شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

10: كسي كه بزرگترين ترس را مي‌شناخت


دوراس در صفحه ی 72 کتاب «حیات مجسم» نوشته: مردها خواهان زن های نویسنده اند...
هنوز هم فکر می کنم: بیخود نیست که این زن مشهور است و مثلاً سیمین دانشور مشهور نیست. منظورم جهانی بودن است. بعضی آدم ها به ناخودآگاه جمعی بسیار نزدیک می شوند. آن را به دست نمی آورند. هرگز کاملاً لمسش نمی کنند. اما به آن بسیار نزدیک می شوند و هر چه نزدیک تر، مشهورتر و جهانی تر. دوراس یک نویسنده ی فرانسوی پست مدرن است. در واقع از مادران پست مدرنیسم در ادبیات. و این را من می توانم درک کنم. نمی دانم آیا ایرانی دیگری هم می تواند این را به این خوبی درک کند؟ یا حرف های نیچه را؟
شاید من هم به ناخودآگاه جمعی بسیار نزدیک شده باشم. چه کسی می داند... جز خودم؟ چه کسی می تواند شهادت بدهد که آدم چه ها دیده؟
دوراس در فصلی از حیات مجسم، هذیان های دوران ترک الکل و دوران کما را توصیف می کند. وقتی که شخصیت های داستان هایش و آدم های خواب دیده اش و تمام کسان و چیزهایی را که در زندگی تجربه کرده و نکرده، در آپارتمانش دورش جمع شده اند و دکتر توصیه کرده که بگذارد خودشان آرام آرام بروند. و اینکه چه وحشتی داشته آن دوران از... چه چیز. از خودش. از خودی که روبرویش تجسم یافته. من می فهمم. چند وقت پیش فیلم ترسناکی دیدم که همان لحظه هم خیلی رویم تأثیر گذاشت: یک جور نفرین خودکشی همه گیر. و این نفرین از طریق خود فرد گریبانگیرش می شد و به اولین آدم نزدیک سرایت می کرد. ترسناک ترین قسمت ماجرا این بود که فرد محکوم به مرگ، با شکل دیگری از خودش، یک شکل ترسناک و مصمم برای کشتن خودش، روبرو می شد. هیأتی که همه جا ظاهر می شد و نمی شد از دستش گریخت.
همان موقع تعجب کردم که چنین فیلمی چطور اینقدر مرا ترسانده؟ و بعد فهمیدم. اینکه قاتل، خودت باشی. خودت با آن چشم های ترسناک. خودت که با دست های خودت بخواهی علیه خودت اقدام کنی. مثلاً دست های خودت گلویت را بفشارد. وحشتناک است.
من این را تجربه کرده ام. اینکه آدم از خودش، بیش از هرچیزی، هر موجود ترسناکی، وحشت می کند. تجربه ام مربوط می شود به زمانی که اشتباهاً آن قرص را خوردم و ظرف یک ساعت کنترلم را از دست دادم و فراموشی گرفتم. بعدها فهمیدم چه چیز توی آن وضعیت مرا ترسانده بود: اینکه «کنترلی» بر خود ندارم. انسان همیشه با یک «اطمینان» و «آرامش» نسبت به قدرت خود در کنترل خودش، به سر می برد. اما وقتی به یکباره  می فهمد که این کنترل حتمی و همیشگی نیست و مثلاً اگر این شیشه ی آبلیمویی را که در دستت است همین الأن کناری نگذاری، یادت می رود و چند دقیقه بعد می بینی که تمامش را تا ته خورده ای... این از وحشت میخکوبت می کند. وحشت از خودت... نه وحشت از جهان اطراف. وحشت از خود،  چیزی شخصی است. کسی درکش نمی کند. خودت با آن تنها هستی. تجربه ی خودت است و دیگران ممکن است با چشم های متحیر ترس ات را تماشا کنند و بهت بخندند. اینکه مثلاً یک لحظه در اثر حال تهوع دست هایت را روی گلویت بگذاری، و زود وحشت زده برشان داری، که نکند دست ها از عقلت فرمان نبرند و گلویت را فشار بدهند تا خفه ات کنند.
اعتماد و آرامش ما، همه بر پایه ی عقل است. این را حالا درک می کنم. و حالا می فهمم که بی عقلی آرامش بخش نیست که هیچ، وحشت آور هم هست.
و بعد آنجا که می گوید: مردها خواهان زن های نویسنده اند... من این را دیده ام. اما علتش را نمی دانم. مثلاً کسی مثل پویان. خیلی دقت کرده ام که بفهمم کدام ویژگی مرا علتی برای با من ماندن کرده. خودش نمی داند . اما من فهمیده ام: نویسنده بودنم را. و بیش از همه دوست دارد درباره ی او بنویسم. این ارضایش می کند که خودش را از طریق من ببیند. ثبت شده ببیند.
اخیراً خیلی به این قضیه فکر کرده ام و حالا توی کتاب این زن، چنین چیز عجیبی را می خوانم. چیزی را که هیچ زنی تأییدش نمی کند. اما من می دانم که دوراس حقیقت را دریافته. و کسی مثل من است که به بقیه می گوید: دوراس بخوانید. به ایرانی ها می گوید: دوراس بخوانید تا ادبیات فرانسه را بفهمید. تا پست مدرنیسم را بفهمید. تا این زمانه را درک کنید.

ساعت ٧:٠٢ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۱٠
    پيام هاي ديگران(6)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر