شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

290: اینک آخر الزمان



توی فکرم بود که یک پست درباره ی پایان دنیا در همین جمعه ای که گذشت بنویسم.
جمعه هم گذشت. ابری. بارانی. خسته و تاریک. توی خانه نشستیم و اوقات مان تلخ بود و فیلم Memento را دیدیم و فیلم کافه ستاره را دیدیم و... گذشت. دنیا تمام نشد و روز موعود گذشت. گذشت و امروز فقط شنبه است. که چی؟
حالا من بیایم درباره ی چی بنویسم؟ درباره ی منی که از خانه فراری ام و از پدرم متنفرم چون که صبح تا شب می رود توی اعصابم و باهاش دعوایم می شود و خوب همیشه من مجبورم کوتاه بیایم چون که زور او بیشتر است؟ درباره ی این من که آواره ی خانه ی عمه و مادر شوهر است و دلش نمی خواهد برگردد خانه ی خودش، چون که آنجا دیگر خانه ی خودش نیست و خانه ی پدرش است؟ درباره ی منی که بیکاری و بی پولی و خرید جهیزیه و زخم زبان های خانواده (چون که پول ندارند و زورشان می آید که جهیزیه بدهند و می خواهند که خودم بروم سر کار و برای خودم بخرم) و تمام دنیا با تمام زورش بر سرم هوار شده، بنویسم؟ آخر الزمان برای من چه مفهومی می تواند داشته باشد؟
بروید در خیک تان را بگذارید با آن آخرالزمان تان. اولش را ندیدیم، آخرش را هم ما نمی بینیم. ما هیچوقت سعادت دیدن اول و آخر بدبختی هایمان را نداشته ایم و نخواهیم داشت. امثال ما درست وسط نکبت به دنیا می آییم و قبل از آنکه بفهمیم چه بلایی دارد بر سرمان می آید و داریم از کجا می خوریم، می میریم.
آخر الزمان؟
زکی!
آخرالزمان برای من آن نیمه شب هایی است که توی رختخواب کنار نامزدم دراز کشیده ام و داریم درباره ی بدبختی هایمان حرف می زنیم، بدون اینکه حتی میل جنـ.سی ای به هم داشته باشیم. آن شب هایی که هق هق گریه ام را در تاریکی اتاق خفه می کنم و شوهرم مجبور است دستش را روی صورتم بکشد تا بفهمد دارم گریه می کنم یا نه.
عین سگی که توی جعبه تپانده اند و بچه ها سیخ توی تنش فرو می کنند و به محض اینکه در جعبه را باز کنند اولین کسی را که نزدیکش باشد می درد، به جان هم می افتیم. من و شوهرم. فشارهای اقتصادی. دعوا با خانواده هایمان. چک های پاس نشده. قسط های پرداخت نشده. حرف های مفت پدرم. از همه جا زخم می خوریم و تا به هم می رسیم، زورمان به هم می رسد و سر هم خالی می کنیم. عین سگی که نداند از کجا زخم می خورد و هر کسی به چشمش دشمن بالقوه باشد.
آخرین بار عید رفته ام ریمل او-رئال خریده ام 16000 تومان. حالا شده 34000 تومان. یعنی دیگر نمی توانم ریمل او-رئال بخرم. به جایش باید به یک مارک مزخرف بی کیفیت اعصاب خرد کن که مژه ها را به هم چسبیده و سیخ سیخ می کند و پای چشم می ریزد و سیاه می کند رضایت بدهم. یعنی ریمل او-رئال به لیست «دست نیافتنی ها» پیوست.
پالتوی پشم مرغوب و گرم.
بوت چرم طبیعی.
کیف چرم خوش دست و خوش دوخت.
شال ظریف با جنسی نرم و لخت.
هفته ای یک بار فست فود.
یک عالمه هله هوله ای که هر شب موقع پیاده روی از سوپر مارکت می خریدیم.
اوووووووووووووه. حالا برو تا ته آن سبد خریدی که سال دیگر هر هفته باید از اجناس مصرفی یک هفته ی یک خانوار پر بشود که دیگر پر نخواهد شد. برو تا ته مخارج یک زندگی که هی لنگ می ماند و پر نمی شود.
هر چیزی که داشتیم دارد یکی یکی به لیست «دست نیافتنی ها» افزوده می شود. لباس خوش دوخت و زیبا و مناسب فصل. غذای مرغوب و کامل و حاوی ویتامین ها و پروتئین های لازم برای زنده بودن و سالم ماندن. هوای خوب برای نفس کشیدن حتی.
می شویم یه مشت گربه ی چرک مریض گرسنه که گوشه ی جوی های آب سقط می شویم.
آخر الزمان ما همین الأن است. درست همین جا.
از چی باید بترسیم؟

ولش کن. بگذار درباره ی فیلم Memento (حافظه- به یاد آر- یادآوری) از کریستوفر نولان برایتان بنویسم که اتفاق خوب دیروز بود. اگر شما قبل از این فیلم، Irreversible  (برگشت ناپذیر) گاسپارنوئه را دیده باشید. و قبل از هر دو مقاله ای در قیاس این دو فیلم خوانده باشید و با آن نگاه منتقدانه به تماشای دو فیلم بروید حتماً متوجه خواهید شد که برگشت ناپذیر فیلم بسیار خوبی است و فیلمنامه قوی ای دارد که از لحاظ زمانی به طور وارونه از انتها به ابتدای فیلم پیش می رود ولی حافظه از آن هم بهتر است چون داستان خطی و ساده ای ندارد و ذهن را به تکاپوی سوال و معما وا می دارد. اما اگر شما فیلم حافظه را اول ببینید، دیگر فیلم برگشت ناپذیر را با آن داستان ساده ی خطی اش و فیلم برداری اعصاب خرد کن اول فیلم نخواهید دید (مگر اینکه به موضوع همجنـ.سگرایی و تجا.وز و پرده دری و البته خانم مونیکا بلوچی علاقمند باشید که ایشان از جاذبه های بلامنازع این فیلم هستند!)
فقط کافی است کمی ذوق نوشتن داشته باشید یا فیلمنامه نویسی را تجربه کرده باشید تا بفهمید نوشتن چنین فیلمنامه ای چقدر نبوغ می خواهد و کار پیچیده ای است.
نقدهای فیلم حافظه را در این لینک بخوانید:

                                                                                      
پ.ن: دم پیمان معادی گرم با فیلمنامه ای که برای کافه ستاره نوشته. فرهادی می دانسته دست روی کی بگذارد!
پ.ن2: عنوان از فیلم «اینک آخرالزمان» کاپولا.

۱۰ نظر:

  1. موافقم..چقد همه چي تلخ شده.چيزي كه زندگي هامون نداره، كيفيته.

    پاسخحذف
  2. سلام عزیزم.دیروز اومدم نوشته توبا بغض خوندم وپرینت گرفتم وبردم خونه برای شوهرم هم با بغض خوندم..اینجا کجاست ؟تا کی تلخی؟
    خیلی خوب گفتی آخرالزمان همین الانه..

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. واسه شوهرت نخون که!
      دعواتون میشه.

      حذف
  3. راستی در مورد اسم "ریس " تو کدوم پست نوشتی که بخونم؟

    پاسخحذف
  4. حتا یه لحظه هم تصور نمی‌کردم "کافه‌ستاره" رو پیمان معادی نوشته باشه. عالیه.
    مرسی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. منم نمی دونستم. تازه اول فیلم توی تیتراژ دیدم!
      :)

      حذف
  5. ریس عزیز عاشق صداقتت هستم.نوشته‌هات زیباست .خوشحالم که دوباره پیدات کردم نازنین.

    پاسخحذف