شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۱

282: داستان ایده آلیستی که از شدت رئالیسم رودل کرد



عین سگ باران می بارد. اولش دو شب هوا خیلی گرم شد. طوری که خوابمان نمی برد و اصلاً انگار نه انگار که اواخر آبان باشد. این آب و هوا بیشتر به اواخر شهریور می خورد تا اواخر آبان. اما بعدش یکهو آسمان ترکید و شلپی ول شد پایین.
امروز از صبح همینطور دارد می بارد. هی قطع می شود و باز هی می بارد. به شوهرم گفتم بماند. گفت چون دیشب هم خانه ی پدرم مانده امروز رویش نمی شود بماند و بهتر است برود. اصرار نکردم. می دانستم این از مواردی است که اصرار کردن فایده ندارد. بهش گفتم قبل از رفتن یک دقیقه بیاد توی راهروی ساختمان که بغلش کنم و ببوسمش. تازگی حس می کنم خیلی بیشتر از قبل بهش وابسته شده ام. بهش عادت کرده ام. حتی از نبودنش می ترسم. احساسی را دارم که بچه به مادرش دارد. حس تنها تکیه گاه در این دنیای بی در و پیکر. این اصلاً خوب نیست...
شاید هم خوب باشد!
چه کسی می تواند بگوید چه چیزی حقیقتاً خوب است و چه چیزی بد است؟
خانم هایده یک سوال عمیق فلسفی مطرح می کند تحت این عنوان:
«یه امشب شب عشقه/
همین امشب و داریم
چرا قصه ی درد و
واسه فردا نذاریم؟»
واقعاً وقتی همیشه دلیلی برای غصه خوردن هست... وقتی دنیا اینقدر بی حساب و کتاب است که از فردایت خبر نداری و یکهو دیدی به جای سرما خوردگی، سرطان ریه داری... وقتی یکهو دوست، دشمن می شود و فامیل، غریبه... وقتی یکهو پول و زیبایی و خانواده و فامیل داری، بعد فردا صبحش هیچکدام را نداری... وقتی همین امشب را داری که می توانی عاشقی کنی و ببوسی و بگویی دوستت دارم... چرا قصه ی درد را برای فردا بعد از ظهر نگذاری؟ هان؟ چرا؟
این سوالی است که هر انسانی در لحظات مواجهه با پریده ی مرگ، از خودش می پرسد و بعد دوباره یادش می رود که اصلاً چنین سوالی داشته و همین امشب را دارد و شاید فردا نباشد...
خوب حالا قصد ندارم منبر بروم و برایتان از شب اول قبر بگویم و اینکه دنیا دار مکافات است. اینها وقتی به ذهنم رسید که یک زوج از دوستان مشترک مان را ملاقات کردیم و وقتی بین خودمان و آن ها قیاس کردم دیدم ما الکی الکی ناخوشیم و آن ها الکی الکی خوش. دیدم هیچ چیزشان بهتر از ما نیست و دلیلی هم ندارند که اینقدر خوشبین باشند... ولی هستند و دارد بهشان خوش می گذرد. بی تعارف.
اما من وشوهرم بیخودی دارد بهمان بد می گذرد و هی آه و افسوس می کشیم و خاک بر سرمان می کنیم. مثلاً اینکه دو سال پیش همین موقع ما داشتیم به خانه خریدن اطراف تهران فکر می کردیم و بعد دیدیم آن پایین ها هم می توانیم بخریم و بعد شرایط بهتر هم شد و توانستیم یک جای نسبتاً خوب و تمیز و نورگیر با متراژ مناسب و نزدیک فامیل و طبقه اول و با وام و رهن کم بگیریم. یعنی بهترین شرایطی که می شد تصورش را بکنیم.
همه چیز تقریباً تحت کنترل است غیر از قیمت جهیزیه و هزینه تعمیرات و پول ماشین خریدن مان که هی دارد سر به فلکی می گذارد و دیگر انگار از پسش بر نمی آییم.
اما قسمت آزاردهنده و مأیوس کننده ی ماجرا این است که طبق پیش بینی هایم انگار قرار نیست آرایشگر بشوم و تقریباً بیخیال آرایشگری شده ام چون از هرچه زنیکه آرایشگر سلیطه بیزارم و آنجا محیط من نیست. و فعلاً بیکارم و پولی در بساطم نیست و کامپیوترم هم خراب است و پول ندارم یکی دیگر بگیرم.
اما در مقابل این بخش ناگوار... عوضش من یک شوهر خوب دارم که خانواده خوبی دارد و کسی به کسی خیانت نکرده و کسی به کسی بی اعتماد نیست و با هم خوبیم و مشکلی هم غیر از مشکلات مالی نداریم.
بنابراین سوال اصلی که اینجا مطرح است این است که:
کدام (...؟)کِشی گفته بود که مشکل بین زوج های جوان و دلیل اصلی طلاق، مسائل اقتصادی نیست و این است که اسلام را نادیده می گیرند و ساده زیستی را از یاد برده اند؟
*در جای خالی فحش مناسب بگذارید.
می شود وقتی یأس و ناامیدی و بیکاری و بی پولی فشار می آورد و استرس و بی خوابی و کابوس و افکار منفی توی کله ام پر می شود، به نکات مثبت فکر کنم و مثل «الف»(دوست شوهرم و همان دوست خانوادگی خوشحال که ذکرش رفت) به طور کاملاً ابلهانه احساس کنم خوشبختم و در منتهی الیه آرزوهایم به سر می برم و وضعم از همه بهتر است.
الف اینطوری است. گنده گوز. پر مدعا. چاخان و خالی بند. خوشبین افراطی... و نهایتاً خوشحال. خودش را قادر به هر کاری می بیند و معتقد است خوش شانس و نابغه اقتصادی است و روز به روز دارد ترقی می کند و می ترکد و دیگر چیزی جلودارش نیست.
من وقتی به الف نگاه می کنم، یک ابلهه می بینم که اصلاً تخمین درستی از شرایطش ندارد و مختصات خودش را در بُردارهای این دنیا نمی داند. راستش حتی گاهی وسوسه می شوم بنشینم برایش توضیح بدهم چقدر بدبخت و جهان سومی و پایین شهری و طبقه ضعیف اجتماعی است و این چیزها به علاوه معلولیت مادرزادش (از ناحیه پا) چقدر ناامید کننده و تأسف آور است و حتی نمی توان کورسوی امیدی هم برای آینده اش متصور بود. مخصوصاً با آن توله سگی که دیر یا زود در اثر بلاهت خودش و زنش توی دامنشان می افتد و دیگر آب خوش از گلویشان پایین نخواهد رفت...
اما بعدش به خودم نهیب می زنم، چکارش داری؟ مرض داری که یکی دیگر را هم مثل خودت افسرده و داغان کنی؟ بگذار فکر کند خوشبخت است. بگذار در خوشی های خیالی اش خر-غلت بزند. بیکاری که می خواهی از زندگی سیرش کنی؟ مگر افکار رئالیستی چه تأثیری روی آدمی مثل تو داشته و برایت چکار کرده که می خواهی او را هم رئالیست کنی؟
رئالیسم؟
چه کسی می داند رئالیسم چیست و هر کسی چه مقدارش را دارد؟ از هر آدم متولد قرن 20 و 21 که بپرسی می گوید: من یکی که رئالیستم! هیچ کس حاضر نیست یک ذره هم ایده آلیسم را رمانتی سیسم را به گردن بگیرد. اصلاً و ابداً. ایسم های دیگر به درد جرز دیوار می خورند. فقط رئالیسم و لاغیر. تنها راه رستگاری. مُد روز.
من ریخت و قیافه ام منفجر شده و هیکلم به در رفته. این یعنی یک آدم رئالیست در سی سالگی. (شاید هم یک ایده آلیست ذاتی، که در دام رئالیسم افتاده). حالا این رمانتیک ها و ایده آلیست ها و آدم های فانتزی را ببین. نه مویشان سپید می شود و نه پشتشان قوز می کند و نه صورتشان چروک می افتد. همیشه عین اسمایلی لبخند، یک لبخند ابلهانه روی صورتشان پهن است و کاملاً خوشحال و راضی هستند.
چه عیبی دارد؟
چه کسی تخم می کند بگوید که اینطوری بودن عیبی دارد؟
تازه اینها در اثر سلامت و رضایت روانی، سال به سال جسم شان هم سالم تر می شود و عقل سالم هم که مسلماً در بدن سالم و همین است که امثال من سر پیری کسخل و روانی و هیستریک و قرصی می شویم و این ها در اثر ورزش و خوشگذرانی، روز به روز خوشگل تر و خواستنی تر می شوند.
ولش کن.
گور بابای این حرف ها اصلاً...
دردم از بیکاری و توی خانه نشستن و کامپیوتر نداشتن و بی پولی و شنیدن حرف های این (...)کِش دیوث است.
*در جای خالی، فحش مناسب بگذارید.
تا می رود یک خرده دلم برایش بسوزد، باز یک حرامزادگی می کند که حالم ازش به هم می خورد و از چشمم می افتد.
همین الأن فکر می کرد من خانه نیستم و داشت تلفنی پشت سر من پیش عمویم صفحه می گذاشت. حالا این ها به جهنم. قسمت بدتر ماجرا این است که پیش کسانی از ما بچه هایش بدگویی می کند که برای بچه های خودشان همه کار کرده اند و کمک شان کرده اند که به همه جا برسند و زیر پر و بالشان را گرفته اند. آنوقت این که فقط باعث شکست و بدبختی و عقب افتادن ماها بوده می رود پیش این ها از دست این ها می نالد. بعد عمه و عمو و خاله و دایی هر وقت چشم شان به بنده می افتند، مثلاً می پرسند: چییییییییییکار مییییییییییییییییی کنی؟ بیکاری؟ چراااااااااااااااااااااا؟ خب یه کاری پیدا کن عزیزم....
خوب زهرمار. کاری که برای آدم نمی کنید، تکه هم بارم می کنید؟ نه کار برایم پیدا کردید و نه پولی دستم دادید، ارث بابایتان را ازم می خواهید. به شما چه گُه پدرها؟ گورتان را گم کنید.
بعد تازه این هم چیزی نیست. تا اینجای ماجرا را هم شنیدم و به روی خودم نیاوردم. عادتش است ما را به همه ی عالم و آدم بفروشد... شنیدم که دارد به یک نفر فحش های چارواداری می دهد که راننده تاکسی ها و لات های سر چهارراه به هم می دهند... به خودم گفتم این دیوث با کی است؟ دارد درباره ی کی اینها را می گوید؟ مامان؟ من؟ به کی دارد این ها را می گوید؟ عمو؟ عمه؟ خواهر و برادرم؟ گفتم باز اگر به خواهر و برادر خودم هم بگوید عیبی ندارد، اما اینکه بنشیند پیش خواهر و برادرش پشت سر ما اینطوری حرف بزند دیگر خارج از حد تحملم است.
یکهو پاشدم رفتم توی اتاقش و چراغ را بالای سرش روشن کردم و دیدم توی تاریکی دراز کشیده روی تخت و و متوجه شدم دارد با عمو حرف می زند. همینطوری خیره شدم توی چشمش. دست و پایش را گم کرد و زود خداحافظی کرد و قطع کرد. معلوم بود هول شده و نمی دانسته من خانه ام و دارم می شنوم. اصلاً هم کم نیاورد و هرچه گفتم گفت خوب کرده و حقم بوده و...
بهش گفتم: ادامه بده. همینطور ما رو به همه بفروش. چون با این کارات نه ما رو نگه داشتی و نه خواهر برادرات و غریبه ها رو. هیشکی رو به خودت نگه نداشتی با این آدم فروشیا و نامردیات. از اینجا رونده و از اونجا مونده شدی.(البته منظور دقیقم چوب دو سر گهی بود)
بعد هم مامان از خانه دایی اش که از مکه آمده بود برگشت و شنیدم که دارد مامان را پر می کند و برایش خالی می بندد که منظورش به فلانی بوده واینجوری نگفته و آنجوری گفته...تا گه کاری اش را ماله بکشد.
حرامزاده. مثل سگ ترسیده.
مثل سگ عصبانی ام و بعد از دو هفته بیخوابیِ شب ها، دوباره خوابم پریده.
به دوست قدیمم«ح» زنگ زدم و همه ی این ها را گفتم. به که می توانستم بگویم؟
به شوهرم؟ خودش به هرحال اینجا را می خواند.
هِه!!!
                                                                                                                        
پ.ن: سعی کردم کامنت گذاری را آسان تر کنم. فکر کردم گناه دارید که با وی پی ان و این کوفت ها بیایید اینجا بعد هم بخورید به هفت خوان کامنت گذاری. امیدوارم دوباره مزاحمت ها شروع نشود وگرنه مجبورم دوباره سختش کنم.
پ.ن 2: کماکان بی کامپیوترم. 
پ.ن3: کامنت بگذارید عزیزانم. کامنت بگذارید. دل ما به کامنت شما خوش است. هنوز به غربت اینجا عادت نکرده ایم.
پ.ن4: سیستم نقطه گذاری بین کلمات را تا حالا حفظ کرده بودم به این امید که یک روز باز برگردم و توی یک سرویس فیلتر نشده وبلاگ بزنم... اما انگار این غربت تا انتها حقم است و باید بهش عادت کنم. پس گور بابای نقطه گذاری. زین پس آزادی مطلق (نسبتاً مطلق) اعلام می کنم.
پ.ن5: تازه دارم به سیستم پاسخ به نظر اینجا عادت می کنم. اگر تا حالا پاسخ ندادم شرمنده ام.

۱۰ نظر:

  1. در پست قبل هم گفتم خوش قلمي
    خب قرار نداشتم نظر بدم پيوست را كه خوندم گفتم اطاعت امر كنم

    پاسخحذف
  2. هر وقت میام می‏خونمت و کامنت نمیذارم عذاب وژدان می‏گیرم
    جز سخت‏ترین کارهاست.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اینقده بدم میاد از صفحه ی مدیریت باید کامنتا رو بخونی و بیای اینجا جواب بدی. بعد خیر سرم مثلا مدیر وبلاگم، باید اسمم رو هم بنویسم بالای پاسخم.
      آسون شد آبجی. دیگه کامنت بذار.

      حذف
  3. من امروز یافتمت دوباره و خوب است که باز نثر اشنات رو میخونم:-)

    پاسخحذف
  4. من امروز دوباره یافتمت,چه خوبه که نثر آشنات رو میخونم;-)

    پاسخحذف
  5. هعیییی
    دوست داشتنی ترین صبوری کن..میگذره اما بسختی :(

    پاسخحذف
  6. خوندم .. با اشک ... و یادم به پدر احمق بی شعور خودم افتاد
    من اگه برات بنویسم من و دو تا برادرهام از دستش چی میکشیم به حالم زار میزنی
    چند وقت پیش یه جوون تو فامیل فوت کرده بود که ماها اصلا باهاشون رفت و آمد نداشتیم
    بعد این موجودی که اسمش رو گذاشته پدر ، پاشد رفت قبرستون و موقع تشییع جنازه ایستاد کنار دست برادر بزرگتر متوفی و سیر تا پیاز زندگی برادرم و مشکلاتش رو با همسرش برای اون تعریف کرد ..
    بعدشم با نهایت افتخار به ماها گفت که پته داداشم رو ریخته رو آب!!!
    تو قبرستون .. زیر گوش مردی که دارن برادر جوونمرگش رو میذارن سینه خاک

    بی شعور حمال کثافت ... حیف اسم پدر ..

    پاسخحذف
  7. آخ که دقیقا می فهمم چی میگی... از صدتا غریبه بدتره و بی معرفت تره... پیرمرد هفتاد و چند و ساله ای که هنوز فکر دید زدن پرو پاچه زنا و دختراست... هر بارم که میره خونه بدتر از خودش انقدر پشت سر من و مامانم بد میگه که هر کی ندونه فک میکنه داره تو جهنم زندگی میکنه...

    پاسخحذف
  8. آخ که دقیقا می فهمم چی میگی... از صدتا غریبه بدتره و بی معرفت تره... پیرمرد هفتاد و چند و ساله ای که هنوز فکر دید زدن پرو پاچه زنا و دختراست... هر بارم که میره خونه بدتر از خودش انقدر پشت سر من و مامانم بد میگه که هر کی ندونه فک میکنه داره تو جهنم زندگی میکنه...

    پاسخحذف