شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۱

281: بیا آغوش تو صفرِ بُردار است



آخرین دندان عقلم را کشیدم. حالا مطلقاً بی عقلم (شوخی خنک). کماکان کامپیوتر بی کامپیوتر. نت بی نت. توی دفترم نوشته بودم این ماجرای لعنتی دندان کشیدنم را و بصیرت شب اول دردش را... که آنهم خانه جا ماند و من الأن خانه ی مادرشوهرم.
یک چرخی توی پلاس زدم. هنوز یک عالمه آدم آنجاست. چند نفر خوبند. بقیه بد. بقیه زشت. نوت ها عین ماشین های اتوبان ویژ ویژ از جلوی چشم آدم رد می شوند. ارزشش را ندارد. اینجا ماندن و خیره شدن به این صفحه ی گوگل پلاس ارزشش را ندارد. اینجا برای گودری های سابق، گودر نشد. گودر جدید هم برایشان همان گودر نشد. توییتر و فیس بوک هم که ول معطل اند.
بیایید از پاییز برایتان بنویسم. که دیروز درکه بودیم من و شوهرم. شوهرم توی وبلاگ قبلی اسمی داشت که اگر خواننده ی سابقم بوده باشید خبر دارید. اسمش همان کلمه ای است که چند سالی است همینطوری توی کوچه و خیابان و جلوی خانواده و دوستان هم با آن همدیگر را صدا می زنیم. معنای خاصی ندارد. فقط یک اسم رمز است که گذر زمان و خاطرات و چیزهای ثابت مانده بین ما را بهمان یادآوری می کند. وقتی او را به آن کلمه ی به زعم دیگران لوس و بی معنی صدا می کنم یا او مرا با آن نام صدا می کند، هرجا که باشیم یادمان می افتد که هنوز همدیگر را داریم و هنوز به کسی ربطی ندارد و هنوز خیلی چیزها هست که فقط خودمان دوتا ازش خبر داریم و هنوز آدم ها می آیند و می روند و ما هستیم. مثل این می ماند که توی پلاس، بعضی بچه های گودر قدیم، برای اینکه همدیگر را پیدا کنند و بشناسند، کنار عکسشان یک آیکون گودر گذاشته بودند که مثل یک کارت شناسایی عمل می کرد.
اما اینکه گفتم شوهرم... اول به این دلیل که هنوز اسم تازه ای برایش پیدا نکرده ام که هم اسم واقعی اش نباشد و هم ربطی بهش داشته باشد و حقیقتی در آن وجود داشته باشد و هم... خودمان را راضی کند دست کم. می گویم شوهرم... طوری که اگر یک زمانی یکی بهم می گفت که این عبارت را وسط یک جمله به این صراحت و با این لحن به کار می برم، دلم آشوب می شد. بیست ساله که بودم واژه ی شوهر برایم برابر بود با تمام زنیکه گری ها و محدودیت های جنسیتی و سنت ها و تمام دنیایی که ازش فرار می کردم. اما حالا مدتی است بدون اینکه اصلاً متوجه شده باشم، این کلمه را چنین روشن و سلیس به زبان می آورم و بند دلم هم نمی لرزد. انگار که چیز آشنایی بوده همین کنار منارها که همیشه همین نام را داشته.
مثل روزی که به شوخی شروع کردیم پدرم را به نام شناسنامه ایش صدا زدن. اول برادرهای دلقکم بین خودشان رواجش دادند و بدان وسیله پدرم را ریشخند می کردند و دستش می انداختند تا حرصش در بیاید. چون که اسمش یکی از صفات خداست و خیلی هم قلنبه سلنبه است و طنز نهفته ای دارد که فقط اعضای خانواده درکش می کنند. بعد اسم شناسنامه ای آنقدر مستعمل و رایج شد که کم کم خودش هم عادت کرد به آن نام صدایش بکنیم. حالا وقتی کسی به نام غیر شناسنامه ای شناخته شده اش صدایش می کند گمانم دچار نوعی دوگانگی شخصیت می شود. حتی سوالات فلسفی ای توی ذهنش شکل می گیرد. حتی بحران میانسالی اش عود می کند. حتی می رود خودش را توی آینه نگاه می کند.
برای آدم های دیگر زمان چیزی درجه بندی شده است. مثلاً در فلان تاریخ پر.یود می شوند. در فلان تاریخ اولین سبیل شان در می آید. در فلان تاریخ اولین بار عاشق می شوند. در فلان تاریخ عقد و ازدواج می کنند یا مثلاً از خیانت همسرشان آگاه می شوند و ازش متنفر می شوند. همیشه تاریخ های خاصی هستند که بعضاً پشت جلد قرآن خانگی ثبت می شوند و انگار مقدس اند. انگار زمان ظرفی مدرج است و هر نشانه اش معنایی دارد.
برای من اما همه چیز فقط حادث می شود. کم کم. از خیلی پیش تر شروع می شود. و بعد دیگر کاملاً بدیهی است که آنطور شده باشد. از کی؟ مهم نیست.
بلی. همین طوری ها شد که شوهرم، شد شوهرم. و من عادت کردم که خیلی ساده وقتی با کسی درباره اش حرف می زنم بگویم: شوهرم فلان و بهمان...
حالا به نظرم می آید واژه ی شوهر اصلاً هم هیچ زمانی چیز غریب و بدی نبوده و به هیچ چیزی الا همین آدمی که داری باهاش زندگی  می کنی اشاره نداشته و ندارد. بالأخره یک زمانی با یک کسی توی یک جایی زندگی می کنی دیگر... یا نه. اصلاً حتی اگر با یک حیوان خانگی مثل طوطی هم زندگی دونفره ای داشته باشید، این طوطی را جلوی دیگران به نام خودش که صدا نمی زنی. باید عنوان کلی تری مثل «طوطی ام» وجود داشته باشد که وقتی می خواهی به کسی بگویی که چه شیرین کاری هایی کرده، به آن عنوان بخوانی اش. صدا کردن به نام خود آن شخص، حتی لوس تر و بی معنی تر هم هست.
مثلاً تصور کنید یکی طوطی ای (توقع ندارید که من جلوی چشم شوهرم که اینجا را می خواند بگویم: سگ؟!) دارد به نام خشایار. بعد می خواهد بگوید خشایار مریض است و خشایار غذا نمی خورد و خشایار ریده روی فرش و خشایار سیم تلفن را جویده و خشایار... خوب! مرده شور ریخت نحس تو و خشایار را ببرد. بگو طوطی. بگو کاسکو. بگو حیوان اصلاً. چنان می گوید خشایار خشایار که انگار تخم دو زرده کرده این خشایار، یا برای ما هم به اندازه ی خودش مهم است که اسم این موجود کوفتی اصلاً چه هست!
خلاصه بگذارید من به همین راحتی به شوهرم بگویم، شوهرم. ازم نخواهید که دوباره یک اسم مستعاری چیزی برایش سر هم کنم که در توان من نمی گنجد. بعد هم هی نیایید بگویید وبلاگت خاله زنکی و وبلاگ زن خانه داری شده و این ها. این حرف ها توی کت من نمی رود. می دانید که. وقتی می خواهید درباره ی اهمیت یک موضوع با من حرف بزنید، «روشنفکرانه است» یا «فلسفی است» را به کل کنار بگذارید و دلایل دیگرتان را عنوان کنید بی زحمت. من عقده ی روشنفکری و فیلسوفی ندارم. درباره ی پول داشتن و نداشتن حرف بزنید. این را می فهمم. فکر کرده اید اینجا کجاست و ما چه کسی هستیم؟ بعله!
شوهرم می گوید که من خوبی ها و ساعات خوش را یادم نمی ماند و اصلاً نمی بینم و فقط کافی است یک بار با هم دعوا کنیم، می آیم اینجا خشتکش را پرچم می کنم. شاید راست می گوید. چون البته اینجا دفتر خاطرات من محسوب می شود و من سوالات و غرغرها و نگرانی هایم را می نویسم. کلاً هم قرار بر این است که به آدم خوش بگذرد. وقتی بد می گذرد باید نالید. خوش گذشتن که نالیدن ندارد، عکس گرفتن دارد که ما هم گرفتیم. خیلی هم خوب. خیلی هم متین و رنگارنگ و پاییزی. کنار درخت های زرد و قرمز و سبز... کنار بساط آب اناری ها با انارهای سرخ شان... کنار پل رودخانه... گذاشتیم بماند برای فصل های دیگر که با اینا زمستون و سر بکنیم. با اینا خستگیمون و در بکنیم.*
بعد برایتان بگویم که در خلسه ی پس از اولین پک های قلـ.یان، یکی دو دقیقه هست که آدم فکر می کند همه چیز خیلی قشنگ است و طرفش را خیلی دوست دارد و زندگی اش چیزی کم ندارد... بعد باز سیاهی هجوم می آورد و غم لشگر انگیزد و خون عاشقان ریزد.
منظورم این نیست که زندگی واقعاً زشت است و آدم طرفش را دوست ندارد و همیشه یک چیزی کم است، بلکه می گویم که همه چیز نسبی است. بستگی دارد چطور ببینی اش. مثلاً من و شوهرم در بین دوستانمان زوج هایی داریم که با حقوق کارمندی و چـ.س مثقال پس انداز، فکر می کنند موفق ترین افراد در بین اطرافیان شان هستند و به همه ی اهداف زندگی شان رسیده اند و حالاست که باید یا زد و رفت خارج یا توله پس انداخت. در مقابل شان ما هستیم که با همان مقدار پول، احساس می کنیم بدبخت ترین خاک بر سرهای دنیا هستیم. منظورم این است که نه آنها آن کسی که فکر می کنند هستند و نه ما آنکه فکر می کنیم هستیم. بدبختی و خوشبختی مسلماً یک احساس ذهنی است. شاید آنها دارند خودشان را با بچه محل های داغان و سایر اعضای خانواده شان که به خاک سیاه نشسته اند مقایسه می کنند و فکر می کنند که وضع شان اییییییییییییی بدک هم نیست. اینطرف، من و شوهرم هم داریم خودمان را با از ما بهـ.تران قیاس می کنیم و می گوییم اگر آن ها آدمند، پس ما کیستیم؟
به نظرم مسأله فقط این است که صفرِ بُردار ما کجاست؟ که بعد از آن ببینیم مثبت کدام طرف است و منفی کدام طرف.
آدم های بدبینی مثل من صفر بردارشان را خیلی به سمت مثبت بی نهایت بالا کشانده اند و برای همین است که هرچیزی می بینند، در طرف منفی حضور دارد و زیر صفر به حساب می آید.
صفر این بردار، همان «سطح توقع ما از خودمان» است.
                                                                                                                     
پ.ن: ماجرای دندان عقلم را به محض دسترسی به دفتر یادداشتم+کامپیوتر+اینترنت، اینجا می نویسم. دقت کنید که هر سه عامل باید در کنار هم موجود باشد. 

۱۱ نظر:

  1. سلام ریس عزیزم! آخرش موفق شدم با موبایل کامنت بدم... بعداز خونه ی نو مبارکی و اینجور تعارفا بهت بگم که قلیون ضرر داره(برای بار هزارم) بعدشم این بحران های مالی بخدا همه گیره.. فک نکن تنهایی! بهرحال دوستت دارم

    پاسخحذف
  2. سلام .اول مرسی بابت خبر دادن، ممنونم. دوم که کاش یه جایی بودی که بدون وی پ ان می شد اومد اینطوری بهتر بود. با هزار تا دنگ و فنگ اومدم که کامنت بذارم، یه بلاگفایی، بلاگ اسکایی، پرشین بلاگی، www.blog.com ای، bloghaa ای جایی وبلاگت رو علم می کردی که راحت می شد اومد. هنوزم دیر نشده می تونی رجعت کنی حتی. بعدشم اینکه اون تغییر مفهوم کلمه شوهر از 20سالگی تا الانت نکته خوبی بود.
    سیستم نظردهی‌اش هم به آدمیزاد نبرده مخصوصن قسمت کپچا.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. در مورد فیلتر بودن فعلا چاره ای نیست. عمری با نقطه گذاری مقاومت کردم در برابر فیلتر شدن. اما بلاگر لامصب به جیمیل وصله و به این وسیله توی گوگل پلاس هم پست هام رو شر میکنم و خیلی کارای دیگه هم برام آسونتر شده. اما قبول دارم که خوندنش سخت شده و واقعا عذر میخوام.

      حذف
  3. سلام به روی ماهت ...خیلی خوبه که من الان دارم نوشته های تو رو می خونم و تصورت می کنم وقتی که اولین پک های قلیان رو می زنی و حس سرخوشی داری ..خنده روی لبام می شینه ... من خودم باهات کاملاً موافقم که صفر بردار باید جایی حوالی + بینهایت باشه ... اوایل فکر میکردم این کار خودبزرگ بینیه ولی الان باور دارم که من حق دارم خودم رو از بقیه متمایز ببینم برای همین هم واسه خودم اون دور دور ها رو آرزو کنم ..تو هم این لیاقت رو داری، شک نکن ..بابت شوهر، من هنوز هم با این کلمه مشکل دارم، ریشه اش هم همون تبعیض جنسیتیی هست که توی جامعه ماست ..

    کلاً برای اول هفته، دیدن تو خیلی شروع خوبیه ..رایستی ریس از کجا اومده؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ریس برای خودم یه معنای شخصی داره. نپرس آبجی. یه رازه.

      حذف
  4. عزیز دلُمی :)

    بمن هم سر بزن:)))
    .ای دی جدیدم رو هم واست گذاشتم :)

    حالا دیگه باید ثابت کنیم ربات نیستیم..بعد از اونهمه اثبات چشممان به این پدیده هم روشن


    بعدازنیمساعت تقلانوشت: من باس مرد میشدم..عینهمو اقایون تک بعدی هستم..این مربع عددی توش نوشته رو میبینمااااا خیال میکنم مترسک سرجالیزه و برا قشنگی.بعد هی غر میزنم په چرا نمیشه؟ :)))

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. کامنت گذاری رو آسونش کردم. شرمنده. اگه کامنت گذاران محترم اذیت نکنن همینجوری میمونه ولی اگر باز شروع کنن سر به سرم بذارن دوباره سختش میکنم.

      حذف
  5. دهانمان صاف شد برای یک کامنت..اوووف

    پاسخحذف
  6. مسأله فقط این است که صفرِ بُردار ما کجاست؟بدبختی و خوشبختی یک احساس ذهنی است و همیشه یک چیزی کم است... بعد باز سیاهی هجوم می آورد 'همه چیز نسبی است. بستگی دارد چطور ببینی اش

    پاسخحذف
  7. اینجا کامنت دادن خیلی سخته
    جان رویا سرویس شدم اساسی!!!
    می بوسمت.

    پاسخحذف