شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۱

270: خانه روشنان

بعد از سه روز مي‌آيم خانه. خانه‌اي كه سه روز است كسي پا تويش نگذاشته. همه چيز مرتب است مثل همان وقتي كه رهايش كردم و رفتم. از اين خانه بيزارم. از آدم‌هايش. پدر و مادري كه دلم برايشان تنگ نمي‌شود. در و ديواري كه بهم فحش مي‌دهد.
آشغال‌هاي توي سبد كوچك تفاله‌گير، بو گرفته‌اند. تا خالي‌شان كنم توي سطل و درش را بگذارم، سه بار به عق زدن مي‌افتم. زردآبه بالا مي‌آورم. معده‌ام خاليست.
من از كجا دارم براي‌تان مي‌نويسم. لابد حالا داريد خانه‌اي مبهم كه احتمالاً مال زني است كه با شوهرش مشكل دارد و سه روز معلوم نيست كجا گذاشته و رفته، را تصور مي‌كنيد.
نه. بگذاريد از اول با اين روايت شروع كنم كه شايد با منطق شما بيشتر جور در بيايد:
يك سال است عقد كرده‌ام. هنوز توي خانه‌ي پدري زندگي مي‌كنم و يك سال ديگر هم بايد بمانم تا پول‌هاي‌مان جمع بشود و بتوانيم رهن خانه‌اي را كه خريده‌ايم و داده‌ايم رهن، جور كنيم و برويم سر خانه و زندگي‌مان. بدون عروسي. با جهازيه‌اي ناچيز و كار راه بينداز. پدر و مادرم و خواهر و برادر متأهلم همه با هم رفته‌اند شمال و من به خاطر  اختلافي كه با شوهر خواهرم دارم باهاشان نرفته‌ام. از طرف ديگر پدر و مادر شوهرم هم ناگهاني همان شب تصميم گرفتند بروند يك سمت ديگر شمال و رفتند. يخچال‌هاي دو خانه از كيون فيلان تميزتر و من و شوهرم يالغوز و تنها و آواره بين دو خانه. شده‌ايم نگهبان طلا و سكه و كوفت و زهرمارشان.
و حالا بعد از سه روز كه ما هم به نوبه خود كيون لق خانواده‌ها كرديم و با دوستان، مهمانيِ قليان و خوراكي و فيلم گرفتيم، برمي‌گردم خانه. و مي‌بينم كه باز اينجا غريبم. كه انگار هيچوقت اينجا خانه‌ي من نبوده.
بعد از ورشكستگي بابا افتاديم به اجاره‌نشيني. خيلي خانه عوض كرديم. هشت نه سال. شايد تأثير همان‌هاست كه حالا من هم مثل مارسل پروست، تا چشم روي هم مي‌گذارم اتاق دور سرم مي‌چرخد و ديوارها پس و پيش مي‌شوند و تصورم از فضايي كه تويش هستم به هم مي‌خورد و پا به خانه‌هايي كه قبلاً در آن‌ها زندگي كرده‌ام مي‌گذارم. حتي تركيبي از چند تايشان. توي خواب‌هايم گيج مي‌شوم. تصورم را از چيزهاي آشنا از دست مي‌دهم. در جاهايي هستم كه فكر مي‌كنم خانه‌ام هستند اما برايم غريبه‌اند.
من تصورم را از خانه از دست داده‌ام.
تصورم را از خانواده از دست داده‌ام.
من از مهمترين مفاهيم آرامش‌بخش اوليه‌ام، آشنايي‌زدايي شده‌ام.
پس چطور توقع داريد كه به مفاهيم پايه‌اي كه شما به آن معتقديد شك نكرده باشم؟
خدا چيست؟
هستي چيست؟
ما كجاييم؟
اين كه هستيم به چه درد چه كسي مي‌خورد؟
معناي تمام اين‌ها چيست؟
نمي‌دانم. اما فكر مي‌كنيد شما مي‌دانيد؟

پ.ن: دلم گرفته. وبلاگ ندارم ديگر. آمدم اينجا. خالي. برّ برهوت. هيچكس نيست. نه رفت و آمدي. نه آماري. نه كامنتي.
«يه تنهايي خلـ.وت
يه سايـبون به نيمـ.كت
مي‌خوام تنهاي تنها
باشم دور از جما.عت...»

۲ نظر:

  1. سلااااااااام
    شنگول شدم ایمیلت رو دیدم البته خوب تو اسپم بود و در کل هم ایمیلم رو بعد از عمری چک کرده بود درنتیجه دیر دیدم!
    والا منم وقتی گاهی به این مفاهیم آشنا فکر می‌کنم می‌بینم اگر با خودم رو راست باشم تو همون اولاش می‌مونم و به عبارتی نمی‌دانم!

    پاسخحذف
  2. اون حسی که گفتی:غریبه بودن در خانه!
    منهم این اتفاق واسم افتاده..یک اشتباه باعث شدهشت سال مستاجر و خانه بدوش باشیم..من به جهنم..اینا که گفتی یاد بچه ها افتادم:(
    طفلی ها چه استرسی را تحمل کردند اینهمه سال؟چقدر غریب و گیج و ناارام بودند توی اینهمه خانه های متفاوت و محله های جورواجور..خودم را نمیبخشم

    پاسخحذف