اخطار:
1. این متن را با صدای بلند نخوانید. در اطراف، خانواده نشسته است.
2. اگر هم با صدای بلند خواندید، به ازای هر کلمهی «پرانول» ، توی دلتان بگویید «آلـ.ت تنا.سلی مردانه» (چون تلفظ این کلمه در حالات شدید روانی، دقیقاً همان خواص درمانی ذکر شده برای این قرص را دارا میباشد)
3. من همیشه و در همه حال متأسف بودهام که مرد نشدم و نمیتوانم «پرانول»ام را به صغیر و کبیر حواله بدهم.
دیروز عصر خسته از سر کار رسیدم و «میم» زنگ زد که رسیدی خانه، وسایلات را بگذار و راه بیفت برویم برای مامان یک چیزی بخریم. تولدش است.
از همان وقت یادم افتاد که مامان ازم خواسته بود تولدش یک کیک کدو حلوایی برایش بپزم.
رفتیم و تا دو ساعت بعد، میم همینجور من را از این مغازه به آن مغازه کشید تا دست آخر رضایت داد که به جای یک روسری تخـ.می الکی گران، یک ماهیتابه دوطرفه برایش بخریم. برگشتنی هم کلی دودوتا چهارتا کرد و حساب کتابهایش را با مامان بررسی کرد و هی از من نظر خواست و من نظری نداشتم. یک جورهایی هر کدام توی ذهن خودمان سیر میکردیم و حواسمان به حرفهای آن یکی نبود. من خسته بودم و دوست داشتم زودتر یک چیز «پرانول»ی بخریم و برویم و زودتر کیک کدویم را بپزم. میدانستم میم هم دست بردار نیست و قصد دارد آنقدر مرا خسته کند که دیگر جانی برایم نماند که بروم آشپزی هم بکنم. میم، زن خانهدار است و صبحها ساعت ده یازده بلند میشود و صبحانهی خودش و بچهاش تا ساعت یک بعد از ظهر طول میکشد و بعد الکی دور خودش میچرخد و حتی کارهای خانهاش را هم نمیکند تا شب بشود. برای همین است که جان اضافی دارد. صبح تا شب پنجاه شصت نفر آدم (از توی کوچه خیابان و اتوبوس و محل کار)، به هر تعداد بار که بتوانند به اعصابش نمیریـ.نند و طرف حسابش فقط بچهاش و شوهرش است. این است که جان دارد و اعصابش میکشد و این دور دور زدن توی مراکز خرید، برایش یک جور زنگ تفریح هم حساب میشود. اما برای من صرفاً یکی از وظایف روزمرهام است. یک وظیفه مثل پختن کیک کدو برای تولد مامان. مثل غذا درست کردن. مثل ظرف شستن. مثل تایپ نامهها و بایگانی و تمام چیزهای دیگری که توی محل کارم انجام میدهم. و وقتی صحبت از وظیفه باشد، یک حجم مشخص و تعیین شدهای از زمان و انرژی وجود دارد که شما بین وظایفات تقسیم میکنی که نه سیخ بسوزد و نه کباب.
عاقبت میم را ماهیتابه به دست، به سمت خانهاش روانه کردم و خودم هم پریدم توی تاکسی و رفتم خانه و تا شب عین سگ جان کندم و کارهای خانه را کردم و چیز کیک (چیز در اینجا به معنای پرانول مورد استفاده قرار نگرفته و صرفاً به معنای پنیر میباشد ولی بنا به سلیقهی مخاطب میتواند در معنای پرانول نیز مورد استفاده قرار بگیرد، زیرا که تهیه این چیز کیک، خیلی کار پرانولی بود و نویسندهی این سطور را بسیار خسته و لاجان نمود) و کیک کدو حلوایی پختم.
یعنی آخر شب ساعت 12 یک طرف، کیک هنوز روی گاز بود. یک طرف، لباسها توی ماشینلباسشویی بود. یک طرف، ظرفها توی ظرفشویی (سری آخرشان. چون فیالواقع قبلش سه چهار سری ظرف شسته بودم). حالا کارهای قبل از خواب و مسواک و فلان هم مانده بود.
صبحها هر وقت الکی بیدار شوم و دیگر خواب از سرم بپرد و پلکهایم سبک شود، میفهمم که چند دقیقه دیگر ساعتم زنگ خواهد زد، اما امروز صبح اصلاً حوصله بلند شدن نداشتم. هنوز خستگی شب قبل به تنم مانده بود. رفتم که کیک خنک شده را از توی ظرفاش برگردانم که دیدم تمام پفاش خوابیده و حجماش نصف شده بود. حسابی«پرانول» شدم. اما هنوز مانده بود تا کیک را برش بزنم و بفهمم تمام زحمت شب قبلام، اصلاً قابل خوردن هم نیست. چون عین ژله، سفت و متراکم و خمیری شده بود و یکراست باید روانه سطل زباله میشد.
حالا اینها را اضافه کن به اینکه داشت دیرم هم میشد و هرچه شوهرم را صدا میکردم، بازی در میآورد و بلند نمیشد. میخواستم لااقل ازش کمک بگیرم که دو تکه نانی را که از فریزر بیرون گذاشته بودم برای صبحانهی سر کارمان، توی پلاستیک فریزر بگذارد و چراغها را خاموش کند و بخاری را کم کند. اما او همانطوری داشت لفتاش میداد و من همینطوری داشت دیرم میشد.
نمیدانم چرا اینطور وقتها کاملاً روی مود لجبازی میافتد و هرکاری میگویم برعکس میکند. مثلاً اینکه بهش گفتم کیک را فعلاً بگذارد یخچال تا ببینم بعداً چه غلطی میتوانم باهاش بکنم. که نگذاشت و همانطوری روی گاز ولش کرد. یک تکه از نانهایی را هم که گذاشته بودم (یکی و نصفی برای خودم گذاشته بودم که به همکارم هم کمی صبحانه بدهم) دوباره گذاشته بود فریزر. این کارش خیلی روی مخام است که نان را بعد از اینکه یخاش باز میشود، دوباره میگذارد فریزر. هرچه میگویم دیگر بیات شده و فقط به درد خشک کردن برای آبگوشت میخورد، به خرجاش نمیرود. یا اینکه قالب یخ یا بطری آب را وقتی خالی میشود، همانطور توی ظرفشویی قاطی ظروف چرب رها میکند. حالا پر نمیکند و دوباره به یخچال برنمیگرداند، به «پرانول»ام (به شما چه؟ شما فرض کن دارم. مهم نفس قضیه است.)، حتی حاضر نیست به هزاران بار تذکر بنده هم توجه کند و لااقل ظرف خالیاش را کنار ظرفشویی بگذارد که چرب نشود.
خلاصه اینکه از دست خراب شدن کیک و اینکه دیرم شده کفری بودم، قضیه نانها دیگر منفجرم کرد و عین بشکه باروت رفتم هوا. حالا این هم ایستاده و پررو پررو حاضر جوابی میکند و یکی من میگویم و هفت تا این جواب میدهد و هی مزخرف میگوید و بدترش میکند.
آخرش هم میگوید: به خاطر یه تیکه نون، ریـ.دی به روزمون.
به خاطر یک تکه نان!
پرانول!
پرانول!
پرانول!!!
به خاطر یک تکه نان کوفتی!
تمام طول راه، یک ساعت و خردهای توی اتوبوس و تاکسی زیر لب فحش میدهم. بعد هم که میرسم سر کار رگهای پشت گردنام و طرف چپ سرم درد میکند. یک قرص پرانول بالا میاندازم (زهرمار! این یکی واقعاً منظورم همان پرانول بود. بیتربیتها.) و تا یکی دو ساعت حالام همینطور بد است تا کمکم رگها منبسط میشوند و سردردم ول میکند.
بعدتر زنگ میزند که مثلاً یک جورهایی عذرخواهی کند:
ببین چطور اوقاتمون و تلخ کردی عزیزم؟ اونم فقط به خاطر یه تیکه نون!
پرانول!
پرانول!
پرانوووووووووووووووووووول!!!
پرانول!
پرانوووووووووووووووووووول!!!
" به دیازپامم". اینم بعضی وقتا جواب میده :))
پاسخحذفها راس میگی.
پاسخحذفراستی تو خجالت نمیکشی پلاس نمیای؟