شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۱

273: گفتگو با مادرشوهرم

مادرشوهرم یک بند حرف می زند. احساس می کند به صرف اینکه من مجبور شده ام اینجا بمانم، او وظیفه دارد مرا مشغول کند. با حرف زدن. با ایستادن بالای سر من وقتی پای کامپیوتر نشسته ام. با بلند بلند مرور کردن کارهایی که باید یا بهتر است یا قصد داشته انجام بدهد. با توضیح دغدغه هایش که اصلاً ربطی به من ندارد.
فکر می کند به صرف اینکه من یک بار به شوهرم گفته بودم که اوایل مادرت همیشه صبح ها که خانه اش بودیم برایمان نیمرو درست می کرد و تازگی ها یکی یکی دارد از اقلام پذیرایی اش می کاهد و این نشان دهنده ی کم شدن توجه و احترامش است... او باید هر روز و هر روز حتی اگر دو هفته ی پیاپی برای عمل لیزر چشمش خانه شان باشم، به زور مرا وادار به خوردن نیمرو کند.
فکر می کند که من اگر سر کار نروم، دومین گزینه ی انتخابی و اجباری ام «بودن در خانه ی آن هاست» و لاغیر. و روی همین حساب اگر بعد از دو روز بودن در اینجا صبح پاشوم بگویم می خواهم بروم خانه مان، انگار حرف احمقانه ای زده ام یا بهانه آورده ام و حتماً باید لیست کارهایم را برای او توضیح بدهم تا بهم اجازه بدهد گورم را گم کنم و در غیر این صورت بهتر است بهانه نیاورم و سر جایم بتمرگم.
بیش از اندازه تعارف می کند و کلافه ام می کند که این اخلاق شمالی ها است و کاریش نمی شود کرد. حتماً باید ده بار بگوید: بذار ماهیتابه رو بذارم رو گاز برات نیمرو درست کنم... و من ده بار بگویم که نه و دستش درد  نکند و نیمرو میل ندارم و دیگر حال خودم و هفت جد آنطرف ترم از نیمرو به هم می خورد که نیمرو را بی خیال بشود و بعد تازه گیر بدهد که: بذار پاشم برات دومین چای رو بریزم... که من باز ده مرتبه به گـ.ه خوردن بیفتم که همان یکی هم زیاد بوده و نمی توانم. که تازه برود سر اینکه: پاشم برای ظهر ماکارونی درست کنم چون که تو سه روزه داری اینجا غذای مونده می خوری... و من هی بگویم که عیبی ندارد و حالا که سه جور غذا از مهمانی چند شب پیش مانده، دلیلی ندارد که دوباره غذا درست کنی و بهتر است همان ها را بخوریم.
مادرشوهرم مغز آدم را سرویس می کند. اصولاً آدم هایی که سرشان به کار خودشان نیست و به هر طریق و دلیلی سعی می کنند روی دیگران زوم کنند مغز آدم را سرویس می کنند. پدر من با فضولی ها و استرس وارد کردن ها و سوال و جواب های زیادی اش، و مادرشوهرم با دوستی های خاله خرسه اش.
وقتی از کاری اخراج می شوم یا خودم بیرون می آیم یا تصمیم به تغییر شغل و تغییر شیوه ی زندگی می گیرم ، آدم های اطرافم احساس می کنند وظیفه دارند مرتباً بپرسند: خب! چیکار کردی؟ تصمیم ات چیه؟ انگار که ندای وجدان بیدار آدم باشند که وظیفه دارند بهت یادآوری کنند که به ازای هر لقمه نانی که می خوری باید سرکار بروی و پول بیاوری، و پیگیری این مورد کاملاً در حیطه ی وظایف آن هاست که تو را حتماً هرچه زودتر با مغز گا.ییده سر کار بفرستند. حالا هرکاری شد. بیگاری. حمالی. جـ...دگی. هرچی شد. حتی اگر از خروسخوان تا بوق سگ برای سیصد هزار تومان مثل خر کار کنی، هم مسأله ی مهمی نیست و مهم فقط این است که کار کنی و توی خانه ننشینی.
اینجور وقت ها که باید بنشینم درست فکر کنم ببینم چکار می توانم و بهتر است انجام بدهم و توی چه کاری بهتر است بروم و سرمایه گذاری کنم (مالی و زمانی)... این ها آنقدر بهم فشار روانی وارد می کنند که یکهو بزند به سرم و پاشوم روزنامه همشهری بگیرم و بگردم توی آگهی هایش هر کار کوفتی شد پیدا کنم و فقط خودم را مشغول کنم که بروند گم بشوند و سر به سرم نگذارند.
بله داستان من اینطوری هاست. داستان کسی که می خواست و می توانست نویسنده بشود و نقاش بشود و هزار چیز دیگر بشود و نشد و حالا شده حمال.
به اطرافیان من مربوط نیست «چه کاری» می کنم و «چطور» بگـ.ا می روم و بدنم را می فرسایم و علیل می شوم. چیزی که به آن ها مربوط است این است که من حتماً همیشه سر کار باشم. و بخش دردناک قضیه همین جاست. و همین چیزی است که گرگور سامسا را تبدیل به سوسک و صادق هدا.یت را تبدیل به عنکبوتی می کند که حتی از تنیدن تار عاجز است.
من دوست دارم بنویسم.
من نیاز دارم بنویسم.
من وقتی به صورت خودم توی آینه نگاه می کنم می بینم که یک نفر توی آینه هست که هیچ چیز قابل توجهی برای توصیف ندارد الا اینکه حالش بد است. لذا برای توصیف قیافه ی او برای هر بیگانه ای صرفاً می شود گفت: یک نفر که حالش بد است!
بعد می توانم چشم از خودم بگیرم و به فضای اطرافم نگاه کنم و ببینم که همه چیز چقدر ملال انگیز و عصبی کننده و خفقان آور است و باز به چهره ی داغان خودم توی آینه نگاه کنم که از زیر یک خروار پنکیک و ریمل و رژ سعی دارد بگوید که حالم زیاد هم بد نیست ولی... حالم خیلی خلیلی بد است و باید که همین الأن تا دیر نشده یک نفر برایم کاری بکند.
چه کسی؟
چه کاری؟
این سوال خودم هم هست الساعه.
چرا من الأن یازده دوازده سال است که هی فکر می کنم باید کسی کاری کند اگرنه من یک کاری دست خودم می دهم... و هنوز که هنوز است غیر از یک خود.کشی نافرجام غلط دیگری نکرده ام؟
کسی می داند؟
من هنوز نامزدم و مادر شوهرم به شکر خدا هر وقت صحبت از «بچه دار شدن» می شود نظر کاملاً موافق خود را به اطلاع بنده می رساند و طوری جدی بحث می کند که انگار قصد دارد توی کله ی پوک من فرو کند که «بچه، شیرینی زندگی است و لازم است و بدون بچه هرگز و من حتماً باید بچه بیاورم و هیچ رقمه راه ندارد که از زیرش در بروم در غیر این صورت با او طرفم!».
من در این مورد با مادر شوهرم و هم نسلان اش اصلاً موافق نیستم. و این را دیر یا زود خودش خواهد فهمید. منتهی قبلش مغز و اعصاب مرا هم بگـ.ا می دهد و آنقدر از همین حالا توی مغز شوهرم می خواند که لزوم بچه دار شدن را حسابی بهش تنقـ.یه می کند.
صبحی سر صبحانه دیدم که تلویزیون دارد فیلم «ذهن زیبا» را پخش می کند. خوشحال شدم و به مادر شوهرم هم گفتم که تلویزیون دارد یک فیلم خوب پخش می کند. البته منظورم از گفتن این حرف بیشتر این بود که فکر عوض کردن کانال به ذهنش خطور نکند. اما بعدش دیدم که قطعات سلاخی شده ی فیلم را بیشتر به جهت نمونه و مثال جهت حرف های دو روانشناس برنامه، در حوزه آموزش و پرورش و تربیت نوابغ و بیماری شیزوفرنی پخش می کرده اند و لاغیر.
روانشناس برنامه داشت می گفت که نوابغی که پدر و مادرهای دیکتاتور و خودخواه و نامتعادلی از جهت روانی دارند، تمایل به انزوا و بیماری و قطع رابطه با واقعیت و شیزوفرنی پیدا می کنند، لذا باید رابطه ی بیمار را با محیط و خانواده و جامعه حفظ کرد و از این طریق امکان ایجاد توهم را در او به حداقل رساند... اوکی... همین جاست که مادر شوهرم از جمله ی روانشناس استفاده کرده و به من می گوید که: بلی! روابط فامیلی خوب است. و رفت و آمد خوب است و انسان را سالم بار می آورد.
در اینجا من ناخواسته فن بدل را می زنم و بهش یاد آوری می کنم که بچه ی ده ساله ی خواهرزاده اش، علیرغم آنهمه توجه و رفت و آمد فامیلی، باز هم نامتعال و نسبت به سنش افسرده و منزوی است. و این بیشتر به خاطر فشار والدین از جهت درسی روی اوست، نه رفت و آمد کم فامیلی.
مادرشوهرم کم نمی آورد و نوک پیکان را از تربیت غلط خواهر زاده اش روی بچه، به سمت سیستم آموزش و پرورش و رقابت مدارس برای کسب رتبه های بالای کنکور و پول گرفتن از والدین، بر می گرداند. یعنی که پدر و مادر در دیوانه و روانی شدن بچه تأثیری ندارند و آموزش و پرورش مقصر است.
اوکی! همین جاست که باید بحث را جمع بندی کنم و به مادرشوهر عزیزم یادآوری کنم که یکی از مضرات بزرگ بچه دار شدن این است که کنترل تربیت بچه ات دست خودت نیست و دست دو.لت است و آن ها هم هر گـ.ه مریض روانی ای خودشان بخواهند تربیت می کنند. طوری که بچه ی ده ساله ات در مهمانی ها گوشه ی اتاق چمباتمه می زند و می افتد روی کتابش انگار که تنها سند افتخارش در جمع، همان دفتر و کتاب کوفتی هستن. زبان مکالمه اش با خانواده، نمره هایش هستند. تنها وسیله ی معرفی اش به دیگران: آقای شاگرد اول معدل بیست... است.
مادر شوهرم با استدلال تازه ای به میدان می آید: عصای دست روزگار پیری...
برایش از عمه ام مثال می زنم که چهار بچه داشت که اولی کیون لق پدر و مادر کرده و زنش را چسبیده و سه تای دیگر هم از ایران رفته اند و حالا فقط دقیقه به ساعت از پشت اسکایپ و او-وو درخواست پول بیشتر می کنند.
مادر شوهرم به استدلال دیگری چنگ می زند: از تنهایی در آمدن و هدفمند سازی زندگی بیهوده و بی مصرف و جلوگیری از افسردگی...
بعد خودش جواب خودش را می دهد: ما آدمای قدیمی انگار خودخواه بودیم. فقط واسه تنها نبودن و سرگرمی خودمون بچه میاوردیم. واسه اینکه سرمون گرم بشه...
توی فکر می رود... به زندگی خودش خیره می شود...
من هم توی فکر می روم. به حرف هایش فکر می کنم. به بیهودگی و ملال زندگی ام. به خیال مدام و وسوسه انگیز خود.کشی. به اینکه شاید حضور یک بچه... چه می دانم... شاید اینجا را حق با پیرزن است... به زندگی خودم خیره می شوم...

۱ نظر:

  1. جالب بود که مادرشوهرجان اهل کم آوردن نبودند!
    من از مخالفای شدید بچه‌دار شدن در ایران بودم، الان یه مدته مخالف غیرشدیدم یعنی دارم با یه دید دیگه به زندگی نگاه می‌کنم!
    وقتی مخالف شدید بودم که فکر می‌کردم اووووه زندگی چقدر چیز مهمیه و حتما باید اگر کسی رو میارم این دنیا باید از خودم بالاتر بره و بهتر باشه!
    اما الان می‌دونم این دید دوتا مشکل داره!

    اولیش: اینکه اصلا زندگی چیز خاص و مهمی نیست، به همون سادگی که می‌تونیم مرگ و زندگی یه مورچه رو ببینیم زندگی خودمون هم همون شکلیه فقط ما میانگین عمرمون بیشتره و یه سری تفاوتای اینجوری وگرنه همون مورچه یا مگس یا هر جانداری رو نگاه کنی... ما هم کلا همونیم! رُک ترش اینه یکی از اهداف مهم زندگی برای انسان‌ها هدف تناسل و بقاشونه و برای همینه آدما طوری درست شدن که توی زندگی مشترک نیاز به بچه رو حس کنن همونطور که قبلترش نیاز به جنس مخالف رو حس کردن!!

    دومیش:اصلا مگه من قراره ملاک بهتر و بدتر بودن رو تعیین کنم یا اینکه آخرش چی میشه؟ باید یکی رو بیارم این دنیا و سعی کنم به سمتی که فکر می‌کنم درسته جهتش بدم، خواست بره نخواستم خب خودش بهتر میدونه!

    راستی یه مورد هم هست که اینجا چون بنظر خصوصی نداره به همون جی‌میلت می‌فرستم!

    پاسخحذف