شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸

3: دوراس و شيدايي

دارم کتاب «گفتا که خراب اولی» از مارگریت دوراس را می خوانم. شانزده هفده صفحه از کتاب را خوانده ام و هنوز نفهمیده ام «اشتین»، «ماکس تُر» و «الیزابت آلیون» چه کسانی هستند و چه کاره اند و در آنِ واحد کدامشان است که دارد حرف می زند. و تازه در صفحه ی هفدهم است که می فهمم شخصیت ها سه تا بوده اند و نه دو تا. و بیخودی نبوده که من گه گیجه گرفته بودم که کی کدام طرف می رود و کی به کی می گوید و چرا نمی توانم فضاسازی کنم؟
پریشان احوال و شیدا است این زن نویسنده. بیخود نیست که سمبل پُست مدرنیسم در ادبیات شده. از بس که دیوانه و قر و قاطی است. با اینهمه هر کتابی را که از او در دست می گیری، نمی توانی رهایش کنی. هی خسته می شوی و می روی و باز برمی گردی. چرا؟ چون که خود خودش است و یک نابغه ی دیوانه است و آدم لذت می برد از شنیدن و تحلیل هذیان هایش. انگار به گفتگوهای یک گروه بیمار روانی توی تیمارستان گوش می دهی. به هر حال آخرش آدم همیشه می فهمد که قضیه یک جور عشق ممنوع، یا یک مثلث عشقی اسطوره ای است و عشق هم همیشه در مرز حادث شدن می ماند و اتفاق نمی افتد. تمام.
در داستان های دوراس هیچوقت  چیزی اتفاق نمی افتد. آدم هایی حضور دارند و امکاناتی را مطرح می کنند که هیچ وقت به مرز اتفاق افتادن نمی رسد .
به قول ژوزه ساراماگو: وجودی که احتمال داشت، اما در پایان از عهده بودن بر نمی آمد...
این تِم را به نوعی توی «یادداشت هایی برای هیچ» از ساموئل بِکِت هم دیده ام. یک «هیچ» که می خواهد به دنیا بیاید و اتفاق بیفتد و سرانجام انگیزه ی لازم را پیدا نمی کند و همانجا که هست می ماند: در عدم!
همیشه اساسی ترین سوألات به لحظه ی «وجود یافتن» می رسد.
هملت می گوید: بودن یا نبودن، مسأله این است.
من نیچه و دوراس و سارتر می خوانم. من اسطوره می خوانم. داستان می خوانم. نقاشی می کشم و طرح  های برجسته روی گل حک می کنم. من در مورد «وجود» تحقیق می کنم ... و یافته هایم را به صورت داستان و متن روی کاغذ ثبت می کنم.
کلمات من به «وجود» می آیند... و همین اشتباه بزرگی است. چون که باور دارم «وجود یافتن» از ابتدا اشتباه بوده. و همه ی این دردسرها از همان لحظه ای که یک «نیست» تصمیم گرفت «هست» بشود، شروع شد.
افسوس. ای کاش کسی بود که با او در مورد اگزیستانسیالیسم نیچه و سارتر و دوراس حرف بزنم. کنار یک آتش توی یک بیابان بنشینیم و فقط حرف بزنیم.
اما «وجود» یک زن، منوط به «وجود» شوهرش است. از همان لحظه ی عقد، آن نیمه از وجودش را که در اسارت والدین اش بوده، پس می گیرد و به نام شوهرش می زند. برای همین زن هرگز نمی تواند یک فیلسوف، یا یک نفر انسان حقیقتاً آزاد بشود. همیشه نیمی از زن فکر می کند و نیم دیگرش را سرنوشت، پیش فروشی کرده است.
من با آدم های مختلفی حرف زده ام. اما همیشه به پای «زوجیت» و «تأهل» و «تعهد» که می رسند، پای روشنفکری شان توی گل می ماند. یعنی که همیشه تفکر، یک چیز است و زندگی واقعی یک چیز دیگر. یعنی ما (شاید جهان سومی ها... شاید ایرانی ها... شاید...) باید، باید، باید به نوعی درگیر حماقتی به نام ازدواج و خانواده باشیم و گه زیادی هم نخوریم.
با خیلی ها می شود در مورد سوژه های جهان اولی حرف زد، اما هر کسی به پای عمل نمی رسد.
این را یک زن سی ساله ی خودشیفته ی بی پدر می گوید.
که چقدر هم دلش گرفته.
چقدر هم...

ساعت ٦:۳٦ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٧
تگ ها: در باب داستان نویسی
    پيام هاي ديگران(1)   لینک


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر