یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸

7: به سراغ زنان مي‌روي تازيانه را از ياد مبر


 من ایستاده بودم. او نشسته بود. روسریش چهارخانه ی قرمز یا صورتی بود و رنگ کدری داشت. سرش پایین بود و صورتش را نمی دیدم. کتابی پیش رویش باز بود. فضولی ام گرفت. هر چه باشد این ماده ی خام کار من است. حیطه ی فعالیت من است. باید هم توجهم جلب بشود.
ابتدای یک فصل بود و صفحه از نیمه شروع می شد و بالای صفحه هم تیتری نداشت. باید ورق می زد که بتوانم عنوان کتاب را از بالای صفحات دیگر بخوانم. ورق نمی زد. داشت خیلی عمیق می خواند. شاید هم سطحی. شاید هم توی فکر دیگری بود یا مثلاً مثل خیلی ها فقط می خواست وظیفه ی «گشوده بودن کتاب روبرویش» را به جا بیاورد و چرتی بزند. عجالتاً خودم را به خواندن همان نیم صفحه مشغول کردم. نوشته بود: عشق به یک نفر، بی رحمی است. چون باعث آزار دیگران می شود... فکر کردم: چه حرف درستی! چه حرف حسابی! ولی مگر چند تا آدم توی این دنیا پیدا می شوند که بلد باشند، حرف حساب بزنند. به عدد انگشتان دست هم نمی رسند. حتماً باید این آدم را بشناسم. «ریچارد باخ» نیست؟ شاید. با این لحن ادبی و عرفانی... اما هیچ چیز عرفانی توی متن دیده نمی شود... ادامه دادم. کتاب شبیه کتابهای کلمات قصار بود. پاراگراف های کوتاه با موضوعات متفاوت. یک سری کشف و شهود.
کنجکاو شده بودم. یعنی این دختری که این جملات را می خواند، می فهمید نویسنده دارد  چه می گوید؟ این ها جملاتی معمولی نبودند. کتاب هم، رمانی بی مایه و عامیانه و عاشقانه نبود. به مفهوم جمله فکر کردم: یعنی عشق اصولاً چیز بی رحمانه ای است. چون وقتی تو یک نفر را با تمام وجود دوست داری، اکثراً آنقدر کور می شوی که جهان و آدم های دیگر را بر مبنای او می سنجی و قضاوت می کنی و طبق میل او رفتار می کنی. و رفتار کردن  طبق میل یک نفر، جهان را به ضرر دیگران تغییر می دهد و دیگران را می آزارد. مثالش  دختر کارمندی است که من می شناسمش و با مدیر عامل متأهلی که دو فرزند هم دارد، ده سال است رابطه دارد و عاشق طرف است. همین موضوع باعث شده که نتواند هیچ همکار زنی را در کنار خود تحمل کند و ناخواسته زیراب خیلی ها را می زند و خیلی ها را به جان هم می اندازد و باعث مشکلات خانوادگی برای زن و بچه ی آن آقا هم شده. در ضمن شوهر هم نمی کند و سنش از سی و دو گذشته و دارد آینده ی خود و خانواده اش را هم با مشکل مواجه می کند. پس این عشق به یک نفر باعث ضرر حداقل ده پانزده تا آدم دیگر هم شده. تمام این ها از فکرم گذشت و باز با خودم فکر کردم: چه کسی می تواند چنین حرف درستی بزند؟ من که مدت هاست یک کلمه حرف حسابی از کسی نشنیده ام.
دختر بالأخره ورق زد. از دیدن عنوان بالای صفحه قیافه ام از حیرت، دیدنی شد: فراسوی نیک و بد. یادم آمد این کتابی از نیچه است که نخوانده ام و بعداً متوجه شدم که ترجمه ی داریوش آشوری هم هست و لحن فخیم آن به همین خاطر است. باورم نمی شد. یک زن، توی ایران، توی اتوبوس میدان بهارستان، با روسری چهارخانه ای که اخیراً مد شده، نیچه بخواند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
جل الخالق!
بیخودی ازش پرسیدم که کتاب را از کجا گرفته و چند گرفته و او هم حیرت کرد که من نیچه را می شناسم و بعد... باهم دوست شدیم. به همین راحتی. به همین راحتی هم که نه. او گردنش درد گرفت از بس بالا را نگاه کرد و من جانم در آمد از بس تنه خوردم و این طرف و آن طرف پرت شدم و مغز زنی را هم که کنار او نشسته بود خوردیم از بس در مورد نیچه و فلسفه و سیاست بحث کردیم.
ازم پرسید نظرم در مورد جمله ی معروف نیچه چیست: به سراغ زنان می روی، تازیانه را از یاد نبر.
بهش گفتم: از لحاظ روانشناسی و اجتماعی که صد در صد درسته.
ولی او هم مثل تمام زنان دیگر، از پذیرفتن این  جمله می ترسید. می گفت که فکر می کند معنای دیگری جز این که به نظر می آید، در پشت آن نهفته است.
خیالش را تخت کردم که: نخیر! منظورش دقیقاً همینه که داره می گه!
توی فکر رفت.
آخرش هم شماره تلفن رد و بدل کردیم و خداحافظی کردیم.
و هردو چقدر خوشحال بودیم که یک نفر را پیدا کرده ایم که زن باشد و نیچه هم بخواند.

ساعت ٧:۱۳ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/٤
پيام هاي ديگران(1)   لینک  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر