شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

9: اندر معاني واژه‌اي به نام دوستي


من نگاه خاصی به «رابطه»، از هر نوعش دارم. از نظر من دوستی، عشق، سکـ.س، عادت و انواع دیگر رابطه در این کشور کوفتی قابل تفکیک نیست.
مثلاً به نظرم می بایست دوستی را از عشق و سکـ.س و تمام انواع دیگر رابطه تفکیک کرد.  چون دوستی شبیه یک جور آلیاژ با ارزش مثل طلاست، که هرچه خالص ترش کنیم، باارزش تر می شود.
البته این که ما چه قوم بی وضوح و مغشوشی هستیم و اخلاقیات مان چقدر درهم و برهم است، بماند تا بعد در موردش حرف خواهیم زد. و چه نظریات ارزشمندی در این حوزه نیز ارائه خواهم کرد.
و اما : دوستی...
شما به چه کسی می گویید دوست؟
ما هرکدام یک عالمه آدم الاف و بیکار و در به در، دور و برمان داریم که هروقت بیکار می شوند و هروقت تصادفی چشم شان به شماره ی ما توی گوشی مبایل شان می افتد، یک smsحواله مان می کنند که بدانیم هنوز زنده اند.
من یک عیب بزرگ دارم که دوستانم را عصبانی می کند. دیر به دیر زنگ می زنم و هیچ smsی را هم جواب نمی دهم. ایده ام این است که آدم هر وقت دلش برای کسی تنگ شد باید برود ببیندش، نه اینکه از سرِ (؟)گشادی گوشی را بردارد و یک sms بزند که یعنی: به یادت هستم. «دوست»، آن کسی است که به خاطرش به زحمت می افتیم و به خاطرمان به زحمت می افتد.
دوست، آن کسی است که بیش از همه کس تو را می شناسد و به خاطر همه چیزت ستایش ات می کند و از بودن در کنارت لذت می برد. با این تعریف، چند تا دوست واقعی دارید؟
هیچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچی!!!
 بدتر از همه این است که دوستان غیرهمجنس ات، بهت نظر جنـ.سی داشته باشند و کسانی هم که غیر هم جنس هستند و نظر جنـ.سی هم ندارند، همیشه یک فاصله ی ثابت را باهات حفظ کنند.
مثلاً همان استاد فلسفه ای که عرض کردم و تقریباً دو برابر سن مرا دارد، همیشه به عنوان یک زن، بین من و دانشجو های پسرش فرق می گذاشت و علی رغم اینکه مرا خیلی دوست داشت و به گفته ی خودش احترام بیشتری هم برایم قائل بود و از جهت هنری هم قبولم داشت، همیشه مثل غریبه ها باهام رفتار می کرد، انگار که روز اول است می بیندم. در حالی که من خصوصی ترین حرف هایم را پیشش گفته بودم...
اکثراً رفتارش به نظرم دور از ادب و توهین آمیز و غریب می آمد، ولی بالأخره زمانی رسید که کلید قضیه را پیدا کردم: جنـ.سیت. عین چی  از این می ترسید که توی آن سن و سال، به دختری ببندندش که نصف سن خودش را داشت! باید می دانستم.
افسوس که مرزهای بین ما آدم ها اینقدر لرزان و محو شونده است.
-       پانوشت:ابداً آدم باخدا و با اخلاق و متعهدی (به معنای عوام) نیستم. و واقعاً خیلی هم امکان داشته که گرفتار عشق کسی با شرایط استاد فلسفه ام بشوم. اما... آنقدر او را دوست داشته ام که هیچوقت دلم نیامده که عاشقش بشوم و دوستی مان را به گـ.ه بکشم. چون شروع عشق، پایان دوستی است. و اگر آن استاد فلسفه می دانست که چقدر دوستش دارم و برایش احترام قائل ام،قطعاً به من هم مثل خودش اعتماد می کرد و می گذاشت خودم انتخاب کنم که آینده ی دوستی مان را چطور رقم بزنم.)

ساعت ٧:٠۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۱٠
    پيام هاي ديگران(1)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر