یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸

5: بوي تن مرد چيني


من و گولي مبتلا به بیماری پیاده روی هستیم. وقتی می نشینیم (؟)شعر می گوییم.
بهش گفته ام بیا همیشه راه برویم. راه که می رویم فکرمان به کار می افتد. وقتی می نشینیم حرف های صدتایک غاز می زنیم. هی آه می کشیم. هی الکی می خندیم. حرف های سکسی می زنیم. یعنی سعی می کنیم که سکسی به نظر برسد. که طرف را تحریک کند. نه. خیال تحریک هم نداریم. فقط می خواهیم شوخی کرده باشیم. که زمان بگذرد. میل جنسی نداریم. روزهای انقلاب سبز، رو به پایان است.
توی شرکت، نزدیک ظهر.
خسته ام. کاری نکرده ام. کتاب خوانده ام و تلفن جواب داده ام و چند قدم راه رفته ام. با این حال خسته ام. بسته ی چای بابونه را که گولي برایم گرفته باز می کنم. می شمرم. چهارده تا مانده. پانزدهمی روی میز است. کنار سالنامه ی صورتی. و چهارتایش را خورده ام. چطور؟ چطور چهارتا از این چیز بدمزه را خورده ام؟ فکر می کردم باید دو یا  حداکثر سه تایش را خورده باشم. پس لیوانم را پر از آب جوش می کنم و چای کیسه ای پنجم را توی لیوان می اندازم. طول می کشد تا خیس بخورد و پایین برود. چای علفی بابونه.
نمی دانم چه شد که گولي به سرش زد این چیز کوفتی را بگیرد. بهش گفته بودم که از مزه های غریب خوشم می آید. یک بار چای رُزماری خورده بودیم و  خوشم آمده بود. چای را که به لبم نزدیک می کنم... چیزی از خاطرم می گذرد... طعم ترشی... طعم گیاهی... بوی تند یک گیاه... یک بوی آشنا... جرعه ی سوم را که می نوشم به خاطر می آورم: بوی تن مرد چینی. می خندم.
حالا چای بابونه را دوست دارم.
شوهرم یک چیزی می دانست. می دانست که این چیزها جنون مرا تشدید می کند و حس نوستالژی ام را به کار می اندازد. می دانست که خاطراتم را غلغلک می دهد تا چیزهای فراموش شده را به یاد بیاورم و بنویسم.
می نویسم:
مرد چینی بوی گیاه می دهد. قدش کوتاه است. با ما انگلیسی حرف می زند. و چای را دوست دارد.
دارد روی ورقه ی یادداشت، برای بچه های شرکت، به زبان چینی می نویسد: good morning… hello… nice to see you…. مرد چینی انگلیسی را خوب بلد است. اما ما چینی را اصلاً بلد نیستیم. آقای قاجار سعی می کند که کلمات فارسی معادل آن را برایش هجی کند. مرد چینی به دهانش زل می زند و می گوید: صُب با خِر... صُب با خَیر... می خندیم. من نزدیکش ایستاده ام. تنش بوی علف می دهد. بوی حیوانی. بوی جنگل های یک جای دورافتاده. جنگل هایی در آن سوی جهان.
زبان چینی گوشی مبایلم را فعال می کنم و ازش می خواهم نامش را با حروف چینی تایپ کند. ذوق می کند. بهش می گویم: and your family? می فهمم که گیج شده و سعی دارد برای مثال نام برادرش را تایپ کند. چه افتضاحی! یادم رفته بود که فامیلی در زبان ما به معنای نام فامیل است و در زبان انگلیسی به معنای خانواده! به روی خودم نمی آورم.
بچه ها DVD سریال جومونگ را نشانش می دهند. سر در نمی آورد. حتی اسمش را هم نشنیده. بچه ها فکر می کنند چون مرد چینی چشم هایش شبیه جومونگ است، پس چین با کره فرقی ندارد. و آدم عامی مثل مادر من و شما، با یک دانشجوی هوا فضا و تکنسین فرقی ندارد. وقتی می گوییم: کُره! رو ترش می کند. انگار به یک ایرانی گفته باشیم: افغانستان یا پاکستان!
موقع خداحافظی برای چینی دست تکان می دهم. می گویم: by! مرد چینی  گیج می ماند. لابد به معادل فارسی کلمه ی خداحافظی فکر می کند. من رفته ام.
توی راه مجسم می کنم که مرد چینی چه می خورد. چطور از مراسم المپیک 2009 ذوق می کند و توی کامپیوتر همراهش، ورزشگاه لانه ی پرنده را نشان مان می دهد. سعی می کند افسانه ی سه الهه ی پرنده ای که ستاره ها را جابجا می کنند، را برای مان توضیح دهد. دستش را روی تن زنی که در صفحه ی مانیتور با طناب های نامرئی در آسمان  پرواز می کند، می گذارد و توضیح می دهد که اینها سرنوشت بشر را تعیین می کنند.
مرد چینی 24 سال دارد و کوتاه قد و خوش اخلاق است. دانشجوی هوافضا است و مهندس یک شرکت سازنده ی ماشین آلات لیتوگرافی.
چقدر جالب است تجسم انسانی از آن سوی جهان. خوراک اش. پوشاک اش. زبان اش. کلمات اش. کلمات... تجسم اینکه هر کلمه چطور ساخته شده و چه معنایی را منتقل می کند. فکر کردن به ریشه ها. اینکه خود ما چطور ساخته شدیم.
چرا فراموش کرده ایم؟ چرا فکر می کنیم از اول همین طوری آفریده شده ایم و همین طوری خواهیم مرد؟ چرا اینطور به این بودنمان عادت کرده ایم؟
مگر نمی توان با مرد چینی سفر  کرد و جهان را دید و ایرانی نبود؟

ساعت ٧:٠۸ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/٤
تگ ها: فلسفیدن
    پيام هاي ديگران(3)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر