دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۸

1: مزاياي بي‌پدري

بی پدر بودن هم خودش عالمی دارد. یک دختر سیزده ساله ای را می شناختم که حالا نوزده ساله است. این دختر عاشق پدرش بوده و هست. پدرش استاد فلسفه ام بود.
مدت هاست به این دختر فکر می کنم. خودم را به جای او می گذارم: فکر کن پدر من چنین عوضی کله پوک متحجری نبود و یک استاد فلسفه ی غرب، آنهم از نوع اصیل و شجره نامه دارش بود... فرض کن که عاشق پدرم بودم. پدری که نقاشی و موسیقی و ادبیات می دانست. و همیشه چیزهای خیلی خیلی زیادی داشت که هنوز پیش من رو نکرده بود. فرض کن که پیش دوستان مدرسه و دانشگاهم، با پدرم پز می دادم و کلاس می گذاشتم. فرض کن که پدرم علوم تربیتی هم در کنار فلسفه و زیست شناسی و مردم شناسی خوانده بود و بلد بود چقدر دریچه ی دوربین چشم مرا باز کند که نه کم ببینم و نه زیادی. فرض کن عاشق پدرم بودم که هیچ... به اندازه ی تمام فیلسوفان جهان به حرف و فکرش احترام می گذاشتم!
اصلاً تصورش هم محال است. من چنین پدری نداشته ام و نخواهم داشت. ولی برای دقایقی خودم را به جای این دختر نوزده ساله ی استاد فلسفه ام گذاشتم و فهمیدم که چرا این دختر، هنرمند نخواهد شد و فوق فوقش بشود «دکتر» یک حوزه ی کاملاً تخصصی. فهمیدم که چرا فروغ فرخزاد با آن پدر دیکتاتور زبان نفهمش، شد چنین شاعر بزرگی و خیلی ها که پدرهای بهتری داشتند هیچ گهی نشدند.
ما سه بی پدر بودیم. منظورم این نیست که پدرهای مان مرده بودند. نه. ما سه تا پدرهای مان را «انکار» کرده بودیم. یک جور سوگند بین خودمان بود. و بنا بر آن حق داشتیم توی جمع خودمان همدیگر را «پدرسگ» صدا کنیم. بیش از آن دوتا من دلم خنک می شد که پدرسگ صدایم کنند. چون پدری نداشتم که طبق پیوندهای خونی به خاطرش غیرتی بشوم. دیگر آنقدر ازش متنفر بودم که به شعاری مثل «مرگ بر آمریکا» نیاز داشتم تا دق دل یک عمر اذیت و آزار را سرش در بیاورم . یک جور نفرین پیاپی و دم به دم. مثل یک جور ذکر.
البته بعدها مثلث سه پدرسگ، به مربع و پنج ضلعی و بیشتر تبدیل شد و مجبور شدیم از هجوم علاقمندان، چند  ضلعی کوچک مان را به یک انجمن زیرزمینی تبدیل کنیم. هرچه بود، ما که مثل مسیح دنبال «پدر» خیالی نمی گشتیم و زندگی مان را مدیون سرسختی و لجاجت خودمان بودیم، نه الطاف بی پایان پدر آسمانی یا زمینی مان. 
هنوز هم آن بر و بچه ها را می بینم. می دانی... فرقش در این است که حالا چون زن یا مردی توی زندگی شان وارد شده، دست کم جلوی او مجبورند برای پدرهای شان کلاس بگذارند و جلوی طرف کم نیاورند. برای همین بی پدری شان را ظاهراً مسکوت گذاشته اند و به روی خودشان نمی آورند.
عیبی ندارد. مهم این است که آدم خودش بداند بی پدر است و قداستی را که برای پدرش قائل است، پیش خودش بشکند. وقتی اسطوره بشکند، آدم وارد مرحله ی واقعگرایی و آزادی و انتخاب اگزیستانسیالیستی (هستی گرایانه)می شود.
-        (خودمانیم این لغت اگزیستانسیالیسم هم چقدر دندانه دارد. مثل هزارپا می ماند. ولی باور کنید معنی اش اینقدر سخت نیست.
یعنی خودشیفته، پررو، لائیک، خوشگذران... و در یک کلام: بی پدر باشی! یکی مثل «زوربای یونانی».)

ساعت ٦:٤٦ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٢
    پيام هاي ديگران(4)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر