«س» مُرد.
از مرگ نوشتن آسان است. گريه كردن براي مرگ آدمها آسان
است. غم، آدمها را در مجلس ختم به هم نزديكتر ميكند. دشمنيها را به دوستي بدل ميكند. فكر كردن به مرگ، روشن و
ساده است... خيره شدن به گلهاي فرش و با صداي قرآن رفتن تا خاطرات دور با اين
آدم... مسافرتها... جوجهكباب زدن دور آتشها... پا.سوربازي و جوك تعريف كردنها
و خندههاي ويلاي شمال... وسطي بازي كردنهاي سيزده به در...
مرگ مثل روغني سيال ميان چرخدندهها جريان مييابد و همهچيز
را به آساني از كنار هم ميلغزاند و در جاهاي درست خود قرار ميدهد... يكدفعه به
خود ميآيي و ميبيني داري بلند بلند گريه ميكني و تازه يادت افتاده كه خودت هم
سن كمي نداري و «س» فقط چند سالي از تو بزرگتر بودهاست و تازه دخترش را عروس كرده
بوده و پسرش هنوز دوازده ساله است.
مرگ، به ياد ميآوراند. مرور ميكند. زنده ميكند. نزديك ميكند.
آسان ميكند. جريان ميبخشد.
مرگ مثل آب است. نباشد «زندگي» نيست.
«و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ود.كا مي نوشد.
گاه در سايه نشستهاست به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.»*
«س» روزهاي آخر خيلي درد ميكشيده. به خانوادهاش گفته يك
چيزي، سمي، چاقويي، تيغي بهش بدهند كه كلك خودش را بكند و از درد و شرمندگي
زمينگيري خلاص بشود. بهش گفتهاند: تو جاي ما باشي برادرت، همسرت، پدرت را ميكشي؟
تو راضي هستي كه بعد مرگت عزيزترينهايت بيفتند زندان؟ تو جاي ما باشي دلت ميآيد؟
آخرش «س» به درد راضي شده. به خجالت. به ريـ.دن و شا.شيدن
توي جايش و ضجه كشيدن از درد توي استخوانهايش.
«س» سرطان ريه داشت. فقط 46 سالش بود. جوان بود و هنوز براي
دانشگاه رفتن و داماد شدن پسرش و بچهدار شدن دخترش آرزوها داشت.
«س»، برادر زنِ پسرعمهام بود. پس چه فكر ميكرديد؟ نسبت
دوري است براي اينهمه تأثر؟ به نظرتان اگر برادر خودم بود الان در حال نوت نوشتن
براي شما بودم؟
خاطرات، نسبت دور و نزديك نميشناسد. سيزده به درها... دور
هميها... شمال رفتنها... جوجه سيخ زدنها و مسـ.ت كردنها... آدمِ اين خاطرات كه
بميرد، دردت ميآيد. نميتواني بپذيري. نفسات بند ميآيد. مدتها هر شب خوابش را
ميبيني كه در ايوان خانهاش برايت دست تكان ميدهد... يا در ماشيني كه دور ميشود...
يا در اتوبوسي به مقصدي نامعلوم... يا از توي آشپزخانه در حالي كه سرش را توي
يخچال فرو برده ميپرسد:
-
ميگم «خ» ميخواي اين بطـ.ري رو امشب به سلا.متي رفاقتمون
كه بيست ساله شد وا كنيم؟
عكسش با كراوا.ت توي قابي روي ميز. جلويش خرما و حلوا.
كنارش دو شمع سياه روشن. لبخندي گنگ بر لبش. لبخندي كه مرگ را نميشناخته هنوز.
لبخندي از روزي در گذشته در اتاق تاريك آتليهي عكس و فيلم فلان.
«س» مُرد.
به همين آساني.
من دلم ميخواست پا شوم بروم توي دستشويي سرم را به ديوار
بگذارم و يك عالمه گريه كنم تا سبك بشوم. اما به جايش آنجا نشسته بودم و بيصدا
اشك ميريختم و فين فين ميكردم تا نگويند كه اين چه مرگش است كاسهي داغتر از آش
شده. تا داغشان را تازه نكرده باشم.
به خودم گفتم: بگذار شب... خانه... توي تخت خودت... آدمها
گريه را تعبير و تفسير ميكنند اما بالشها خيلي خوب ميفهمند. شعورشان در واقع
بيشتر از آدمهاست. حتي در حد افلاطون است. حتي در حد نيچه. حتي كنفسيوس.
بالشها را جدي بگيريد.
بالشها خيس اشكاند. پر بغضاند. «پُر آواز پر چلچلهها»*
حتي.
ضمناً بالشها مرگ را بهتر از ما ميفهمند. چونكه پرهايشان
از تن مرغانِ مُرده است.
و با اينهمه... «س» هنوز مُرده است.
پ.ن: شعرها از سهراب سپهري
یکی از بهترین نوشته هایی بود که برای مرگ خونده بودم ..مرگ از نظر من یه اتفاق رمانتیکه چون خاطره بدی ها رو پاک میکنه و آدم ها رو غمگین می کنه و غم آدم رو به انسانیت نزدیک نگه میداره
پاسخحذفهیچ وقت به بالش اینجوری فکر نکرده بودم ..این خیلی دوست داشتنی بود.
بی نظیر بود دختر جان..ینی واقعا عالی..مرسی عزیز دل
پاسخحذف