یک چیزی دارد اذیتام میکند. میخواهم با شما مجردها در میان بگذارم.
متأهلها خودشان این چیزها را میدانند. اما در من یک چیزی هست که مقابل تأهل، از
نوع ایرانیاش، مقاومت میکند.
من یک دوستی (مذکر- جهت تنویر افکار عمومی) از دوران دانشگاه داشتهام.
البته همین یکی هم نیستها. سه چهارتا دوست مذکر از آن دوران دارم. شوهرم هم سه
چهارتا دوست از دوران دبیرستان و بعدش دانشگاه دارد. حالا برای چه میگویم؟ میخواهیم
اینها را بریزیم روی هم توی دیگ و باهاشان آش درست کنیم؟ نه.
من اصولاً آدم رفیق بازی نیستم و دوستان زیادی ندارم. مثلاً کل دوستان
مؤنت عهد عتیق من تا امروز، سر جمع دو تا هستند. باور کنید. دو تا. همین. آن دو تا
را هم از چهارم ابتدایی تا حالا میشناسم. من آدمِ روابط جدید نیستم. هر که هست از
قدیم هست. حالا چرا دوستان مذکرم بیشتر از مؤنثها هستند؟ چون روحیهی خودم هم
بیشتر پسرانه است تا دخترانه. اصولاً میانهی خوبی با دوست مؤنث ندارم. چون زنها
معنای دوستی و رفاقت را خوب نمیفهمند (آخرش هم نفهمیدم فرق دوستی و رفاقت چیست؟).
به محض اینکه ازدواج میکنند، دیگر رفت و آمدشان با آدم میشود چند سال یک بار. در
واقع سلیقهی شوهرشان را روی روابطشان اعمال میکنند. انگار که خودشان آدم نیستند
و حق ادامهی روابط شخصی قبل از ازدواجشان را جز با تأیید شوهرشان ندارند. حالا
شاید خوشبختی من این است که ده سال با شوهرم هم دوست بودهام و تقریباً به موازات
دوستیهای دیگرم، این یکی هم آمده و آمده تا رسیده به ازدواج. میخواهم بگویم، شوهرم هم زمانی یکی از
همین دوستانم بوده و با تمام دوستان من، قبل از ازدواج هم دوست بوده.
خلاصه اینکه رابطهی ما با این
رفیقمان (حالا به هر علت) صمیمانهتر از دیگر رفقا است. تقریباً دو یا سهشنبهی
هر هفته یک شب خانهی ماست (صرفاً جهت تنویر افکار عمومی، و لاغیر).
نکتهی دیگر اینکه، من شغل فعلیام را از ایشان دارم. یعنی قبلاش توی
کار آموزش رانندگی، و بعد یکی دو نشریه و بعد آرایشگری و عاقبت یک سال بیکار بودم
و توی خانه نشسته بودم و تصمیم نداشتم دیگر سر کار بروم تا... عاقبت این رفیقمان
درست دو هفته بعد از ازدواج این کار را برایم توی اداره خودشان جور کرد. خودش هم
پیگیریهای لازم را تا چند ماه اول کرد تا عاقبت با من قرارداد بستند.
در معرفی محل کارم هم بگویم که یک ادارهی کوفتی دولتی است با خیل عظیم
کارمندان شهرستانی و خالهزنک و بیکار و الافی که به شدت خر مذهبی هستند و کاری هم
ندارند غیر از حرف و حدیث ساختن پشت سر بقیه به طوری که من و این بندهی خدا توی
اداره حتی جرأت نداریم یک سلام و علیک درست و حسابی با هم بکنیم. نهایتاش یک سر
تکان دادن جزئی.
حالا اصل ماجرا چیست؟ همان هفتهای یک شب که این خانهی ما مهمان است و
ناچار از محل کار با هم میرویم و بر میگردیم. یعنی اوایل عصرها، من کمی زودتر از
او از اداره خارج میشدم و چهارراه بعدی منتظرش میشدم. این احمق هم که کلاً بدقول
است و همیشه عادت دارد آدم را بکارد. احتمالاً یکی از همین سهشنبهها که من سر
چهارراه پایینی منتظرش بودهام، این زن و شوهر همکارم، با هم از اداره بیرون آمدهاند
و گذری مرا با این بابا دیدهاند که سوار ماشین شدهایم.
همین شده که سرشان را عین گاو توی آخور ما کردهاند و همینجوری پی کاه
و یونجه برای نشخوار کردن وقتهای بیکاریشان میگردند.
اولش رفتار زنه با من عوض شد. دیگر نهارها که مرا میدید، چندان تحویل
نمیگرفت و پشت چشم نازک میکرد. بعد نوبت شوهره شد که هر وقت میآمد اتاق من، یک
تکهای بار کند. مثلاً چهارشنبهی پیش که سرم شلوغ بود و شوهره آمده بود برای یک
کاری توی اتاق من ایستاده بود، رفیقمان هم که با رئیس من توی طبقهی ما کار داشت
و طرف نبود و این هم خواسته بود سلامی هم به من عرض کند و برود، از در اتاق وارد
شد. یک دیالوگ کوتاهی داشتیم و شوخی کوچکی دربارهی خودنویس آقای عـ.ن کردیم و به
محض اینکه رفیق ما از در رفت بیرون، آقای عـ.ن پرسید:
شما متأهلی یا مجرد؟
من جا خوردم و گفتم متأهل و بلافاصله ایشان فضولیشان را به بند تنبان
یک شوخی بستند و قضیه را درز گرفتند.
باشد. شما فهمیدی. شما زرنگی. شما مچ ما را گرفتی. شما فهمیدی من
متأهل، یا با این همکارم رابطه نامشروع دارم، یا مطلقهام و هنوز نگذاشتهام کسی
بو ببرد! شما آخرش هستی. معمای بشریت به دستان شفابخش شما حل شد اصلاً...
خــــــــــــــــــــــــــــب؟؟؟
حالا بکش بیرون بابا!
دیشب موقع خواب فکرش داشت بدجوری آزارم میداد. اولش به ذهنم رسید که
رک و راست در بیایم توی روی این کثافتها بگویم که این بابا دوست قدیمیمان است و
...
یکهو یادم آمد در قاموس اینها «دوست قدیمی» هیچ معنایی ندارد. رابطه
فقط در چهارچوب فامیل و محرم و نامحرمی قابل تعریف است. و بنابراین بنده اصولاً حق
ندارم با دوست قدیمیام رابطهای مگر با نظارت و حضور شوهرم داشته باشم. کما اینکه
واقعیتاش را بخواهید، این دوست قدیمی الساعه با شوهرم صمیمیتر از من است و چنان
مینشینند و با هم سیگار چاق میکنند و بحث سیاسی میکنند، انگار پدر جدشان با هم
رفیق بوده.
باز گفتم رابطه را از اینکه هست هم محدودتر و مخفیتر کنم. دیدم به
شخصیت هر دویمان توهین میشود. شما تصور کن با یک دوست مجردت رفت و آمد داری. بعد
مثلاً پدر و مادرت یا پدر و مادر همسرت سرزده از راه میرسند. هول میشوی که یارو
را توی کدام سوراخی قایم کنی و بودنش را توی خانهات چطور توجیه کنی. به قرآن همینطوری
است که میگویم. قبل از ازدواج شما با هر کس توی خیابان دیده شوی، به کسی مربوط
نیست. اما بعد از ازدواج، کل جامعه،
همسایهها، فامیل، همکاران و تمام کسانی که تو را میشناسند و حتی نمیشناسند،
خروس هستند و تو مرغشان. رویات غیرت دارند و مراقب حفظ مرزهای زندگی مشترک
پروانهایات هستند.
بعد مثلاً شما جای آن دوست مجرد باش. بهت بر نمیخورد؟ اینکه طرف توی
مهمانیهای دوستانهاش که همهی زوجها هستند تو را دعوت نمیکند، چون فرد هستی و
کسی باهات نیست و بقیه جلوی تو معذباند. اینکه آخر هفتههایشان به خانواده و دوستان
متأهل متعلق است و فقط روزهای وسط هفته که هیچکس نمیآید، تو را دعوت میکنند.
اینکه بودنات را در خانهشان باید به دیگران توضیح بدهند. اینکه باید بگویی:
فلانی، دوست شوهرم است. حق نداری از او به عنوان دوست خودت نام ببری. اینکه...
