» (یک دختر جوان)
و زن رسمیاش «کلر داگلاس» که در
مدت زندگیاش با او ازش صاحب دو بچه میشود. بچههایی که اغلب پدرشان را نمیبینند.
چون خودش را در یک انباری وسط باغ زندانی کرده و هیچکس حق ندارد مزاحماش بشود و
مادر به تنهایی بزرگشان میکند. و کلر عاقبت از بار سنگین زندگی خسته میشود. از اینکه
شوهری ندارد و همهچیز را به تنهایی به دوش میکشد. و طلاق میگیرد و میرود.
سالینجر گویا حتی بر سر حضانت بچهها بحثی هم ندارد. بچهها متعلق به کلر هستند به
هر حال!
جویس (نویسندهی جوان که حالا مادر
سه بچه است و از رسواییهای سالینجر به تنگ آمده) قصد میکند که یک کتاب زندگینامه
بنویسد. و مینویسد. توی این کتاب اشارهای هم به رابطهاش با سالینجر میکند که
او را بسیار شاکی میکند و خبرنگاران و جامعهی ادبی و مردم علاقمند به ادبیات را
علیه جویس میشوراند.
چرا؟ چون نویسندهی ناچیزی مثل
جویس که فقط یکی از دختران بیارزش زندگی سالینجر بوده، جرأت کرده که چیزهای بسیار
خصوصی را از زندگی این غول ادبیات برملا کند و با آبروی او بازی کند. چون لابد
دنبال شهرت بوده. چون عقده داشته. یا هرچی. اما این چیزی از زشتی کار سالینجر در
اغفال دختران زیر 18 سال کم میکند؟ توجیهی برای شخصیت کثافت و روانی او میشود؟
همسرِ بد
پدرِ بد
پیرمردِ بچه.باز
اغفالکنندهی دختران جوان
مصاحبه کننده با دختران جوان
نامه نویسنده به دختران جوان
اجازه اقتباس از داستانهایش دهنده
به دختران جوان
شما به اینجور آدمی چه میگویید؟
منزوی؟؟؟
من بهش میگویم: ترسو. کسی که میخواهد
از بیماریهای روانی و فوبیاهایش و تمایل بیمارش به دختر بچهها، یک نقاب انزوا
بسازد و برعکس، توجه همه را طوری به این انزوا جلب کند که چیزهای دیگرش در کنار آن رنگ
ببازند.
چرا همه اینقدر درباره سالینجر حرف
میزدند؟ چون منزوی بود و به هیچکس (جز دختربچهها) اجازه ورود به حیطهاش را نمیداد.
چون هیچکس هیچچیز دربارهاش نمیدانست تا اینکه مارگارت (دخترش) و جویس مینارد،
یک چیزهایی را دربارهاش لو دادند.
حالا چه شده؟
به اسب شاه گفتهایم یابو؟
میخواهد باورتان بشود یا نه،
سالینجر هیچ گـ.هی نبود. تمام شخصیتهای خود عنِ خاص پندارش را از روی شخصیت
خودشیفتهی خودش الگوبرداری کرده بود. اینقدر خودش را توی کتابهایش تکثیر کرده
بود و اینقدر توی کتابهایش به شیوهی مونولوگ، برای خوانندگان منبر رفته بود، که
همه فکر میکردند خالق این شخصیتهای افسردهی ضد اجتماع، خودش یک پیامبری چیزی
است. اما نبود. خودش هم یک افسردهی مریض بود که به اطرافیاناش آسیب رساند و با
انزوای دروغی (مثل این زنهایی که کو.نشان میخارد و الکی با چادر، رو میگیرند
که بیشتر، مردان را جذب کنند) توجه خبرنگاران را به خودش جلب کرد.
من عاشق «ناتوردشت»ام. عاشق «هولدن
کالفیلد»م.
عاشق «ازمه»ام.
عاشق «فرنی و زویی»ام.
من آن مردی را که در «روز خوب برای
موزماهیها» گلوله توی سر خودش شلیک میکند دوست دارم...
اما باز هم سالینجر دیگر برایم هیچ
گـ.هی نیست.
زرت! همهاش ریخت پایین و خاک کف
کوچه شد.
یک عکس جالب هم پیدا کردم که سه هنرمند مشکوک به پدوفیلیا رو در کنار هم آورده:
رومن پولانسکی. وودی آلن. جروم.دی. سالینجر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر