شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱

289: بود. دیگر هرگز نخواهد بود.



صبح شنبه اول از همه شوهرم یک ساعت بالای سرم راه می رود و کامپیوتر روشن می کند و فایلی را که لازم دارد می ریزد روی فلش مموری و می رود توی حمام آثار قلیان دیروز را می شوید و قلیان را جمع می کند و خواب را از سرم می پراند. دو روز خانواده ی شوهرم شمال بوده اند و ما این دو روزه را منطقه ی آزاد اعلام کرده ایم و خانه را به گند کشیده ایم. دیشب هم تا ساعت 2 صبح فیلم می دیدیم و وقت نکردیم خرابکاری ها را جمع کنیم. شوهرم هم تا عصر سر کار است و نظر به اینکه مادر شوهرم شمال مانده و پدر شوهرم دارد تنهایی برمی گردد، عصر با هم می رسند خانه و همه چیز باید مرتب باشد. برای همین است که سعی می کند قسمتی از مرتب سازی را همان اول صبح به دوش بگیرد و بقیه اش را به عهده من بگذارد.
اینطور وقت ها لازم نیست کسی چیزی به من بگوید. خودم می دانم چطور باید یک خانه را مثل روز اولش تحویل صاحبخانه بدهم. فقط مسأله این است که پدر شوهرم یک مرد است و زیاد توی نخ تغییرات خانه یا برعکس، مرتب بودنش نیست و زحماتم به باد می رود و وقتی هم که مادر شوهره آخر هفته برگردد خانه را عین آشغالدانی تحویل می گیرد، چون من دیگر نیستم.
بعد از یک ساعت بدخوابی صبح، نوبت تلفن هاست. مبایل خودم. تلفن خانه. به ترتیب زنگ می زنند و خوابم را آشفته می کنند. نخیر. فایده ندارد. حتی روزی که در خانه تنها هستی هم نمی توانی مثل آدم تا لنگ ظهر بخوابی و لذت ببری. بلند می شوم.
به هر طرف خانه پا می گذارم نشانه های به هم ریختگی مشهود است. اصلاً نمی دانم از کجا شروع کنم. لباس های پخش و پلا را سر جایشان بگذارم. ظروف شسته شده توی آبچکان را سر جای اصلی شان توی کابینت ها بچینم. همانطوری که قبلاً بوده اند. ظروف کثیف توی ظرفشویی را بشویم. زیر کتری را روشن کنم. پالتو و شال ام را که دیشب موقع پیاده روی از باران خیس شدند و کنار بخاری گذاشته بودم، بردارم و سرجایشان آویزان کنم. پادری حمام را شوهرم به خاطر قلیان برداشته بود انداخته بود جلوی در اتاق خواب، سرجایش بیندازم. یک کوفتی برای شب درست کنم. برای ظهر و حتی شب به اندازه کافی سالاد ماکارونی درست کرده ام و توی یخچال گذاشته ام. اما غذایی که درست می کنم مال فرداست که نیستم. و این وظیفه ی مادر شوهرم بوده که گردن من افتاده. نگهداری از دو تا بچه!
خیلی کار هست. خیلی. خانه عین سمساری شده. عین شبح سرگردان دور خانه می گردم و چیزها را جابجا می کنم. و چرا بعد از صبحانه این کار را نمی کنم؟ چون من آلزایمر دارم و به محض اینکه نگاهم را از چیزی بردارم آن را فراموش می کنم. بعد مثل آن دفعه می شود که داشتیم فیلم می دیدیم و مادر شوهرم در زد و آمد توی اتاق خواب و یک کنفرانس خیلی طولانی و عالی با هم داشتیم و بعد یکهو اواخر کنفرانس من متوجه سوتین ام شدم که با آن رنگ جیغش وسط اتاق هنرنمایی می کرد. عین فنر از جایم پریدم و زیر فرش تپاندمش ولی به هر حال دیگر دیر شده بود.
یا دیروز که تمام روز سوتین ام را پیدا نمی کردم و بعد معلوم نیست چطوری از توی کمد دیواری قاطی رختخواب ها سر درآورد. فقط فکرش را بکن که پیدایش نمی کردیم و پدر شوهرم شب که می رفت یک پتو از توی کمد دیواری بردارد می دید یک چیزی به پتو آویزان است!
