شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸

4: گولي را نوشتن


ساعت مچی ام را باز می کنم و روی میز، کنار صفحه کلید می گذارم. همین الساعه. همین الأن که به صفحه ی 34 کتاب «گفتا که خراب اولی» رسیده ام.
کتاب توی دستم است. صفحه ی 34. زن به مرد می گوید: در کتابِ ننوشته ام، تنها شخصیت اش تو بودی. کتاب را می بندم. به گولي فکر می کنم. که مدام از من می خواهد در موردش بنویسم. وقتی هم نمی گوید، دارد به همین فکر می کند که با زنی ازدواج کرده که می نویسد. جهان واقعی را می نویسد. خودش را می نویسد و عشق هایش را می نویسد. هنوز نمی دانم، من، که به  چه چیز فکر می کند، شوهرم. به اینکه وقتی از او هم، مثل مردان قبلی، توی داستان هایم بنویسم، یعنی عاشقش شده ام... یا وقتی او را بنویسم، یعنی ثبت شده، مهم است، جاودانه خواهد شد... یا انگار می کند که خودش، خودش را نوشته. منتهی یک کمی تکنیکی تر و شکیل تر. در قالب داستان.
دارم فکر می کنم که آیا بودن در داستان یک نفر دیگر، آدم را خوشحال می کند؟ مثلاً یان آندره آ، از اینکه در داستان ها و فیلم های دوراس حضور داشت، خوشحال می شد؟ یا من خودم از اینکه توی داستان بلندی از آقای حسن میرزایی یا آقای پیام یوسفی حضور داشته ام، خوشحالم؟ نه. من اصلاً. حالم به هم می خورد. نگران هم می شوم. خوب، می دانید... شما که داستان نویس ها را نمی شناسید که چه خائن هایی هستند. به صغیر و کبیر و دوست و دشمن رحم نمی کنند. یک جا یک مدل شخصیت توی چند نفر نظرشان را جلب می کند و می آیند همه ی این آدم ها را با هم قاطی می کنند و یک موجود مسخره ای می سازند که یک  جوری به همه ی آن آدم ها دهن کجی کند. اصولاً نویسنده ها شخصیتی را نمی سازند مگر اینکه بخواهند حال یک دسته از آدم ها را بگیرند و دق دلشان را سر آن ها خالی کنند. نویسنده ها حرامزاده های خائنی هستند که پدر خودشان را هم انکار کرده اند و آدمی که پیوند خونی را انکار می کند، به پیوند اجتماعی و دوستی پابند می ماند؟
این است که وقتی می بینم دوستانم مرا سوژه می کنند، هم نگران می شوم و هم دلم می شکند. خودم هم دوست ندارم کسی را سوژه کنم. مگر آنکه از او متنفر باشم یا عاشقش باشم. و گولي هیچ کدام این ها نیست. دوستش دارم. خیلی هم دوستش دارم. ولی عشق، احساس جنون آسایی است که آخرش به نفرت می انجامد و ربطی به زندگی اجتماعی ندارد. عشق، چیزی ایده آل است. ما داریم در واقعیت زندگی می کنیم.
به صفحه ی 34 که می رسم، نگاهم را از روی کتاب بلند می کنم... به گولي فکر می کنم. به کسی که دیوانگی هایم را تاب می آورد. ساکت و کم توقع است. هنرمند نیست و هیچ خلاقیتی هم ندارد. کلاسیک است. درون گراست. کم حرف است. حسود هم هست. دوستدار عتیقه جات و چیزهای تاریخی و کلکسیون هاست. پایبند اخلاق، ولی لائیک است. و عاشق پدرش است.
گولي من اینطوری است.
ناگهان کتاب را می بندم و ساعت مچی ام را باز می کنم و کنار صفحه کلید می گذارم و صفحه ای را روی مانیتور باز می کنم و شروع می کنم به تایپ. چقدر خنده دار است که «نوشتن» را بگوییم «تایپ»!
به سرم می زند که درباره ی گولي بنویسم. بنویسم. خودش را... بدون اینکه وارد  جزئیات بشوم. بهش توهین کنم. یا از مسائل خصوصی مان که او آنقدر به حیطه های شان حساس است، چیزی بنویسم. چیزی بنویسم که همه ی این چیزها  را در خود داشته باشد، و هیچ کدام را در آن نتوان باز شناخت.
گولي را بنویسم.

 ساعت ٦:۳۸ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٧
تگ ها: فلسفیدن و خودم
    پيام هاي ديگران(4)   لینک  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر