شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۱

286: اختراع انزوا


«من زخمی داشته ام که حالا می فهمم چقدر عمیق بوده است. عمل نوشتن به جای اینکه آنطور که فکر می کردم التیامش دهد، زخم را باز کرده است... به جای اینکه کلمات، پدرم را دفن کنند، او را برایم زنده نگهداشته اند، شاید بیشتر از هر وقت دیگری...»
پل استر-اختراع انزوا-ترجمه بابک تبرایی

ساعت شش عصر (شب؟) با شوهرم جلوی در مترو قرار داریم. بهش زنگ می زنم. می گوید که پنج دقیقه دیگر می رسد. چند دقیقه بعد سیل آدم ها از درون مترو سرریز می شود بیرون. آرام و بی عجله از روی نیمکت بلند می شوم و توی تاریکی به سمت در مترو می روم. عجله لازم نیست. مطمئناً جزء آخرین نفرات است. چون بلد نیست کسی را هل بدهد و نوبت کسی را تصاحب کند و پای مردم را لگد کند تا توی پله برقی جلو  بیفتد. حتی بلد نیست به محض خارج شدن از در کوپه ی قطار با شمی غریزی تشخیص بدهد پله برقی کدام طرف است و به سمتش حمله کند.
اول آدم های طبیعی خارج می شوند. بعد پیران و از کار افتادگان. بعد شل و پل ها و معلولین. بعد آن هایی که اثاثیه ی سنگین و چمدان های بزرگ به همراه دارند. بعد آدم های بیخبر از دنیا و شاعران و افسرده ها و آن هایی که در آستانه خودکشی هستند و فیلسوف ها و گداها و بی خانمان ها و آن هایی که کلاً کیون لق دنیا هستند و... در انتها: شوهرم!
کمی توی پارک قدم می زنیم. معمولاً خیلی حرفی برای گفتن نداریم و هی به هم می گوییم: خوووووووووب چه خبر؟ و هی پاچه طرف مقابل را می گیریم که چرا حرف نمی زند و ساکت است. اما این بار من یک عالمه ایده و نظریه و فکر دارم. دارم کتاب «اختراع انزوای» پل استر را می خوانم و از هر سطر کتاب، فکر تازه ای به ذهنم می رسد. مجموعه ای از قیاس ها. تحلیل ها. یادآوری ها. کشف ها. حین خواندن کتاب خیلی چیزها به ذهنم می رسد. یاد آدم های زندگیم و رفتارشان با خودم میفتم. یاد پدرم. یاد خواهرزاده ی سه ساله ام که دوست دارد پسر باشد، لابد چون فکر می کند اگر پسر بود پدرش بیشتر تحویلش می گرفت و باهاش بازی می کرد.
(خواهرزاده ام چند روز پیش اولین جمله ی فیلسوفانه اش را گفت. گویا مادرش داشته دعوایش می کرده که گفته از زرشک پلو با مرغ بدش می آید و بهش گفته: اگه تو از مرغ ایراد بگیری اونوقت خدا دیگه بهمون مرغ نمیده که بخوریم... بعد این بچه ی سه ساله و نیمه رفته زیر میز و شروع کرده به بازی کردن با اسباب بازی هایش. بعد از چند دقیقه سرش را بیرون آورده و گفته: خب، ما مرغ میخوایم میریم مغازه پول میدیم میخریم. به خدا چه ربطی داره؟؟؟
صد در صد به خاله اش رفته. ببینید کی گفتم.)

ازش می خواهم که برویم کافه ی پارک بنشینیم و چای و قلیانی بگیریم و برایش تعریف کنم که به چه چیزهایی فکر کرده ام، چون که خیی پُر هستم و دارم از بالای کله ام سر می روم.
«احمد آقا» کافه چی سابق، ما را می شناسد و هر بار که می رویم کافه، آن دور و بر می بینیمش و سلام علیک می کنیم. از سال 84 این کافه پاتوق ما است. هی دست به دست گشته و مدتی تعطیل بوده و حالا هم یک پسره ی آبادانی اجاره اش کرده. محیط نسبتاً خز و خولی دارد و آهنگ های درپیتی می گذارند. گله ای نیست. عوضش قیمت هایش نسبتاً خوب است و نزدیک خانه مان است و... کلی خاطره دارد برایمان. این کافه، همیشه پاتوق چند پیرمرد رفیق باز و چند تا جوان قلیان باز بوده است. در واقع ما جزء معدود مشتریان زوج همیشگی اش بودیم. همیشه هم به محض اینکه پایمان را توی کافه می گذاریم، بخت یارو باز می شود و از در و دیوار زوج های جوان به کافه اش هجوم می آورند.
ما اینجور آدم های با برکتی هستیم در واقع.
می نشینیم نزدیک بخاری. زیاد هم اعتباری بهش نیست. شعله هایش دارد از در و دیوارش بیرون می جهد و بعید نیست به پر آدم بگیرد.
کافه چی به مناسبت محرم آهنگ های غمگینی گذاشته و به در و دیوار پارچه سیاه زده و از ما هم می خواهد قلیان را زیر میز بگذاریم که گیر ندهند.
در اولین خلسه ی قلیان به شوهرم می گویم:
داشتم فکر می کردم که یه زمانی، حالا نه، مثلاً ده پونزده سال دیگه یه بچه از پرورشگاه به فرزندی قبول کنیم...
بعد که می بینم چشم هایش گرد شده و الأن است که فکر کند من به آرمان های مان خیانت کرده ام و دچار سوء تفاهم شود که از همین حالا دلم بچه می خواهد، فوراً توضیح می دهم که این افکار در اثر خواندن کتاب اختراع انزوا به ذهنم رسیده...
-          اینکه بچه ها خیلی حساس هستن. حتی وقتی سه ساله هستن به شدت از محیطشون تأثیرپذیری دارن. از رفتار پدر و مادر. و بعدش... انگار تموم عمر با این تصویر مواجه هستن و دیگه چیزی رو نمی بینن. نه عشقشون رو. نه همسرشون رو. نه بچه ی آینده ی خودشون رو. انگار ما تمام عمر داریم زخمای کودکیمون رو مرهم می ذاریم و با ترسای کودکیمون می جنگیم. انگار همیشه همون بچه ی کوچولوی بی دفاعیم. و روش دفاعیم صرفاً همون گریه و چنگ زدن و جیغ کشیدن و زیر میز و تخت قایم شدنه... این چیزا باعث شد به فکر بیفتم که با یه بچه که خودم نزاییده باشمش و مال کس دیگه ای هم نباشه ارتباط روانی برقرار کنم و بذارم خاطرات خوبی از کودکیش داشته باشه. دوست دارم یه بچه رو از نزدیک زیر نظر بگیرم و رشد و آگاهیش رو بررسی کنم. بچه ها تنها چیزای متغیر این دنیا هستن. بقیه ی چیزا کسل کننده و ثابتند.
شوهرم می گوید هوم و توی فکر می رود. بعد می گوید که تازه به اندیشه های ده سال پیش او رسیده ام! خودشیفتگی در این حد!
(دیشب توی گودبای پارتی دخترعمه ام «سین»، زیادی خوردم و از صبح سرگیجه و حال تهوع دارم. موقع تایپ این متن دل و روده ام هی می آید توی حلقم و برمی گردد سرجایش. مادرشوهرم هم طبق عادت همیشه اش از صبح هی دارد می پرسد: برای نهار چی بپزم؟ آخرش هم چیزی نمی پزد. معلوم است. ای توی روح تعارف بیجا. خوب یک کلمه بگو حال ندارم برای ظهر نهار درست کنم و بهتر است همین سوپ آبزیپو را میل کنیم... بعد اگر من زورت کردم بروی غذا بپزی بگو.)
-          این کتاب (اختراع انزوا) یک خودسرگذشتنامه محسوب میشه. نویسنده توی اون سعی کرده چیزایی درباره ی مرگ پدرش بنویسه. در واقع تحلیلش کنه و تکلیفش رو باهاش روشن کنه. گاهی فحشش داده. گاهی براش دلسوزی کرده. بعد جایی میرسه که می فهمه همه ی اینا واسه اینه که رفتار پدرش  از بچگی یه زخم عمیق روی روحش گذاشته و نوشتن از پدر فقط یه بهانه است تا خودش رو بیرون بریزه و تسکین بده. همون کاری که من همیشه کردم. سه سال روی اون وبلاگ... و حالا بازم روی وبلاگ جدید...
سه تا زوج دیگر بعد از ما به ترتیب وارد می شوند. اگر مثل همیشه حرفی برای گفتن نداشتم، می توانستم بنشینم و سر فرصت هر کدامشان را تحلیل کنم و حدس هایی درباره رابطه شان بزنم. بخاری حریف سرما نیست، یا من ضعیف شده ام. هفته ی گذشته یک آنفولانزای ناجور را از سر گذراندم و حسابی ریقم در آمد. زیر چشم هایم این هوا گود رفته بود و دل و روده ام هنوز سر جایش برنگشته.
-          بچه ها خیلی حساسن. آدم فکر می کنه حالیشون نیست. قیافه هاشون ابله و با نمکه. ولی خیلی آسیب پذیرتر و حساس تر از ما هستن. وقتی کسی بهشون بی محلی و بی توجهی میکنه، خیلی ناراحت میشن و یادشون نمیره. نویسنده ی این کتاب توی تمام زندگیش سعی کرده به نحوی توجه باباش و جلب کنه و وادارش کنه عکس العمل نشون بده. این یه عقده است که درمون نمیشه. توی تمام زندگی. بعد فکر کن ما این جنایت رو به راحتی در حق یه بچه و آینده اش می کنیم. عقده ای میشه. محبت کردن رو یاد نمیگیره. بعدم به عنوان یه آدم مریض، زندگی زناشویی و رابطه اش رو با بچه هاش خراب میکنه. آدم توی تمام زندگیش با تصویری که از پدر و مادرش داره، چش تو چشه.
کافه چی و خدمه اش ما را تحویل می گیرند و ازمان کارت شناسایی برای قلیان نمی خواهند و موقع حساب کردن هم کلی تعارف می کنند طوری که مشتری های دیگر توجه شان جلب می شود. خوشم می آید که به جاهای آشنا بروم و با آدم های آشنا نشست و برخاست کنم. کافه های جدید و آدم های جدید را دوست ندارم. چونکه هیچ خرده و برده ای با آدم ندارند و رفتارشان بی ادبانه است.
آدم باید نان و نمک حالیش باشد.
آدم باید یک ساعت بنشیند توی یک کافه و بلند بلند با شوهرش درباره ی یک کتاب حرف بزند و کسی نیاید بگوید: چیز دیگه ای میل دارین؟ یعنی وقت استفاده از فضای کافه تمام شده و بلند شوید گم بشوید بیرون.
آدم باید بتواند با شوهرش درباره ی کتاب ها حرف بزند.
پس چی؟


۴ نظر:

  1. اینکه شوهری داری که درباره موضوعات مورد علاقه‌ات با او به گپ و گفت می‌نشینی خیلی عالیه. اشتباهات رفتاری گاه به گاهش را قابل چشم پوشی می کند. کتاب جالبی هم به نظر میاد سعی می کنم در شکاف های زمانی تهیه کنم و ازش استفاده کنم. این روزها کمتر کتابی به آدم ایده جالب می دهد. اغلب کتاب ها نیاز به تمرکز زیاد دارند. همین بارت که چند دهه در کتابخانه ها بود ولی حالا چند سالی است که سر در اورده و همه بلغورش می کنند و یا دریدا و باقی ... خواندن یک کتاب این سمتی جذاب است. دلم برای رمان های داستایوفسکی تنگ شده. بگذریم. به دنبال آن خط ابتدایی باید بگویم داشتن یه همصحبت از حسرت های زندگی من است. البته برای تو خیلی خوشحالم چون با چیزهایی که می گویی داشتن یه همصحبت با حوصله دیگر حداقل چیزی است که تو در این شرایط می توانی داشته باشی.

    پاسخحذف
  2. آره. حداقل این یکی رو دارم(اگه هیچی ندارم)

    پاسخحذف
  3. با درود
    تبریک می‌گم که دوباره می‌نویسی و متشکرم که آدرستو ارسال کردی.اپیزود سومو (سه اپیزود از زندگی یک آدم غیرحرفه‌‌ی) به‌دلیل توصیف زیبا و شجاعانه‌ای که از یه آدم ارائه کردی دوست داشتم(از جملات روشنفکری و پرطمطراق مانند:تحلیل رئالیستی موقعیت انسانی پرهیز می‌کنم چون زیادی جدیه درحالی که خیلی جدی نیست).
    توی نوشته بالا (اختراع انزوا) بهترین قسمت از نظر من توصیفی بود که از خروج شوهرت از مترو انجام دادی.
    یه توضیح هم به نظرم لازمه که عذر منو خواهی پذیرفت که وقتی نوشته‌های تو رو می‌خونم توی کامنت‌هام خبری از همدردی و دلداری و حالا صبور باش تا همه‌چیز ردیف شه نمی‌بینی. شاید با خودت فکر کنی بابا ما‌اومدیم اینهمه روضه خوندیم طرف چقدر گاگوله زیرش کامنت گذاشته چه توصیف زیبایی!!به هر حال من برای توصیفات و زاویه دید متفاوتی که داری اینجا میام و ازش لذت می‌برم . شاید بعضی‌ها ذاتا دوست دارن از «پنجره عقبی»٬ خونه و زندگی همسایه رو رصد کنن. عزت زیاد

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. و مرسی که دوباره نظر میذاری. منم واسه شنیدن همدردی اینجا نیستم. می نویسم. و دردامو می نویسم. ولی بازم نوشتن از چی نوشتن مهمتره برام.

      حذف