یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸

6: عاشقانه


دلم برایت تنگ می شود عزیزم. این روزها که پیامکی نمی آید و نمی رود. که smsممنوع است.
کاش مثل قدیم ها می شد پیامی به پای کبوتری بست و روانه کرد. همه چیز ممنوع است. حرف های سیاسی پای تلفن. جستجوی سایت های غیر مجاز. کلمات کلیدی غیر مجاز. Smsهای غیر مجاز... ما چقدر نزدیک به «زندگی غیر مجاز» می زیسته ایم و نمی دانستیم. نمی دیدیم این حیطه های نامرئی تنگ و خفه را و با خیال راحت نفس عمیق می کشیدیم. چقدر نزدیک مان بود اینهمه دیوار و ما اینطور بی خیال می دویدیم و پشتک می زدیم.  و حالا چقدر مرزهای ممنوع به هم نزدیک شده اند.
حس می کنیم گوشت های مان به همدیگر فشرده می شود و از صدای شکستن استخوان های هم مور مور می شویم. حتی لرزش حاصل از شکستن هر استخوان و هر کاسه ی سر را مثل موج انفجار، بی واسطه بر اعصاب مجروح زیر پوست مان حس می کنیم. حس می کنیم و مور مور می شویم.
عشق، این روزها چقدر خواستنی تر شده. می شود برایش مُرد. می شود برای عشق یا هر چیز دیگر جان داد. و چه بهتر که برای عشق باشد.
این عصرها که می بینمت... توی کوچه پس کوچه ها، تا ساعت هشت شب پرسه می زنیم. و من بستنی می خورم. لاغرتر شده ای. از همیشه ی زندگیت لاغرتر شده ای. به خاطر کم خونی ارثی است. لاغر و رنگپریده و خمیده. مثل پیرمرد هایی که مفاصل دردناک شان را به دنبال می کشند، کنارم قدم بر می داری. تمام ارث اجدادت را بر شانه های خسته ات حمل می کنی. کم خونی و نفت و جنگ و اسارت... دیگر چه برایمان مانده از پدران مان؟
تو مرا دوست داری. برایم بستنی قیفی می خری. کنارم قدم می زنی. من بستنی را لیس می زنم و تو با من دعوا می کنی. سر هم داد می کشیم. اما دوست داریم همدیگر را. و حالا بیش از همیشه. چون که بندهای زندگی مان سست شده. چون که مرگ نزدیک است... و عشق... آخرین پناه.
دیگر فقط می شود دو تایی قدم زد. نه چند تایی. نه چند صدهزارتایی. نه چند میلیونی... فقط دو تایی و گاهی هم... تنهایی نه. هرگز. به این تن نداده ایم. ازمان خواستند اما تن ندادیم. ما هرگز تنها قدم نمی زنیم و کاری هم از دست شان ساخته نیست.
این را باید پذیرفت: قدم زدن دو عاشق... توی کوچه پس کوچه ها... تا ساعت هشت شب...

ساعت ٧:۱۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/٤
تگ ها: فلسفیدن و خودم و عاشقانه
    پيام هاي ديگران(2)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر