دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۳

369: قدیسه‌ی دردهای من

معده درد شده یک چیز مزمن. مثل پدر. مثل خانواده. کسانی که بخواهی، نخواهی دچارشان هستی و گریزی ازشان نیست. بیشتر وقت‌ها آزارت می‌دهند. همیشه درد حضورشان را حس می‌کنی اما کاری‌شان نمی‌توانی بکنی.
معده درد، یک چنین چیزی است.
عمری دچارش هستی. گاهی بیشتر می‌آزارد. گاهی کمتر. اما همیشه هست. همیشه یک جایی در تاریکی تن‌ات کمین کرده تا حواست نباشد و بی‌احتیاطی کنی و بیرون بخزد. با خوردن کمی فلفل دلمه‌ای. کمی حرص و جوش. کمی میوه و هله‌هوله.
مرتضی پاشایی سرطان معده داشت. من هم با این معده، بعید نیست سرطان معده بگیرم. مرتضی 30 سالش بود فقط. با آن قیافه‌ی زرد و لاغر و تکیده. با آن موهای پریشانی که بعداً احتمالاً در اثر شیمی درمانی، دیگر نبودند. موهای من فرفری است و شاید بعدها بگویند: با آن موهای فرفری‌ای که بعد از شیمی درمانی چیزی ازشان باقی نمانده بود. یا مثلاً رنگش زرد بود که هیچ، در اثر سرطان، زردتر هم شده بود. دیدی عمری می‌گفت معده‌ام درد می‌کند؟ آخرش سرطان معده گرفت بینوا!
مرگ، یک چنین چیزی است.
توی کشوی محل کارم، شربت معده دارم. توی یخچال خانه‌ام. توی یخچال خانه‌ی مادر شوهرم. توی یخچال خانه‌ی پدرم هم که تقریباً همیشه هست. به خاطر بابا که جفت این معده‌ی مرا توی تن‌اش دارد. جفت این حرام‌زاده‌ی بی‌پدر و مادر را. بگذارید یک کم فحش‌اش بدهم بلکه دق دل‌ام خالی بشود. توی خانه که هستم بلند بلند فحش‌اش می‌دهم. جاهای دیگر، زیر لبی.
قبل از ازدواج فقط سالی یکی دو هفته خودش را گـ.ه می‌کرد. بعد از ازدواج دیگر هی دوره‌های درد به هم نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شدند تا اینکه الآن حدود دو ماه است که درد، مدام شده. همیشه هست. مثلاً همین الأنی که دارم این‌ها را تایپ می‌کنم. یا قبل از نهار. در طول نهار. بعد از نهار. در حال کار. در حال فیلم دیدن. در حال خواب. انگار با یک گیره‌ی فلزی، یک تکه از بالایش را گاز گرفته باشند و ول نکنند. انگار دست آدم لای در ماشین مانده باشد. انگار کفش، پایت را بزند.
شاید هم مال ازدواج نیست. به خاطر کار است. آخر من دو سه هفته بعد از ازدواجم آمدم اینجا سر کار. شاید مال غذاهای اداره است. آشغال‌هایی که برای ارزان‌تر در آمدن‌شان هر کاری می‌کنند. مواد اولیه نامرغوب. گوشت شتر و خر. روغن و سرخ کردنی زیاد. فلفل سبز  و لوبیا و چیزهایی که در طولانی مدت، معده‌ام را حساس می‌کنند. همین چیزها دیگر.
هرچه هست، الان مدتی است دنبال درمان‌اش افتاده‌ام. آن هم به مدد بیمه تکمیلی و مرخصی و این چیزها. اگر نه که فکر کن برای یک آندوسکوپی باید چقدر پول می‌دادم. یا مثلاً کدام رئیس دیو.ثی بود که بتوانم چند وقت یک بار ازش مرخصی بگیرم و بروم دکتر؟ یا چقدر باید توی بیمارستان‌های دولتی توی صف می‌نشستم برای یکی دو دقیقه ویزیت دکتر.
بیمه تکمیلی خوب است. نهار ظهر اداره خوب است. اینکه یک زهرماری به آدم بدهند و خودشان ظرفش را ببرند بشویند. هی مجبور نباشی با خودت نهار بکشی بیاوری و ظرف بشویی و نگران گرم کردن‌اش باشی و بوی گند همه جور غذا توی مخ‌ات بپیچد. حقوق آخر ماه خوب است. اگر بیشتر بود، بهتر بود البته. اینکه هر وقت نیت می‌کنی یک چیزی که خیلی دلت خواسته یکهویی، از سر هوس (و نه سود و فایده و نیاز) بخری. اینکه همین‌جوری الکی فقط برای دلت خودت ولخرجی کنی.
-        هر زنی یک «فریدا کالو»ی درون دارد.
این جمله وقتی دارم پرتره‌ها و نقاشی‌های فریدا کالو را تماشا می‌کنم از ذهن‌ام می‌گذرد. عکس‌هایش کنار «دیگو ریوِرا». مطمئن. عاشق. مغرور. ریز نقش و دوست داشتنی. چطور می‌شود چنین زنی را دوست نداشت؟ زنی چنین جذاب و راسخ در عشق. در آفرینش. در تحمل درد.
«درد»
همیشه مفهوم درد، چهره‌ی فریدا را جلوی چشمم می‌آورد. شاید یک زمانی بوده سمبل تحمل رنج و درد برای من مثلاً مسیح یا بودا بوده. اما از وقتی فریدا را شناخته‌ام، درد برای من مفهومی غیر از فریدا ندارد.
مارگریت دوراس داستانی به نام «درد» دارد که در آن زنی (خودش) منتظر بازگشت شوهرش که یک اسیر آلمانی است و در اردوگاه به سر می‌برد و از فرط رنج و گرسنگی در حال مرگ است و احتمال اعدام‌اش می‌رود، است. درد، متعلق به زنی است که انتظاری طاقت‌فرسا را همراه با خیالات کشنده تحمل می‌کند. درد، متعلق به مردی است که در اردوگاه به سر می‌برد و رنجی جسمی و روحی را با ترس اعدام تحمل می‌کند. درد، متعلق به نوع بشر است، که می‌فهمد. تصور می‌کند. منتظر است. خیال می‌کند. باور دارد.
درد، یک مفهوم روحی و انسانی است. یک مفهوم ناگزیر.
و فریدا، برای من تجسم درد  است.
به خودم نگاه می‌کنم:
آیا من می‌توانستم به جوانی و زیبایی فریدا باشم. هنرمند باشم. یک دنیا امید و آرزو داشته باشم و بعد... در تصادفی دردناک یا هر واقعه‌ی دیگری، آسیبی جدی به جسمم را پذیرا شوم و دردی طاقت‌فرسا را تا آخر عمر تحمل کنم؟
آیا من می‌توانستم زندگی‌ام را، جوانی‌ام را به پای مردی به سن پدرم که چاق و بدقیافه و غول‌پیکر و لوچ است بریزم و تازه خیانت چنین مردی را به خودم، رابطه‌اش را با هر زنی (اعم از خواهرم) تحمل کنم؟
بله می‌توانستم.
بله می‌توانم.
هر زنی می‌تواند.
چرا که زن‌ها از رنج کشیدن، از تحمل کردن، از خوب بودن، از مهربانی و گذشت و فداکاری لذت می‌برند. چرا که زن‌ها به همین خاطر آفریده شده‌اند که دیوانگی مردان را، ظلم طبیعت را، جنگ را، درد را و مرگ را تاب بیاورند.
چرا که زن‌ها مثل سیمان‌اند. نرم و خمیری شکل. میان آجرهای این دنیا.
مثل روغن، میان چرخدنده‌های بزرگ این جهان انسانی.
مثل فرش و صندلی و پتو و چراغ که بی‌آن‌ها خانه هست، ولی «خـــــــــانـــــــــــه» نیست.
فریدا مجسمه‌ی درد است.
فریدا قدیسه‌ی من است. الهام بخش من. در تحمل این رنج بودن.

۲ نظر:

  1. بشین خودت رو وقف نوشتن کن، اگه اوقات فراغتی داری. می‌دونم کله‌ت خرابه. بشین بنویس، دیوونه!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. «اگاه اوقات فراغتی داری»... نه ندارم. انگیزه ها مردن. اشتیاق داستانگویی مرده. حالا فقط روزنوشت مونده.

      حذف