مامان بهم گفت: یه کم به خودت بِرِس!
این را همینطوری وسط حرف نگفت. معلوم بود خیلی روی حرفش فکر کرده و اینطوری نتیجه گیری کرده که من خیلی افتضاح شده ام و به عنوان یک دختر عقد کرده، اصلاً چنگی به دل نمی زنم.
متأسفانه خودم هم به همین نتیجه رسیده ام.
گفت که «سین»، زن پسرخاله ام، روز به روز می شکفد و همیشه انگار از عروسی آمده و چنان به خودش می رسد که خدا می داند. از سر و لباس و آرایش و رنگ مو بگیر تا بقیه.
من برای اینکه دل خودم را خنک کرده باشم می خواستم بگویم: عوضش سین عین خرس شده... بعد یادم افتاد که خودم هم دست کم به اندازه توله خرس شده ام دیگر.
یکی از معیارهای زن ها در «خوب» به نظر رسیدن، شیک پوشی است که من هیچوقت اهمیتی بهش نداده ام. راستش پولش را هم ندارم. در ضمن لباس باید به قد و هیکل آدم بنشیند.من نه قد بلندی دارم و نه هیکل مانکنی. اصلاً به صاف راه رفتن و قوز نکردن و آشغال نخوردن اهمیتی نمی دهم.(از شدت رئالیست بودنم)
و پوست... پوست از مهمترین معیارهای «خوب» به نظر رسیدن است. و پوست وابسته به اعصاب و خواب و وراثت و آب و هوای خوب و تغذیه مناسب است... که من هیچکدام را ندارم و پوستم هم هی خراب و خرابتر می شود. زرد. با لک و پیس روز افزون.
و زیر چشم هایم گود رفته. از بچگی اینطور بوده ام. و پیشانی ام هی دارد بلندتر می شود. و آن موهای وزوزی لامصب که هرچه هم بهش می رسم باز قیافه ام را عین زنیکه های شلخته می کند. آخر موی فر یعنی چه؟
و رنگ مو... آدم های خوش تیپ همیشه به موهایشان می رسند. اما من مدت هاست موهایم را رنگ نمی کنم. یعنی می کنم، ولی همرنگ موی طبیعی خودم فقط برای پوشاندن موهای سفید جلوی سرم. از موی رنگ کرده که ریشه اش در آمده و با ساقه دورنگ است متنفرم. نشانه ی شلختگی است.خواهرم معمولاً اینطوری است.
غیر از این موارد البته موی زائد دست و پا هم هست که دیر به دیر اپیلاسیون می کنم و چون ریشه های قوی و پرپشتی دارد خیلی دردم می آید و پول اضافی هم ندارم هی بدهم به آرایشگرها که برایم بیندازند و می دهم مامان، که مامان هم ناشی است و هر دفعه یک جایم را کبود می کند.
اما تنها نکته ای که همیشه حواسم بهش هست موی پشت لب و ابروست. اگنه فرقی با مردها نداشتم. یا حتی زن های شوهر مرده. کور شوم اگر دروغ بگویم.
تازه مامان گفت که از داشتن دخترهایی عین ما (من و خواهرم) افسوس می خورد. چون آن یکی مان که روحیه اش شاد بود با یک مرد افسرده ازدواج کرد و افسرده شد. من هم که به طور دیفالت افسرده ام و هیچوقت خنده به لبم نیست.
خوب راستش من از خندیدن می ترسم. خیلی وقت ها می خواهم یواشکی بخندم اما از روی ماه «واقعیت»ها خجالت می کشم... یا میترسم «نکند اندوهی/ سر رسد از پس کوه...». از هجوم بدشانسی می ترسم. از شادی های کوچکم می ترسم که یکهو بشوند مقدمه ی غم های بزرگ.
مامان می گوید که دختر خاله ام با آن شوهر کسخلش که مدام بدهی بالا می آورد و نزدیک است بیفتد زندان، همیشه توی مهمانی ها و دورهمی های فامیلی شرکت می کند و خوشحال و خندان هم به نظر می رسد. پس من چه مرگم است که نمی توانم بخندم؟
من واقعاً چرا نمی توانم بخندم؟
چند شب پیش دوباره معجزه ی «وونه گات» را کشف کردم. کتاب «مرد بی وطن» را دستم گرفتم و همینجو ورق زدم و خندیدم.بعد افسوس خوردم که سلاخ خانه را ندارم. و کتاب های دیگرش را. حیف نیست؟ وونه گات را باید هی خواند و هی مرور کرد. شب های غم. وقت های تنهایی. وقتی هایی که نمی دانی به چه باید بخندی... همیشه دلیلی برای خندیدن بهت می دهد.
من خندیدن یادم رفته.
بگم خیلی از افکارم شبیه به توست لوس و خنکه؟اخلاق بدی دارم حرفی یا کاری رو که همه مزنند و میکنند دوست ندارم بگم و انجام بدم..خب این یه مشکل و عیب بزرگه ولی چه میشه کرد..
پاسخحذفدلم میخواست توی فیس بوکم وبلاگت رو معرفی کنم.گفتم شاید باید اجازه بگیرم
برای دوستی که ادرس دادم و امد خواند و خیلی کیف کرد نوشتم که قلم های خوب مهجور نمیمانند ولی هر یک نفر که نشناسد و نخواند بی شک محروم خواهد شد
...........
تصمیم گرفتم دوستانی را که دوست دارم تفکر و قلمشان را هرگز بهشان نزدیک نشوم.یعنی هرچقدر هم کرم اینرا داشته باشم خواهش کنم ببینمشان خودداری کنم..بدلایلی که خودت قبلا گفتی..و اضافه بر اون این رمزالود بودن و ناشناس بودن و ساختن تصویر ذهنی و هویت خیالی به نویسنده یک لذتی داره که با دیدار از خودمان دریغش میکنیم
حالا تو دلت میگی: حالا کی خواست ببینتت نفله..نه >؟ :)))))))
چیکار کردی اون مشکل حل شد انگار..اووف دیگه تند تند کامنت میگذارم :)))
پاسخحذفاگر محتويات داخل مغز منتهي به نخنديدن شود يك قابلمه ي خالي بهتر جمجمه است لااقل مي شود با ان تنبك زد
پاسخحذفمن خیلی شبیه تو هستم یا تو خیلی شبیه من هستی؟
پاسخحذفوقتی تورو می خونم انگار خودمو توی آینه نگاه می کنم و از قدو بالای خودم هم خوشم میاد.