·
وقتي عصبي ام
صدايم مي گيرد. بعدش بايد سرم را به كاري گرم كنم وگرنه آنقدر فكر مي كنم كه
ديوانه بشوم.
امروز تاريخ امانت كتابي كه از كتابخانه گرفته ام تمام مي
شود. اولش تصميم گرفتم كتاب را تمام كنم. برداشتم آوردم گذاشتمش روي تخت ولي ديدم
فعلاً حوصله ي درگيري فكري با مطالب كتاب را ندارم. در واقع سرم درد مي كند و ذهنم
آشفته است. در ثاني نمي دانم كتابخانه هاي عمومي هم به دليل آلودگي هوا تعطيل
هستند يا نه.
بعد به سرم زد يك چيزي بنويسم. اين دو سه ساله نوشتن از نظر
من، ديگر ربط زيادي به قلم و كاغذ ندارد. در واقع حتي توي ذهنم هم به جاي كلمهي
«نوشتن»، «تايپ كردن» را به كار ميبرم. كامپيوتر را روشن كردم و يك صفحهword2007 (و چرا 2010
نه؟ نميدانم. امان از وقتي كه آدم به يك مزخرفي عادت ميكند) باز كردم شروع كردم
به تايپ كردن.
·
يازده و نيم يك
صبح تاريك باراني، در يكي از همين واگن هاي قطارهاي قديمي مترو كه عين قوطي كبريت
مي مانند براي مصاحبهي كاري ميروم كه شوهرم صراحتاً بهم گفته است كه حق ندارم
بروم چون ساعتش ديروقت است و حقوقش كم و جمعهها هم بايد بروم.
سرم از مشاجرهها درد ميكند. با باباي ديوثم. با شوهرم كه
گاهي اصلاً نميفهمد. شنيدن درد دلهاي مادرم سر صبحي.
توي باران ميروم. از خروجي اشتباه خارج ميشوم و از طرف
مقابل خيابان سر در ميآورم. عاقبت به شهر كتاب ميرسم. آقاي «ن» كه دختر عمويم
مرا براي كار به او معرفي كرده، يك پسربچهي موفرفري تريپ هنري است. رئيسش از آن
فلانهاي روزگار است. چشمهاي موذياي دارد و سرش نسبتاً كم مو است و از بالاي
عينكش مرا برانداز ميكند.
-
من به خانم خودمم
اجازه نميدم تا ساعت ده شب سر كار باشه. متأهلا اولش شرايط كار و قبول ميكنن و
بعدش دبه در ميارن.
توي دلم ميگويم: پس خود ديوثتم ميدوني كه داري از دختراي
مجرد سوء استفاده ميكني!
ياد جر و بحثم با شوهرم ميافتم. پس همهي زنهاي متأهل
همين مشكل را دارند و رئيس با اشاره به اين مطلب كار مرا آسان ميكند. اينكه در
نهايت اين من نيستم كه به كاري كه برايم جور شده نه ميگويم، آنها مرا نميخواهند!
اينطوري وجدانم راحتتر است.
اين روزها كسي به دنبال انجام «كار درست» نيست. همه ميخواهند
فقط وجدانشان را راحت كنند.
توي شيشهي واگن به خودم نگاه ميكنم:
توهين شده... رنجيده... استثمار شده... حمال بي جيره و
مواجب... در آستانهي ميانسالي... با پلكهايي هنوز متورم از بيخوابي ديشب...
ديشب به همين بيكاري و حرفهاي بابا و آينده و جهيزيه فكر
ميكردم و چنان استرسي گرفته بودم كه خواب از سرم پرانده بود.
چرا دارم اين كاغذها را سياه ميكنم؟
چرا دارم اين كاغذهاي سپيد را با رواننويسي كه پارسال از
شهر كتاب خريدم سياه ميكنم؟
براي كه مينويسم اينها را؟
·
بعد از بابا، نوبت
«ميم» (برادرم) است. ميم، نايب به حقِ بابا است. يعني وقتي بابا نيست كه بريند به
اعصاب، ميم وظيفهي ريدن روي اعصاب مرا به خوبي بابا انجام ميدهد. وقتي هم هست كه
دست به يكي ميكنند.
ميم سعي ميكند همهي بدبختيهاي مرا به چند عامل نسبت
بدهد:
1. زيادي پاي كامپيوتر نشستن.
2. همت نداشتن و تنبلي.
3. درست و حسابي درس نخواندن.
4. جربزهي پول درآوردن نداشتن.
ميم اصرار دارد كه قضيه هيچ ربطي به بابا ندارد و ما هرچه
داريم و نداريم از كمكاري خودمان داريم. مسأله اينجاست كه ميم در سطح قضيه مانده.
نه به روانشناسي اعتقادي دارد و نه به جامعهشناسي. دو دستي چسبيده به «همت عالي»
و ولكن هم نيست. طرز فكرش همان طرز فكر آدمهاي قديمي و سنتي است كه خودشان را زاييدهي
همين الأن ميدانستند و نميفهميدند كه از كجا دارند ميخورند.
ميم با اشاره به دو تا خانهاي كه دارد و به پولهايي كه در
اثر زحمتش (حمالي و كار سخت) به دست آورده سعي در فخرفروشي و تعريف از «همت عالي»
خودش دارد. متوجه نيست كه زندگي زناشويياش را در اثر زنبارگي و لااباليگري باخته
و چقدر ضرر كارهاي احمقانهاش را داده و الساعه با مدرك فوق ديپلم حسابداري
پودمانياش، يك حمال، يك كارگر دولت بيشتر نيست. اصلاً به وجهي اجتماعي خراب شده
و بيآبرويياش توي فاميل و اينكه ديگر كسي برايش تره هم خرد نميكند و مجسمهي
كاملي از يك زنبارهي آس و پاس است، نميدهد.
ميم فقط به پول اهميت ميدهد.
همهي مردم اين روزها فقط به پول اهميت ميدهند.
اينطوري است ديگر.
همينطوري است كه حرفم به گوش كسي نميرود و كارم شده جر و
بحث با اينها. حرف حسابشان اين است: پاشو برو سر يك كاري كه به ازاي دوازده ساعت
كار در روز، سيصد تومن بگذارند كف مشتت و عين خَر ازت كار بكشند.
در شأن تو نيست؟ به جهنم.
پولش كم است و هيچ دردي را درمان نميكند؟ به درك.
فايده ندارد غير از داغان شدن پا و دست و كمر و گردن و چشم
و ريهات و از كار افتادن و به خرج افتادنت؟ به ماچه؟ سال ديگر ميروي سر زندگيات.
شوهرت خرج دوا و درمانت را ميدهد.
نمی فهمند که یک انسان بالغ در سن سی و دو
سالگی وقتی بخواهد کاری را شروع کند باید چند تا چیز ناقابل داشته باشد:
1. سابقه کار (یعنی آن کار را چند سال پیش شروع کرده باشد و
خاکش را خورده باشد و حالا به بهره برداری رسیده باشد.)
2. یا چند میلیون پول ناقابل برای رفتن دوره های تخصصی پیش آدم
های حرفه ای(به طور کاملاً غیر رسمی و غیر دولتی، چون که از دوره های فنی -حرفه
ای، آدم حرفه ای در نمی آید.)
3. یا جان سگ و زور خر، برای کارگری مفت کردن از خروسخوان تا
بوق سگ، به چندرغاز حقوق. و یادگیری آن حرفه در طول حداقل ده سال (زیر ده سال، کسی
به کسی کار یاد نمی دهد. این را از من که چند سال است توی بازار فن و حرفه و هنر، دستیاری و کارورزی کرده ام داشته
باشید.)
میم نمی خواهد ببیند که من چند سال است دارم کارگری و حمالی
می کنم و دهنم سرویس شده و اگر به کار کردن و جان کندن بوده، من سخت تر از همه کار
کرده ام، و اگر به نتیجه نگرفتن بوده، من کمتر از همه نتیجه گرفته ام.
میم با اینکه مرد است و ادعایش می شود این جامعه را خوب
شناخته، این یک قانون ساده اش را هنوز نفهمیده: «پول»، از «کار کردن» در نمی آید.
از جاهای دیگر و به طرق دیگر در می آید که در این مقال نمی گنجد.
اگر بیشتر از لیسانس نخواندم، از دیوثی پدرم بود که عمری
فقط به پول فکر کرد و به همین لحظه و لاغیر. پدرم که فقط تا نوک دماغش را دید و
گذاشت ما همیشه محتاج یک قران و دوزار باشیم و همش بدویم و بدویم تا نان همان
روزمان را بدست بیاوریم و فردا باز برای نان فردا بدویم و نه بیشتر.
و حالا چه؟ باز هم پدرم نمی گذارد که فلان و چنان؟ بله. باز
هم پدرم نمی گذارد که فلان و چنان. چون که روزی سه چهار بار، هر یک دقیقه ای که
مرا جایی گیر بیاورد به جای سلام و علیک، اول از همه می پرسد: کار چی شد؟ هنوز کار
پیدا نکردی؟ پاشو برو سر کار. هرچقدر هم کم حقوق میدن مهم نیس. مهم اینه که یه
پولی دستت بیاد که بذاری روی جهیزیه ات.
چون که پدرم عین نوار ضبط شده این را تکرار می کند و مهم
نیست که شوهرم هم از آنطرف اصرار دارد که من سر کارهای الکی در جاهای پرت نروم، تا
یک شغل خوب برایم پیدا شود با درآمد مناسب.
شوهرم و پدرم دو قطب دو آهن ربا هستند و هر کدام سعی دارند افکار مرا
به سمت خودشان بکشند و من این وسط بگاو رفته ام. آیا کسی این ها را می فهمد؟
من ذهنم داغان است و دیگر نمی توانم حتی یک کتاب داستان
بخوانم، چه برسد به فوق لیسانس یک رشته ی فنی یا مدیریتی یا حسابداری.
من اعصاب ندارم و بدنم فرسوده است و دیگر طاقت حمالی روزی
دوازده ساعت را ندارم.
من مچ دستم چهار ماه است از آرایشگری درد می کند و خوب نمی شود.
چرا میم این چیزها توی مغزش فرو نمی رود و هی حرف های پدرم
را قرقره می کند؟
چرا آدم توی این مملکت خراب شده در سی سالگی احساس پیری می
کند؟
پ.ن: همینم مانده که بیایم روی این وبلاگ بی در و پیکر درخواست کار بدهم و رزومه منتشر کنم. من جانم را برداشتم فرار کردم آمدم اینجا که غریبه بمانم.
نمی توانم به خواننده هایی که نمی شناسم اعتماد کنم و بهشان آدرس و شماره تلفن و ایمیل و مشخصات بدهم. پس بخوانید و بروید.
سلام. مطالبت به همون خوبیه مرسی
پاسخحذفبد نیست یه مطلب در باره 21 دسامبر بنویسی و اینکه نظر خودت چیه!!
کلاً نظری ندارم. بهتر هم هست.
حذفدیشب فیلم فرزندان انسان رو دیدم. خیلی تأثر برانگیز بود. باید یه چیزی درباره اش بنویسم
این وضعیت زن در جامعه مردسالار ما هست. برای استخدام به هر جا می روی اول می پرسند مجردی یا متاهل و ...
پاسخحذفآن وقت هر چه میگوییم جامعه مردسالار است کسی باورش نمی شود. بروی درس هم بخوانی که چه؟ چند درصد دانشجویان برای کسب علم می روند دانشگاه؟ همه برای فرار از خانه و اینکه در جواب خرمگس ها بگویند مشغول چیزی هستند می آیند دانشگاه. برای فرار از بیکاری و مسئولیت و زندگی و ...
وقتی از ساختارهای خراب می گوییم می خندند به ریش ما. وقتی عضوی آسیب می بیند مشکل از سیستم خراب و فاسد است. در عصر حجر که نیستیم در غاری برویم و توله درست کنیم در جامعه متمدن زندگی می کنیم و شرایط ما بسیار وابسته به محیط و نظام است.
نباید خودت را محکوم کنی. می دانم گفتنش سخت است ولی گاهی باید سیب زمینی بود. این خودآگاهی ات کمکت می کند برای تاب آوردن.
به نظرم باید مثل مردم شهر شیلدا ذاتاً و عمیقاً احمق بشم تا بتونم دوام بیارم.
پاسخحذفاونا هم اولش وانمود کردند، بعدش واقعاً احمق شدند.
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذف( خصوصی ) سلام . دوباره . این حروف خرچنگ قورباغه را من نوشته ام ؟!!! من کلی جملات فارسی نوشته بودم . نکند اینجا سیستمی دارد که حروف را تغییر میدهد ؟ آیا تونستی کامنت منو بخونی ؟ - چون جواب نیومدی بدی - نمیدونم . بابا اصلا ول کن . از خر شیطون بیا پایین . بیا برگرد به همون خانه بلاگفای قبلی بذار بتونیم بخونیم و لذت ببریم و درد دل کنیم . ( راهی )
پاسخحذفخصوصی نذارین بابام جان. پدرم در میاد هی بیام وبلاگ تون جواب کامنتا رو بدم.
پاسخحذف