اصلاً کل ماجرا توهینآمیز است. نمیفهمید؟
نه. طبعاً نمیفهمید. چون که ازدواج نکردهاید. یا چون در ایران زندگی
نمیکنید و از یادتان رفته اینجا چطوری بود. یا چون خانوادهتان خیلی اروپایی
تشریف دارند و فرهنگ ایرانی را بیلمیرند.
دیشب هی خودم را خوردم. از وقتی که ظرف میشستم و شوهرم توی اتاق پای
کامپیوتر بود داشتم به این چیزها فکر میکردم. کمکم داشت سرم درد میگرفت. خیلی
سخت است که با کسی توی یک خانه زندگی کنی و اینقدر صمیمی باشی و حتی نتوانی از
چیزی که اینقدر ذهنات را درگیر کرده باهاش حرف بزنی. چون که به محض شنیدن آن، هفت
پشت باهات غریبه میشود و فقط به «حرف مردم» فکر میکند.
شوهرم گفت: چته؟ باز چرا خودت و گرفتی؟
میخواستم بهش نگویم چه چیزی اینقدر ذهنم را درگیر کرده. چون (واقعیتاش
را بخواهید) میترسیدم او هم در بیاید بگوید: خب راست میگویند! و اوضاعام از این
که هست هم بدتر بشود. چون مردها وقتی ازدواج میکنند، کل روشنفکر بازیهایشان از
یادشان میرود و فقط غیرت و این چیزهایشان باقی میماند. زنشان میشود آبرویشان
و حالا به هر قیمتی شده باید آبرویشان را جلوی مردم حفظ کنند، حتی به قیمت توی
قوطی کردن زنشان و برچسب سنتی بودن.
جواب ندادم. اما وقتی داشتم زیر پتو میخزیدم ناخواسته آه بلندی کشیدم.
میداند که پشت آههای من حتماً یک چیز خطرناکی است. یک چیزی که ذهنام را مشغول
کرده و نمیخواهم بگویماش. پاپِیام شد و شد تا گفتم. بالأخره میگفتم. دیر و زود
داشت. سوخت و سوز نداشت. من نمیتوانم چیزی را پنهان کنم. ذهنام سنگین میشود.
باد میکند. جای فکرهای دیگر تنگ میشود. حافظهام به فنا میرود.
عکسالعملاش این بود که بالأخره همین است و زندگی توی ایران همین
چیزها را دارد و او که هی میگوید پا شویم مهاجرت کنیم برویم یک قبرستان دیگر،
تقصیر خودم است که گوش نمیدهم. باز هم جای شکرش باقی بود که یک حرفی نزد که حالم
را بدتر کند.
صبح که بیدار شدم کمی بهتر بودم. آمدم اداره و وقتی برای نهار رفتم،
ناخودآگاه شرایط جور شد که حرفام را بزنم. دوستان نزدیک آن خانم سر یک میز نشسته
بودند و خودش نبود. من هم از فرصت استفاده کردم و بدون اینکه از کسی اسم بیاورم
جریان را تعریف کردم و سربسته به دوستاناش حالی کردم که یک عده خالهزنک خر مذهبی
اینجا هستند که کارشان زدن پشت سر دیگران است. بحث جدیای در گرفت و قسم و آیهام
دادند که بگویم کی این حرف را درآورده. من هم نگفتم. ولی خودشان حدس زدند. شاید
این بهتر از آن بود که بخواهم صبر کنم و از خودم مستقیم بپرسد تا جوابش را
شرافتمندانه بدهم.
آخرین استراتژی در مواجهه با آدمهای پست فطرت خاله زنک:
از روش خودشان استفاده کنید. با نامردی تمام پشت سرشان حرف بزنید و آنها
را آدمهای دروغگو و غیرقابل اطمینانی جلوه بدهید و وجههشان را پیش دیگران خراب
کنید تا دیگر روی حرفهایشان حساب نکنند و هر چه رشتهاند جلو جلو پنبه شود.
همیشه بر این باورم که با هر کس باید به روش خودش مبارزه کرد.
شرافت و اخلاقیات، در سال2014 دیگر پاسخگو نمیباشد.
کار خوبی کردی گفتی
پاسخحذفببخشید، سیستمم به هم ریخته بود و نمیتونستم کامنت بذارم
قدم رو چشم ما گذاشتی عزیز. دلم برات تنگ شده بود.
حذف