بدی دوران نامزدی این است که شما یک زوج بی خانمان هستید و همه جا مهمان هستید و هیچ کجا احساس بودن در خانه ی خودتان را ندارید و مدام در آستانه ی رسوایی قرار دارید.
می روم جلوی پنجره. فکر کن احساس آدم چه می تواند باشد وقتی صبح بدخواب و با سردرد بیدار شود و تلفن ها غافلگیرش کنند و مادر شوهرش باشد که از شهرستان زنگ زده و هی گوشی را به این و آن می دهد که احوالپرسی کنند. احساس آدم چه می تواند باشد در خانه ای که معلوم نیست چرا اینقدر سرد و تاریک شده. بعد برود جلوی پنجره و یک صبح مزخرف بارانی را ببیند و آسمان گرفته ی تاریک را و در و دیوارهای کثیف خیس همسایه ها را و دوده های خیس خورده روی سطح شهر را.
نه. این ها نیست. شاید اصلاً هیچی بد نیست و منم که حالم بد است. علائم جسمی؟ سر درد و احتمالاً مختصر سرماخوردگی از سرمای دیشب اتاق. علائم روانی؟ عصبانیت. عصبانیت مشهود و واضح به خاطر عاملی نامعلوم. دروغ می گویم. خودم می دانم از چی عصبانی ام. راه می روم و خانه را جمع می کنم و به در و دیوار فحش می دهم.
حالا توی این بدبختی و روزگار بد، «سین» دختر عمه ام هم دارد برای همیشه می رود کانادا. دو سال است رفته ولی هی مجبور بوده به خاطر بردن شوهرش برگردد. اما این بار شوهرش را هم دارد با خودش می برد و دیگر تا چند سال نخواهد آمد. سین دیگر از همین جا به بعد برای من تمام است. زندگی مان در تماس با هم قرار نخواهد گرفت. برای همیشه از هم جدا شدیم. من و دختر عمو و دختر عمه و پسر عمه هایم برای همیشه از هم جدا شدیم. از فامیل هم نسل خودم، از کسانی که تمام خاطرات بچگی ام را می ساختند جدا شدم. و همین جدایی آخر، مرا وادار می کند که هر چه می توانم توی این هفته ی آخر بهش سر بزنم. نه اینکه دلم بخواهد. نه اینکه وقت داشته باشد که صرف من کند. عین چی دارد صبح تا شب دنبال کارهایش سگدو می زند و اگر سه شبانه روز هم آنجا باشم، نیم ساعت برای حرف زدن با من وقت ندارد. پس چه؟ چرا می روم؟ چون وظیفه ام است.
چرا خانه ی مادر شوهرم مانده ام و دارم رفت و روب می کنم و غذای فردای شوهرم و پدرش را می پزم. چون وظیفه ام است.
همین وظیفه.
همین. درست همین کلمه است که مرا عصبانی می کند. کاری که دلت نمی خواهد انجام بدهی ولی مجبوری و تاوان انجام ندادنش بیشتر از دردسر انجامش است.
می توانم همین حالای ساعت سه ی بعد از ظهر پا بشوم بروم خانه ی خودم و دوش بگیرم و حاضر بشوم و شب هم به شوهرم بگویم بیاد دنبالم و برویم خانه ی پسر عمه بزرگه در آخرین مهمانی دورهمی که به افتخار رفتن سین برگزار شده شرکت کنم.
مسأله اصلاً انتخاب بین پختن غذا برای این ها یا رفتن به یک مهمانی دور همی نیست.
مسأله این است که همه ی این کارها بیخودی و احمقانه است.
توی خوردن و نوشیدن و جفتک زدن وسط اتاق با آهنگ های درپیت، چه حس نابی نهفته است که بتواند جوابی باشد برای رفتن سین. برای از دست دادن کسی که بود و دیگر نخواهد بود.
من از مراسم ها بیزارم.
از یادبودها بیزارم.
از ختم و عزاها و صدمین سالگرد وفات ها بیزارم.
از گودبای پارتی ها بیزارم.
از عکس های یادگاری بیزارم.
این ها کسی را بر نمی گردانند. این ها خیلی باشد، پاسخ به وظیفه اند، نه بیشتر.
من از «خداحافظی»... از پذیرش «فقدان» بیزارم.
                                                                                             
پ.ن: عنوان متن، از کتاب «اختراع انزوا»ی پل استر. یکی از جملات ابتدایی فصل دوم. (الان کتاب دم دستم نیست که آدرس دقیق بدهم). از خواندن این جمله در کتاب استر آنقدر هیجان زده شدم که نگو. این جمله ای بود که خودم در یکی از پست های قدیمی ام در مورد مرگ پدربزرگم به کار برده بودم و به نظرم می آمد که توصیف دقیق آن دردی که تسکین نمی یابد همین جمله است. همین است که بی پاسخ است. که بی دلیل و ناعادلانه است. که بی توضیح است. که آنی اتفاق می افتد. 
همیشه فکر می کردم بهترین توصیف مرگ همین جمله باشد: بود. دیگر هرگز نخواهد بود.
سلام آقای آستر!

۱۴ نظر:

  1. youth is happy; because it has the ability to see beauty. Anyone who keeps the ability to see beauty; NEVER GETS OLD ! F.K
    خیلی نامردی‌ست «صبح بارانی لعنت» صبح بارانی کجایش لعنتی است؟ یا میشود از حذف آدم ها در زندگی لذت برد (اگر این حذف دردناک نباشد) نمی‌شود؟!
    اما یک واقعیت رو خیلی خوب گفتی «نامزدها همیشه مهمانند» این بهترین و صریح ترین تعبیر است. برای زندگی‌ای که همه جا مهمان اضافه ای خانه بابات خانه مامانت خانه خواهرت خانه خانواده‌ی همسرت...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. پسرم سهراب، اسمت و بنویس واسه مادر. ای ناشناس. ای آنونیموس. ای اینویزیبل.

      حذف
  2. az hache bgzaram az khandane u nmishe gozasht...azizami dokhtarak

    پاسخحذف
  3. با عرض پوزش از ریس عزیز. کامنت ناشناس فوق من بودم
    محمد سهراب

    پاسخحذف
  4. یه حس آشنا
    چه خوب آشفتگی‌ها رو نشون می‌دی
    کسی که رفت دیگه رفته و ماتم و جشن نداره

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چون الان دقیقا وسطشونم
      وسط همینا. همین آشفتگی ها.

      حذف
  5. من از مراسم ها بیزارم.
    از یادبودها بیزارم.
    از ختم و عزاها و صدمین سالگرد وفات ها بیزارم.
    از گودبای پارتی ها بیزارم.
    از عکس های یادگاری بیزارم.

    مثل همیشه قورت میدم نوشته هاتو عزیزم!

    پاسخحذف
  6. چه می شود اگر حوالی ساعتی که مسافر خور نیست

    یک نفر بیاید

    که هیچوقت نبود

    و از آسمان آنقدر سیر باشد

    که پرواز را به رخ لاک پشت ها نکشد

    من نگاهش کنم و پیش خودم بگویم راه گم کرده است ...

    و او به نشانه ی احترام به حماقتم

    پول قهوه ای را که خورده ام حساب کند

    با هم تمام نا کجاها را قدم بزنیم

    و من از ترس های کودکی ام با او بگویم.
    "هومن شریفی"

    پاسخحذف
  7. آه بلی ما هم وظایفی داریم. وظایفی که انجامشان یادآور دیگران باشد که وقتی خودمان رفتیم آه بکشند و بگویند ریس یادش بخیر چه خوب استکان می شست

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مادرم آن پایین
      استکان ها را در خاطره ی شط می شست...
      سهراب

      حذف
  8. بسیار متاسف شدم
    خدا بیامرزتش.

    پاسخحذف