شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۱

284: افسانه ی زیبای تا صبح نخفته

سر نوشت: ماجرای آن دندان عقلی که کشیدم و قرار بود برایتان بنویسم. پیشاپیش از اینکه حالتان را بهم می زنم عذرخواهی می کنم.

                                                                                         
موضوع اصلاً ربطی به صکس ندارد. زناشویی را می گویم. درباره تعهد و مسئولیت است. درباره تنهایی. درباره تعلق.
دندانم را جراحی کردم. شب اول دهانم سرویس شد. زخم خونریزی می کرد و آب دهانم یک حالت لزج و مخاطی و کشانکی ای پیدا کرده بود که نه میشد قورتش داد و نه میشد تفش کرد.یعنی چنان به خون آغشته بود که وقتی با وجود گلو درد شدید موفق به قورت دادنش هم می شدم، فوراً عقم می گرفت و عق زدن برای بخیه های ته دهانم و زخم گلویم خیلی بد بود و بدتر از آن اسید معده ام بود روی زخم تازه.
وقتی هم سعی می کردم تفش کنم دو تا مشکل داشتم. به خاطر حالت مخاطی و غلیظی که پیدا کرده بود، باید برای تف کردنش فشار زیادی به خودم می آوردم که همین باعث خونریزی دوباره زخم می شد. تازه اگر هم موفق می شدم در اثر ترشح زیاد آب دهانم که گویا به خاطر آن زخم لعنتی بود، یک دقیقه یک بار باید می دویدم توی دستشویی. در حالیکه دکتر بهم گفته بود استراحت کنم و زیاد تقلا نکنم که باعث خونریزی زخم بشوم.
بعد تازه موقع خواب باید چکار می کردم؟
خلاصه شب اول یک حالتی داشتم که صد هزار بار به خودم گفتم: گه خوردم. مگر این دندان بدبخت که آن زیرمیرها پشت دندان های دیگر قایم شده بود چکارم داشت که چه سیخی بهم می زد که حتماً باید می کندمش و اینطور خودم را بگا می دادم؟
شوهرم را وادار کردم 10:30 شب زنگ بزند و از دکتر که پسرخاله اش بود بپرسد چرا خونریزی دندانم بعد از گذشت دو ساعت هنوز بند نمی آید و چرا سر و گلویم اینقدر درد می کند و نمی توانم حتی آب دهانم را قورت بدهم.
دکتر هم گفته بود که اصرارم بر تف کردن و شستن دهانم باعث بند نیامدن خونریزی شده و باید تحمل کنم و سعی نکنم آب دهانم را خارج کنم؟ پس چکار کنم؟ قورتش بدهم؟ وا!!!
هر بار که آب دهانم را قورت می دادم انگار یک آناناس درسته را با پوست قورت داده باشم، دست و پا می زدم و می مردم و زنده می شدم.
آمپول مسکن را که زدم دخترک ازم پرسید: دردت اومد؟ اگر یک باند استریل این هوایی ته حلقم نتپانده بودند و نصف صورتم بی حس نبود، بهش می گفتم: بهعععع! آبجی من منتظر یه چیزی توی مایه های پنی سیلین با اون سوزن کت و کلفتش بودم. این که عین نیش پشه بود؟ دمت گرم دیگه.
اما به جایش مثل عقب مانده ها فقط صداهای نامفهومی از ته حلقم خارج کردم به معنی «نه». بعد دیدم اثر هنری دخترک به هرحال بیشتر از یک نه خشک و خالی ارزش داشته و می توانسته به مشتری ساعت نه شب که به نظر می رسد گنگ و الکن هم هست آمپول درد دارتری بزند و دق دل کار صبح تا حالا را هم سرش خالی کند، اما به جایش به آن مهربانی و ملایمی سوزن بهم زده که مثل نیش پشه به نظر برسد.
دلم برایش سوخت. یاد خودم افتادم که همیشه از مشتری و ارباب رجوع توقع شعور داشتم و همیشه ناامیدم می کردند. سعی کردم آخرین مشتری خوبی برایش باشم و با همان زبان الکنی بهش حالی کردم که دندانم را جراحی کرده ام. فهمید. خدا را شکر. اما عجیب نبود که زبان فضایی مرا با آن دهان سرویس شده ام می فهمید؟
وقتی بیرون می آمدیم متوجه شدم دخترک بابت زحمتش از شوهرم پولی نگرفت. و بدتر اینکه آنجا مطب دندانپزشکی هم بود! و من کبوتر بیشعوری که دانه اش را جای دیگر خورده و چلغوزش را آنجا می اندازد. خجالت آور بود. اما چاره ای نداشتم. مطب و داروخانه درست در ده قدمی خانه بود و مگر من کسخل بودم که بروم جای دیگر؟ آنهم با آن حالی که داشتم. 
بعد هم که جلوی در سوپر مارکت ایستاده بودم که شوهرم برود بستنی بخرد برای جوش خوردن زخم دندانم، دخترک از مطب آمد بیرون و وقتی از جلویم رد می شد لبخند زد و ایستاد و بهم توصیه کرد که بستنی وانیلی بخوردم که زخمم فوری جوش بخورد و خون بند بیاید. باز هم با صداهای فضایی ازش تشکر کردم و باز هم فهمید! عجب!
تا به حال تزریقاتچی به این نازی ندیده بودم.
شب تا صبح حتی یک دقیقه هم نخوابیدم و یک جعبه دستمال کاغذی را یکی یکی زیر دهانم گذاشتم و هی از آب دهانم خیس شد و هی عوضش کردم. بازی اینطوری بهتر از قورت دادنش بود. حالا گیرم  که عوض کردن دستمال کاغذی ها نگذاشت خواب به چشمم بیاید.
در همان حال رقت انگیز به شوهرم نگاه کردم که خواب بود. دلم برایش سوخت. به این فکر کردم که بودنش چقدر برایم تسلابخش بوده. سر شام ازم خواست که صرفاً برای همراهی کنارش بنشینم. در همان حال بود که نمی دانم از درد و استیصال یا به قول بابا از احساس بی کسی به گریه افتادم. اصلاً نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. خجالت آور بود. حالا توی آن هیر و ویر لرز هم کرده بودم و مثل سگ می لرزیدم. پاشدم رفتم چنباتمه زدم توی مبل و شوهرم پتو آورد انداخت رویم. اشک هایم همینطوری جاری بود. چقدر خوب بود که شوهرم کنارم بود و هی بهش دستور می دادم که برایم دستمال کاغذی یا لیوان آب بیاورد یا به دکتر زنگ بزند. چقدر خوب است وقتی اینقدر ضعیف و داغان می شوی مادرت یا شوهرت هوایت را داشته باشند.
چقدر مادر داشتن خوب است.
چقدر شوهر داشتن خوب است.
هیچکس دیگر توی این دنیا نمی تواند اینطور وقت ها به داد آدم برسد و برایش دل بسوزاند.
بعدتر همامن نیمه های شب که توی تختم بیدار بودم و داشتم به شوهرم که پایین تختم در خواب بود نگاه می کردم این چیزها از ذهنم گذشت.
و اینکه بیخوابی مثل یک چاه است. مثل یک زندان موقت. در حالی که می دانی به هرحال چند ساعت یا روز دیگر نجاتت می دهند و بهتر است بیخودی تقلا نکنی و این اسارت موقت را بپذیری... میتوانی سرت را به چیزهایی مثل خیالبافی های هیجان انگیز گرم کنی. به افکار ممنوعه!
خوابم نبرد و تا خود صبح هی دستمال کاغذی زیر دهانم چپاندم و هی غلت زدم و هی یواشکی پاشدم رفتم دستشویی و هی به این نتیجه رسیدم که ازدواج هیچ ربطی به صکس ندارد اصلاً. و مجردها درست عین یک بچه که بیرون کارخانه شکلات سازی ایستاده باشد، درباره ی وقایع آنجا خیالبافی می کنند.
بچه فکر می کند که آدم هایی که توی کارخانه کار می کنند لابد لباس هایشان از شکلات است و صبح تا شب همه جور شکلات می خورند و لابد آنجا همه چیز از شکلات ساخته شده و... در حالی که توی کارخانه شکلات سازی هم عین کارخانه ماشین سازی یا هر کارخانه ی کوفتی دیگر، روابط فقط در چهارچوب اداری و تجاری و صنعتی معنی دارند و هیچ چیز هیجان انگیزی مربوط به مزه و شکل شکلات وجود ندارد. شکلات فقط یک محصول است. یک محصول تجاری. و احتمالاً توی ذهن کارگرانش هم فقط حقوق آخر ماه پرپر می زند. 
ازدواج حکم همان قلعه ی عظیم دربسته را دارد و شوالیه های شجاع با اسب های سفیدشان خارج از این قلعه ایستاده اند و برای خودشان یک زیبای خفته را پشت درهای بسته تصور کرده اند که با یک بوسه بیدار خواهد شد.
                                                                                                                                    
 پ.ن: زیر دست دندانپزش فقط به این احتمالات از ذهنم می گذشت:
1. پاشده ام توی دوران نامزدی آمده ام پیش پسرخاله ی شوهرم و دهانم را عین غار برایش باز کرده ام و اوهم سخاوتمندانه مشغول سرویس کردن دهان من است. این مسخره نیست؟ آنهم پیش پسرخاله ی شوهرم! خوب شد دکتر زنان نیست!
2. نکند همینطوری که با تمام وجود روی فک من افتاده و دارد با دندانم کل و کشتی می گیرد فک ام در برود. یا انبرک از کنار دندانم لیز بخورد و یک عصبی چیزی را آن ته توها پاره کند و یک طرف صورتم برای بقیه ی عمر فلج بشود و کجکی بخندم؟
3. نکند اینطوری که انبر را می اندازد بین دندان آخری و دندان عقلم تا مثل اهرم ازش استفاده کند و دندانم را بیرون بکشد و من صدای چرق چوروق ریشه های دندان های دیگرم را توی گوشم می شنوم، بزند ریشه ی بقیه دندان ها را هم خرد بکند و چند روز دیگر مجبور بشوم بیایم بقیه را هم بکشم؟
4. یعنی این دندان لعنتی بطور کامل و بدون اینکه خرد بشود بیرون می آید؟ یا قرار است یک داستانی برایم سر هم کند و به قضیه کامپیوتر سوخته و بدبختی های دیگرم  اضافه بشود؟
5. موقع آمدن فکر می کردم دارم می روم دندانم را پر کنم و برای همین چون مسواک زده بودم از آن گزهای عزیز سوغاتی نخوردم و گذاشتم برگشتنی بخورم... چه می دانستم دکتر به جای پر کردن دندان بغلی، دندان عقلم را می کشد... یعنی زنده می مانم که یک بار دیگر گز بخورم؟!
6. عنوان اشاره ای است به افسانه ی زیبای خفته.



۹ نظر:

  1. امیدوارم خوب شده باشه جای جراحی.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. هنوز نه.دکتر گفت احتمالا قند خونت بالاست. اینم یه مرض تازه.

      حذف
  2. ریس عزیز تر از جانم
    دیشب که خوندمت تا صبح داغون بودم... می دونی که ... سخت می فهممت... سخت

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. پری منو میخونی داغون نشو. به حماقتا و سادگیام بخند فقط. فکر کن فیلم لورل و هاردی دیدی مثلا. نمی خوام کسی غصه ام رو بخوره. میدونی که.

      حذف
  3. سلام رییس.
    من همیشه هستم. گاهی از اوقات نمیشه برای بعضی حرفها کامنت گذاشت. بعضی حرفا رو باید در مقابلش سکوت کرد و لذت برد. من هم نسبت به وبلاگ غریب شما همین حس رو دارم.
    یواشکی میام. یواشکی می خونم و یواشکی می رم. نسل ما کارهای یواشکی رو خوب یاد گرفته!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خب عزیز دل یه آدرسی اسمی چیزی بذار بدونم کی هستی. کجایی. از مایی یا نه؟

      حذف
  4. میخونمت عزیز..کامنت نمیتونم بذارم

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ساده اش کردم که! هنوزم سخته کامنت گذاری؟

      حذف
  5. فکر کنم بلاخره نظر ارسال شد هوراااااااااااا

    پاسخحذف