دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

13: يكي به من زور بگويد


دیشب به سارا می گفتم که من خیلی سریع رأی ام را عوض می کنم. یعنی اگر تصمیم داشته باشم یک کاری بکنم یا یک مسیر خاصی را در زمان خاصی بروم، اگر کسی به طور جدی  مخالفتی داشته باشد، کوتاه می آیم و منصرف می شوم. هیچ فرقی هم نمی کند.
سال 85، مدتی تنها بودم. یعنی هیچ مردی توی زندگیم نبود. البته به قول همسرم اینها چیزهایی کاملاً خصوصی و شخصی هستند. ولی من برایم فرقی نمی کند که شما هم بدانید. آن جمعه ها بیشتر وقت ها تنها می رفتم کوه. چون که مدتی بالاجبار، شغلم مربیگری رانندگی بود و فضای خشن و نظامی کار آموزشگاه رانندگی، آنقدر از جو لطیف و ایده آل دانشگاه و دوستان برج عاج نشین قدیم دورم کرده بود که ترجیح می دادم تنها بروم کوه. آن روزها آن آدم ها برایم حرف تازه و قابل قبولی در رابطه با زندگی خشنی که می گذراندم، نداشتند. چیزی نداشتند که بهم ارائه کنند.
یک مشت جوجه روشنفکر و داشنجوی ایده آلیست بودند که تازه از ویترین دانشگاه در آمده یا نیامده بودند و از خشونت جامعه چیزی نمی دانستند. در زمینه ی تجربه ی خشونت نمی دانم چرا من همیشه یک پله از دوستانم جلوتر بوده ام!
خلاصه اینکه یک روز وسط میدان تجریش پای یک تابلوی بزرگ تبلیغاتی ایستادم و از خودم پرسیدم: راستی راستی کدوم طرف می خوای بری؟ اتوبوس های دارآباد آنجا هستند. شخصی های دربند اینطرف. مینی بوس های درکه آنطرف. کلچال چطور است؟ و یکدفعه دیدم که اصلاً برایم هیچ فرقی نمی کند و همه ی آن مسیرهای کوهستانی، کمی خشک تر یا کمی سرسبزتر، کافه های بین راه، درخت ها، رودخانه ها، آدم ها، باریکه راه ها... هیچ کدام برایم ارحجیتی ندارند. آرزو کردم کاش همراه یک عده از دوستانم بودم و آن ها رأی شان را بر من تحمیل می کردند تا دیگر مجبور به انتخاب نباشم.
انتخاب.....................................................................................................................!
انتخاب یعنی چه؟
چرا آدم را نگران می کند؟
انتخاب بین دو یا چند مورد، چطور و بر اساس چه معیارهایی انجام می شود؟
راستی راستی چه فرقی می کند، این یا آن مورد؟
چرا آدم از انتخاب فرار می کند و ترجیح می دهد با سرنوشت خودش طرف نشود؟
چرا آدم از دو راهی ها می ترسد؟
انتخاب یک مسیر، آیا به معنای این است که آن مسیر بهترین مسیر برای رسیدن به هدف است؟
هدف؟ کدام هدف؟ آیا هدفی... هدف آگاهانه ای هست؟
کِی آدم خودش را، روبروی زندگیش، روبروی تمام تمام زندگیش، تنها می یابد؟
کِی آرزو می کند که کاش بینهایت آزاد نبود و اینهمه راه روبرویش نبود و کاش کسانی پیدا می شدند که به انتخاب یکی از اینهمه راه مجبورش کنند؟
اما ژان پل سارتر می گوید: انسان، محکوم به آزادی است...
.
.
.
انتخاب یعنی روبرو شدن با تمام این سوألات.
و سرانجام بعد سال ها و سال ها از انتخاب های گذشته، رسیدن به یک نکته:
هیچ مسیری با هیچ مسیری، هیچ فرقی نمی کند. حاصل یکی است.
توی میانسالی آدم می رسد به آنالیز گذشته اش و از خودش می پرسد که فلان جا که کله شقی کرده و فلان جا که حرفی را رد کرده و فلان جا که کسی را انتخاب کرده... آیا بهترین کار را انجام داده؟
خودش را می گذارد در ابتدای تمام آن راه های انتخاب نشده ی دیگر و تمام آن راه ها را توی ذهنش می رود و اخرش به این می رسد که حاصل، یکی است. چه آن راه را می رفته و چه این راه را.
به قول فروغ تمامی آن راه های پیچ در پیچ، به آن دهان سرد مکنده منتهی می شود. به گور. به مرگ.
این شاید خیلی صوفی مسلکانه به نظر برسد. شاید هم یک جوری عارفانه مثلاً. اینکه برای آدم هیچ چیزی با هیچ چیزی، فرقی نداشته باشد.
من از وقتی «قدرت اسطوره» ی کمبل را خوانده ام اینطوری شده ام. دیگر کلنگ آخر را به «تناقض» و «تضاد» زده ام. کمبل می گوید که بعد از این مرحله، یعنی بازگشت از تضادها، و رسیدن به یگانگیِ ازلیِ خوب و بد، تازه وارد مرحله ی «جاودانگی» می شویم. یعنی همان مرحله ی پیش از هبوط.
شاید بد هم نباشد.
فقط گذر زمان... گذر زمان آدم را ذله می کند.
می فهمید؟

ساعت ٦:٥۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۱٩
    پيام هاي ديگران(3)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر