تا حالا دويست تا كامنت آمده. بيشتر از صد تا ايميل و
آدرس وبلاگ از كامنتهاي خصوصي ذخيره كردهام و هنوز هم كامنتهاي عمومي مانده.
خسته كننده است. آخر براي چه؟
اين آدمها ميخواهند من باشم. دوباره بنويسم. نوشتههايم
را بخوانند. به خواندنم عادت كردهاند. اما خودم چه؟ وبلاگ قبلي را به خاطر خودم
زدم. آيا بايد از حالا به بعد به خاطر ديگران وبلاگ بزنم و بنويسم؟
تمامش وسوسه است. هر روز وسوسهي فرستادن آدرس جديد براي
دوستاني كه بهشان اعتماد دارم. وسوسهي كامنت داشتن. خواننده داشتن. تنهايي سخت
است. فقط رو به تهي نوشتن مسخره است. اما فرض بگير من به اينها اعتماد دارم، به
دوستانشان چه؟ به آن حرا.مزادههايي كه جزء رفقاي اينها محسوب ميشوند و من خوب
ميشناسمشان و ميدانم چه فرقهاي هستند؟ من به اينها لينك ميدهم. اينها هم
زرتي ميروند توي لينكدانيشان بدون عوض كردن اسم من، آدرسم را عوض ميكنند، يا
حتي اگر اسمم را هم عوض كنند به دوستان صميميشان كه من نميشناسمشان آدرسم را ميدهند...
كنترل تك تك اين آدمها كه دست من نيست، هست؟
مسأله اين است كه اين اسم و هويت قديمي ديگر براي من
مشكلساز و خطرناك شده و اسم و هويت جديد هم دردي را دوا نميكند. پس همان بهتر
است كه آدرسم را به كسي ندهم و همچنان يواشكي براي دل خودم بنويسم. اينطوري تا مدتها
ميتوانم با وبلاگم مثل دفتر خاطراتم برخورد كنم و تويش راحت باشم.
بين دنياي مجازي و حقيقي هرگز نبايد رابطهاي باشد. آدم
بايد تخيلاتش را، فانتزيهايش را، آن آدم غريبهي درونش را توي دنياي مجازي رو كند
و ازاين طرف توي دنياي واقعي، آدمي باشد كه جامعه ازش ميخواهد. آن آدم مجازي كه
دردي از كسي دوا نميكند. بگذار توي عالم مجازي خودش بچرد و غلت بزند.
اما به محض اينكه كسي از آدمهاي مجازي از پل عبور ميكند
و پا به دنياي واقعيات ميگذارد، يعني كسي هست كه رازهايي از تو را ميداند. و
بالعكس وقتي كسي از آدمهاي دنياي واقعيات راه به دنياي مجازيات مييابد،يعني
كه دفتر خاطرات گير غريبهها افتاده.
پس دو راه داري: 1. يا مطلقاً شخصي و خصوصي ننويسي و
خودت را لو ندهي. 2. يا نگذاري هيچ راهي بين اين دو دنيا وجود داشته باشد و هويتهايت
را از هم مجزا نگهداري و يك عمر با رازت زندگي كني.
و صميمانه بگويم كه هر دو راه غير ممكن است! چون تو فقط
به اين دليل انگيزهي نوشتن داري كه درونت را بيرون بريزي و سبك بشوي، و در غير
اين صورت اصلاً دليلي براي نوشتن نيست. و بعد اينكه هر چقدر هم دنياي مجازيات را
خصوصي نگهداري، عاقبت با اشاره به كوچترين عنصري از زندگي واقعيات، قابل پيگيري
هستي. حتي ممكن است تصادفاً توسط آشناها كشف بشوي!
به خاطر همين چيزهاست كه عليرغم اصرار دوستان، دست و
دلم نميرود كه آدرسم را بهشان بدهم و به خاطر تكتك آدمهايي كه ديگر نميخوانندم
خدا را شكر ميكنم. مثلاً يكي از دوستان دخترم بود كه عادت داشت به محض اينكه يك
پست افسرده يا غمگين از من بخواند، اساماس يا زنگ بزند و سر حرف را باز كند و
ببيند چه مرگم است. انگار به واسطهي خواندن نوشتههاي من، وظيفهي دلداري دادن به
من را هم پيدا كردهبود. يا مثلاً من يك سري نقد دربارهي رفتار نادرست آدمهاي
اطرافم نوشتهبودم كه دق دلم را توي آنها خالي كرده بودم. بعد اين آدمها هر كدام
به طريقي به نوشتههاي من دست پيدا كردهبودند و هر چند وقت يك بار بايد به يكيشان
جواب پس ميدادم كه چرا دربارهاش آنطوري نوشتهام. انگار كه من دعوتنامه برايشان
فرستاده بودم كه بيايند نوشتههاي خصوصي مرا بخوانند، يا آبرويشان را پيش دوست و
آشنا برده بودم.
نه. ديگر نميتوانم. لااقل با آن حلقهي قديمي خوانندگان
نميتوانم دوباره شروع كنم. بايد جمع ديگري پيدا كنم. آنها قلم مرا ميشناسند.
حتي اگر با نام ديگري نوشتههايم را در اختيارشان قرار دهم، باز هم قلم و سبك مرا
ميشناسند. پس اين جلف بازيها ديگر براي چيست. بروم توي همان خرابشده بنويسم
ديگر. تغيير آدرس و اين كارها يعني چه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر