شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۱

277: اوراد زير لبي


همينطور كه دارم به دعواي برادر و زن‌برادرم فكر مي‌كنم به شوهرم مي‌گويم: من و تو بايد حواسمون باشه. بايد سفت به زندگيمون بچسبيم. اوضاع خيلي بد شده...
اصلاً متوجه نيستم ولي همينطور كه توي افكار خودم مي‌چرخم و با شوهرم توي كوچه خيابان قدم مي‌زنيم، در طي يك ربع، چند بار اين موضوع را كه ما بايد سفت به زندگي‌مان بچسبيم بهش خاطرنشان مي‌كنم. انگار كه لازم است هر چند دقيقه يك بار اين موضوع را با صداي بلند به خودم يادآوري كنم. انگار بهش ايمان ندارم و مجبورم آن را مثل يك ورد مقدس آنقدر تكرار كنم تا جذب روحم بشود.
شوهرم كم‌كم توي نخم مي‌رود و بعد كه مي‌نشينيم روي نيمكت بي‌مقدمه ازم مي‌پرسد: باز چي شده؟ كي مي‌خواد از كي طلاق بگيره؟ كي با كي دعواش شده؟
مي‌گويم: هيچي نشده... و نگاهم را ازش مي‌دزدم.
-          من كه مي‌دونم يه چيزي شده. حالا خودت برام تعريف كن. طفره هم نرو. تو هر وقت نگاهت و از من مي‌دزدي، يه چيزي توي دلته كه نمي‌خواي بگي. آخرش كه نمي‌توني نگي، پس الأن بگو.
برمي‌گردم و متحير زل مي‌زنم توي چشم‌هايش بعد نيشم باز مي‌شود و مي‌زنم زير خنده:
خييييييييييييلي ديو.ثي! تو آخه از كجا من و اينقدر خوب شناختي؟ حتي مادر و پدرم كه بزرگم كردن هم اينقدر خوب نمي‌تونن ذهن من و بخونن.
-          تو نمي‌توني دروغ بگي. از همون اولم همينت رو دوست داشتم... حالا چي شده؟
من هم اين لعنتي را مي‌شناسم. وقتي مي‌خواهد از زير كاري در برود. وقتي تنبلي‌اش مي‌آيد. وقتي مي‌خواهد روي خرابكاري‌اش ماله بكشد. وقتي بهانه مي‌آورد. وقتي الكي خودش را عصباني نشان مي‌دهد كه بهم رو نداده باشد. وقتي بو برده باشد كه چيزي هست كه من نمي‌خواهم بهش بگويم...
محال است بتوانم از زير اعتراف فرار كنم. تا كلمه به كلمه‌اش را ازم اقرار نگيرد ول‌كن نيست. شروع مي‌كند و آنقدر اصرار مي‌كند كه يكهو تسليم مي‌شوم و كليات قضيه را در دو سه جمله بهش مي‌گويم. باز اصرار مي‌كند كه بروم توي جزئيات كه اصلاً دعواي‌شان سر چه بوده و كي و كجا اتفاق افتاده و الأن زن‌داداشم كجاست و آيا قهر كرده و رفته يا هنوز خانه است و...
سر اين چيزها كمابيش خاله‌زنك است و حوصله‌ام را سر مي‌برد. گاهي حتي به جايي مي‌رساندكه سرش هوار داد راه مي‌اندازم كه بس كند و بيشتر از اين روي اعصابم نرود. دست خودش نيست. يك كِرمي است كه وقتي به جانش بيفتد بايد حتماً برود و برود تا به ته و توي ماجرا برسد و چيزي لاينحل نماند.
خوب به هرحال جزئيات ماجرا به من و او ربطي ندارد. فقط همين‌اش مهم است كه «خيانت» عين نقل و نبات زياد شده و زندگي‌ها عين چي دارد سر هيچ و پوچ از هم مي‌پاشد. من همين را مي‌خواستم بهش بگويم فقط. اما گويا او اصل موضوع را فراموش كرده و ديگر ذهنش هنگ كرده روي جزئيات.
غلط كردم اصلاً. باقي ورد را ديگر بلند نخواهم خواند.
زير لب مي‌خوانم:
بايد سفت به زندگيم بچسبم. نمي‌خوام سرنوشتم بشه سرنوشت برادرام...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر