زنبورها ریخته اند سر یک تکه جوجه کباب که وسط ذغال های سرد یک اجاق صحرایی
موقت افتاده.
مورچه های گنده ی سیاه از این هایی که بابا بهشان می گوید سامورایی، دارند تکه
های مشکوکی از چیزی را که لابد گـ.ه است با خود می کشند و می برند. بوی گـ.ه می
آید. این اطراف خلوت است. عجیب نیست که کسی لای درخت ها و بوته ها کاری کرده باشد.
عنکبوت بین یک سری برگ و شاخه ی خشک روی زمین تار تنیده. چه تعادل ناپایداری
که به وزش یک نسیم بند است.
شوهرم پشت تخته سنگ بزرگی که حدفاصل
ماست، دارد آتش درست می کند که چای دم کند. چندان وارد نیست و به حرف من هم گوش
نمی دهد و به خاطر همین است که دعوای مان می شود. البته قبلش سر قضیه ی آن
زیرانداز کوفتی دعوای مان شده بود و قضیه ی چوب خشک توی آتش ریختن تشدیدش کرد.
پارسال رفته بود یک زیرانداز یک وجبی برای کوه مان خریده بود که به اندازه ی یک
نفر هم نبود. ازش پرسیده بودم عقلش کجا بوده وقتی آن را می خریده و بهتر است برود
پسش بدهد. پس نداد و هر بار که کوه می رویم و من ازش غفلت می کنم آن آشغال را برمی
دارد می آورد و مرا حرص می دهد. اصلاً چیزی که در کل حرصم می دهد «ندانم کاری»اش
است، در تمام موارد. اینکه اگر حواسم بهش نباشد گند می زند. این عصبی ام می کند.
انگار که بچه ام است نه شوهرم. واقعاَ نمی توانم یک کار درست و حسابی ازش بخواهم
که من تویش دخالت نکنم و او خرابش نکند.
بعد قضیه ی آتش:
هفته ی پیش قلـ.یان را بهانه ی سردردش کرد و این هفته قلـ.یان را نیاورد. در
حالی که من مطمئنم به خاطر اینکه بلد نبود آتش درست کند و از صبح تا عصر زیر آفتاب
داشت دود می خورد و آفتاب به مغز سرش می تابید سردرد گرفت. این هفته باز همان
برنامه را راه انداخت و دیدم دارد آتش درست کردن را زیادی طول می دهد. رفتم کمکش
کنم و چوب خرده روی ذغال ها بریزم تا زودتر بگیرد که سرم داد زد و چوب ها را از دستم
گرفت و پرت کرد که: مگه حالیت نیس اینا دود می کنه؟
عصبانی شدم و بهش گفتم که بهتر است گورش را گم کند و این آتش کوفتی را خودش
تنهایی درست کند و به جهنم که بلد نیست و باز سه ساعت طولش می دهد.
نیم ساعت بعد به هرحال آشتی کرده ایم. شوهرم خوشحال است از اینکه قهرهای ما
نیم ساعت بیشتر طول نمی کشد. من هیچ احساسی ندارم. هیچ چیز با آشتی حل نمی شود. او
همینطور بی عرضه و دست و پا چلفتی و ندانم کار می ماند و من همینطور عصبی و حرص و
جوشی. مدام هم سر یک چیزی دعوای مان می شود. چرا از یک آشتی مسخره باید خوشحال
بود؟
نمی دانم. آدم چطور می تواند چیزی را که وسطش افتاده و دست و پا می زند،
بداند و درک کند؟
سلام . خوبی ؟ خوشحالم که بعد از مدت ها بالاخره یکی از دوستام برام فیلتر شکن آورد نصب کرد و راه اندازی کردوتو رو برام پیدا کرد و تونستم بخونمت . - ببخشید یادم رفت میم.راهی هستم - واما چند مسئله :
پاسخحذف1 - اصلا خوشحال نیستم که خوندنت باید این همه مصیبت داشته باشد . این چه وعضیه آخه ؟ تو رو بخدا یه فکری بکن . من مطمئنم دیگه نمی تونم بیام بخونمت . همیشه که این دوستم پیشم نیست که . منم که میدونی بلد نیستم و ...
2 - دوباره تو رو بخدا یه فکر دیگه بکن .
3 - این پستت عالیه . میدونی درست رفتی تو قلب قضیه . فقط ایراد اینجاس که این دانایی و اشراف به ماجرا آخر بدبختی و جون کندنه . منم همیشه با زنم مشکلم اینه . یعنی مشکلی که پیش میاد یه طرف . اینکه بالاخره مجبورم مثلا آشتی کرده زیر لب بخونم که همه چی آرومه یه طرف . وقتی کاملا واقفم که برای خودم فقط صورت مسئله را پاک کردم و همه چی سرجای خودش باقیه . اونم واسه چی ؟ واسه اینکه بالاخره باید زندگی رو ادامه بدیم دیگه .
4 - تو رو خدا ...
بعدا نوشت : این زیر چی نوشته بود ؟ لطفا ثابت کنید که چی نیستید ؟ روبات ؟!!!!!!